بازی پاسور
بازی ورق
بازی حکم
بازی زندگی .
دیشب با اقا رضا خداشناس ، مهندس محدثی ، مهدی علیزاده تا ساعت دوازده شب حکم بازی می کردیم .مثل همیشه من و مهدی با هم بودیم ، مهندس با اقا رضا نشسته بودن .
بازی حکم چهار نفره
بازی ما با کری بالایی همراهه ، با مسخره بازی و شوخی های خاص خودش . اوج بازی ما وقتیه که یک گروه به طرف مقابلش سیزده می زنه
سیزده زدن یعنی اینکه یک گروه بتونه هر سیزده تا دست را جمع کنه و طبیعتا طرف مقابل حتی نتونه یک دست بگیره
سیزده زدن تقریبا مثل هت تریک تو فوتباله ، مثل ضربه فنی کردن تو کشتیه ، مثل مات کردن تو شطرنجه ، مثل ناک اوت کردنه تو ورزش بوکس
خب ما پریشب مهندس و اقا رضا را ناک اوت کرده بودیم ، مشتمون درست خورده بود به گیج گاه دوستان ، مخصوصا اینکه بازی در حضور تماشاگر بود آقا رضا تازه یادش امده بود اون یکی عینک شو برنداسته و مهندس که رفت رو پل به فتح پ و داستان اصغر جان علی را بیاد من اورد
خلاصه دیشب دوستان پیش کسوت با کلی روحیه دوباره برگشتن به رینگ ، این یکی می گفت خواهش می کنم شما بفرمایید اون یکی می گفت از شما فرمایشه ، خواهش می کنم ، خواهش نکنید
منم که مثل هر شب رو بروی مهدی نشستم و عشق آغاز شد
واقعا برای ما بازی حکم ، درس عشق به زندگی ، عشق به دوستان و بقول شاعر
دم صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما بسی گردش کند گیتی بسی لیل و نهار ارد
خب حریف با عینک جدید و یک عینک زاپاس وارد بازی شده بود مهندس هم دیگه از خر شیطون نه ببخشید از پل اصغر پایین امده بود
تا ساعت یازده و نیم ما با هم کلنجار رفتیم ، سوتی دادیم ، بر ( به ضم ب ) زدیم و بر خوردن را تمیرین کردیم
من همیشه می گم بازی حکم بازی زندگیست و باید در این بازی به یار اعتماد کرد اگر هر حرکتی از یار دارای معنا بود و تو ان معنا را گرفتی بازی همان می شود که انتظارش را داری ولی اگر حرکت یارت را فاقد معنا دانستی و به ان اعتماد نکردی ، جریان مثل ماهی از دستت لیز می خورد و حالا باید بری تو اقیانوس دنبال فیله بگردی
خب بریم سر اصل بازی
مهندس محدثی حاکم بود ، من برگ می دادم و حکم کرد تک سر راس و وسط اقا رضا عدد دو گشنیز در امد
کلا این نوع حکم یعنی انکه حاکم دستش پره و وقتی که وسط یارش دو میاد یعنی انکه تنها گمشده اش هم دست یارشه
به عبارتی دیگر گل بود و به بلبل نیز اراسته شد .
کلا وقتی خدا می خواد بگه من کار خودمو کردم حالا نوبت توست که کارو تموم کنی
من دستمو برداشتم ، زیر دلم خالی شد با خودم گفتم سیزده را خوردیم و نوبت ماست که بریم روی رف مغازه احمد بقال تخم دو زرده بذاریم ،
ورقهای من اینا بود
شش ، سرباز و شاه گشنیز
هشت و ده پیک
چهار و شش و سرباز و شاه دل
شش ، نه ، بی بی و تک خشت
مهندس که شش تا پیک ردیف داشت و فقط یک دو کم داشت برای باز کردن ورق هاش با پیک شروع کرد و اقا رضا هم گمشده ی مهندس را داشت دو را زد و همون پیک را برگردوند
مهندس شش دست پیک گرفت و مهدی چراغ دل داد ، منم که دیدم هیچ چراغی ندارم همون دل مهدی را پریدم ،
چراغ در بازی یعنی اینکه با یک پرش معنا دار به یار خودت بفهمونی من در فلان برگ قوی هستم
اقا رضا رو دست مهندس چند تا دل پرید .
پریدن در بازی یعنی اینکه به یارت بگی من این برگو نمی خوام
طبیعتا مهندس در اینجا وظیف داشت قبل از گرفتن تمام برگه های پیک ، برگه سه گشنیزش و دو خشت و چهار خشتش را که یارش داشت می گفت دستش پره را بگیرد ولی مهندس اعتماد نکرد و بعد از گرفتن پیک بی بی گشنیز را زد به زمین ، خب طبیعتا اقا رضا دو گشنیز که برگ وسط بود را گرفت و همون برگ را بر گردوند ، از دست مهدی چهار گشنیز افتاد که مهندس اینو ندید
پس تا اینجا چند اشتباه انجام شده
یک مهندس در زمانی که اقا رضا گفته خشت و گشنیز می خوام به او اعتماد نکرده و سه گشنیز و دو خشت و چهار خشت را نگرفته
دو اقا رضا در لابلای پیک گرفتن مهندس عدد پنج گشنیز را پریده و حواسش به این نبوده که این برگه سره
سه اقا رضا با وجود داشتن دو دل ، پرش کرده و به یار نگفته برگه دو دستشه
حالا مهنس که هشت دست گرفته دو خشت را گرفت و بعد برگه چهار خشت را گذاشت
اقا رضا به دستش نگاه کرد و دید ، عدد دوی دل را داره و سه و پنج و هفت خشت
خب اقا رضا روی برگه ی چهار خشت مهنس برگه سه را زد
شدن ده دست
اقا رضا دو دل را گرفت شدن بازده دست
دوباره پنج خشت را گرفت شدن دوازده دست
ولی اقا رضا نتونست سیزده بزنه چون او هفت خشت داشت و من شش خشت
من غیر از برگه شش خشت هیچ عدد خوبی نداشتم ، لذا چراغ ندادم و برگه یارم را پرش کردم و چون دیدم اقا رضا داره رو خشت برنامه ریزی می کنه منم پای خشت به امید یک اشتباه ایستادم مهدی هم تا اخر پای پنج دل موند
و این شد که سیزده نخوردن دیشب ما صد مرتبه سخت بود از سیزده زدن پریشب مان
مهندس و اقا رضا با داشتن شش برگ سر پیک
دو و سه دل
دو سه چهار پنج هفت و هشت خشت
دو و سه چون چار افتاده پنج و چون با گرفتن پنج شش من میفتاد هفت و هشت و بی بی گشنیز یعنی جمعا شش دست
در کل دوستان ما پتانسیل زدن بیست دست به ما داشتن . یعنی ما باید دیشب به موزه سپرده می شدیم ولی اونا حتی نتونستن سیزده بزنن
این اتفاق را صرفا برای سرگرمی و خنده نوشتم
از بزرگترین افتخاراتم ، دوستانم هستند .
من با انها ساعات بسیار خوبی را دارم
ممنون که هستید
اقا رضا و مهندس نازنین
یک ضرب المثل انگلیسی می گه تمرین کامل می کند ، اصلا سرخو ده نشید . تا شقایق هست زندگی باید کرد ، خدا را چی دیدی شاید شما هم یک وقتی به ارزوتون برسید و بتو نید به ما سیزده بزنید