سکوت

سکوت تمنای جداییست .

وقتی به سکوت می رسیم ، دیگر تقلای رابطه تمام شده است .

سکوت در دشت وجودت می وزد و کویر تنهایی را فرا می خواند . گویا وسوسه بودن ها خسته ات کرده و دیگر طعمی در گیلاس به جا مانده لای شاخه ها نیست .

حرفها کبره ی ریه ها هستند که جان می کنن برای نفس کشیدن . و زندگی چه نزعی دردناک است .

وقتی به سکوت می رسی ، کیهان به ناگهان از زیر بار تفسیر شانه خالی می کند ، عظمتش برای هیچ می شود و پوچ در کریدر نگاهت پلاز کهنه اش را می گستراند و لنگهایش را بر دیوار کاه گلی عصا می کند .

سکوت فریاد شاخه های خشک است که می خواهند در رویا روزگاران سپری شده را هم آغوشی کنن

لحظات مبهم زندگی

وقتی چیزی تمام می شود باید انتها را پذیرفت .

وقتی رابطه ای از جان می افتد باید جدایی را پذیرفت .

وقتی کار تمام می شود باید خستگی را قبول کرد

وقتی آرد تمام می شود آویختن آغاز می شود

این رفتن ها از حسی به حسی دیگر ، این پذیرفتن ها اصلا آسان نیست . گاهی به چینی بند زن ها هم نیاز است تا کاسه چینی یادگار مادر بزرگ را بند بزند .

گاهی باید به خاطرات آویزان شد ، باید خاطرات قوی ساخت ، همیشه فرصتی هست که شخصیت خودمان را به شاخه های خاطرات بیاویزیم .

هیچ وقت تمام کردن به اسانی آغاز شدن نیست ، این تا جایی است که می توان گفت آغاز یک فریب است ، گویا آغاز جریانیست پر شور برای رفتن بسوی کناره های ناشناخته ولی این شور روزی می خوابد بی انکه دور نمایی از آنچه می خواستیم را نشانه بگیرد .

موضوع مدام در لحظه های مبهم گرفتار می شود و این تکرار انقدر اصیل است که در نهایت ما می مانیم و لحظه های مبهمی که جوابی برایشان نداریم

این تضاد زیباست ، فقط باید زیبایی را دوباره معنا کرد

همه چی به مویی بنده

قبلا فکر می کردم مگر خدا هم حزب دارد . مگر خدا هم خون دارد .

حالا می بینم جواب این سوال مثبت است ، و خدا یک حزب داره و اون حزب یک نمایندگی داره که کارهای خدا را بررسی و به رتق و فتق امور می پردازه

این گروه گاهی می رن یک کشوری را می گیرن ، مردم اون کشور را اسیر و برده خودشون می کنن و خیلی خدا گونه می گن این کشور مال ماست ، هذا من فضل ربی

خدا قبلا برای ما یک چیز دیگه ای بود یک حس و حال دیگه ای داشت با اون که آگاه و توانا بود بازم اهل سوال و جواب بود . لم یاکل و لم یشرب بود ، از صفتهای بارزش بی نیازی بود . باصفا و بخشنده بود ، مثل ادمای باحال هر چی که مربوط به خودش و خودت بود را می بخشید و فراموش می کرد .

حالا برای خودش یک حزب درست کرده ، دکون و دستگاه راه انداخته اهل حساب و کتاب شده و در اخر همه چیش به مویی بنده

من قبلا این ضرب المثل را شنیده بودم که فلان چیز یا فلان کس به مویی بنده ، ولی خوب معنایش را نمی فهمیدم حالا که می ببنم وقتی سر یکی را می کوبند به دیوار فقط بخاطر اینه که مویش ممکنه کنده بشه

خب از حزبت چی خبر ، خوبه ، اوضاعت روبراهه ، اونقدر زور داری که فقط زورت به یک زن و مرد بدبخت نرسه ، یعنی می تونی به سرکرده حزب شیطان وارد جنگ بشی یا بازم از زن و لچه و ببمار و پیر و ناتوان استفاده بهینه می کنی ، اینا برات نقش گوشت قربانی را دارند ، یک روز سوارشون می شی یک روز باهاشون سپر انسانی می سازی ، یک روز سیاهی لشکرت می شن ، یک روز امتت

من تالار دارم . همیشه می گم برای یک تالار دار قشنگ نییت غذای اماده داشته باشه چون موجب فیادش می شه

برای یک معلم قشنگ نیست تو اسنپ کار کنه چون سوادش نم می کشه

برای یک رییس جمهور قشنگ نیست تاجر باشه چون مافیا راه میندازه

برای یک خدا هم .....

تعوظ بالله از این همه تهمت هایی که تو می زنن

بازندگان تاریخ

ما چقدر بازنده ایم

چطور شد که ما اینقدر بازنده شدیم

کارگر روزی سیصد تومن تا پانصد تومن می گیره خط فقر سی میلیون تومان شده

کارمند پانزده تا بیست میلیون حقوق می گیره ، مسکن متری هشتاد میلیون تومان شده

پیر ها تنها شده اند هزینه بستری شدن در بیمارستان برای پنج شب صد وسی میلیون تومان شده

بچه ها امید رفتن به کلاس و عشق درس ندارند .

بازاریها دزد ، دروغ و تقلب می کنن .

از عدالت و ازادی و رفاه و امنیت فقط یا شعار و نام خیابان باقی مانده

ما خیلی بازنده ایم

بدبختی در صورت مردم تفسیر اشنایی دارد . انقدر فاجعه عظیم است که همه چیز تبدیل به حرف شده ، چنانچه می گویند وقتی صد نفر مردن یک فاجعه اتفاق افتاده ولی اگر هزار نفر بمیرن این فقط یک اماره

ما انقدر بدبخت و بازنده ایم که دیگر به خودمان می خندیم ، گیج شده ایم و با ما هر کاری دوست دارن انجام می دن ، برایسان اصلا مهم نیست که ما هم اینجا وجود داریم

ما به بی عقلی پدر و مادرها ، ما به شکست و ترس اجداد ما به خرافات و جهل خودمان باختیم

تاربخ بخوان و اگاه باش

حاج مهدی

امروز چهارشنبه ده ابان چهار صد و دو

ما در تالار داریم مقدمات مجلس مرحوم حاج مهدی خداشناس را انجام می دهیم

حاج مهدی در ساعت یه بعد از ظهر روز شنبه در مشهد فوت کرد و روز یک شنبه ساعت چهار و نیم عصر در عبدل اباد به خاک سپرده شد

او هنگام مرگ هشتاد و هست سال سن داشت

حاج مهدی دوست پدرم بود ، و هر چند من درست نمی دانم سطح این دوستی چقدر بود ولی در کل او برای من بوی پدرم را می داد

چهره صبوری داشت ، از نسل رو به انقراض انهایی بود که دین داشتن ، کار می کردن ، نماز و روزه می گرفتن ولی پیشانی شان را با مهر داغ نمی کردن ، ولی ریا کاری بلد نبودن ، ولی طلب دین داری شان را از بقیه مردم نداشتند .

من لازم دانیتم در وبلاگ شخصی خودم یادی ازش بکنم .

اول اینکه مرگ خلاصه به سراغمان می اید چه در هفتاد و دو سالگی پدر من چه در هشتاد و هشت سالگی حاج مهدی ، پس زیاد جو گیر وضع دنیا نشویم

دوم اینکه از خاطرات حاج مهدی می گویند که در جوانی به سمت خانه پدر خانمش می رود می بیند انجا را سیل گرفته و کسی نمی تواند مسیر سیل را عوض کند و هر لحظه امکان دارد اب به خانه های مردم بیفتد .

می گن حاج مهدی به کارگران بیل بدست گفت از اب بیایید بیرون ، سپس او یک دیوار بلند گلی را یک تنه فسار می دهد و دیوار را در مسیر سیل خراب می کند و اینطوری خطر را رفع می کند

مردی با این قدرت بدنی را داشته باشید حالا حدود سه سال قبل من می خواستم به بانک بروم ، دیدم حاجی می خواهد روی سکوی جلو بانک بنشیند ایستادم تا حالی بپرسم

او عصایش را به زمین فشار می داد ، چند دقیقه ای طول کشید تا بتواند بنشیند

وقتی نشست ، نفسی تازه کرد و به من گفت ،

ای عمو جان زندگی هیچ ارزشی ندارد ، تا تب و تابش می خوابد ، همه چیز برایت تمام می شود ، پس از شلپ و شلوپ زندگی نترس ، وسطش زندگی کن .

حاج مهدی نازنین روحت شاد اگر ارواح همدیگر را می بینن ، به پدرم بگو ، خیلی دلم براش تنگ شده

اقتصاد

برای اقتصاد فهمیدم که :

1 ، اینکه من مثل هیچ کس نیستم

2، اینکه انسانها روزی می میرن پس در معیشت و اقتصاد پاک باشم ، هیچ چیز نمی تواند دروغ و فریب را تطهیر کند بهتر است دلم را به کلاه شرعی خوش نکنم

3 ، شتاب نکنم زندگی همین لحظه هاییست که در تلاطم و اضطراب تمام می شود ، یادم باشد دامهای بزرگ سر راههای میان بر نصب شده اند

4 ، سقف آرزوهایم را پایین بیاورم بگذارم قسمتی از آرزوهایم ، همیسه آرزو باقی بمانند

5 ، مشکلات لازمه اقتصاد و درامد هستند پس یاد بگیرم چگونه با انها کنار بیایم

6 ، روابطم را مبتنی بر درخواست های غیر عاقلانه قرار ندهم دوتانم همین که حالم را می پرسند به من لطف دارند ، خانواده همین که در دل دعایم می کنن بزرگترین خدمت را به من کرده ان

7 ، دست اخر اینکه امیدوار باشم، حتما در دنیا قانونی هست که همه چیز را می بیند

روزت مبارک آرمیتا

امروز در تاریخ ایران ثبت شد

روزی که برای بچه هایمان ارزش قائل بشیم

روزی که بچه ها صدا داشته باشند

روزی که آزادی به نظر امری عادی برسد

در ششم ابان همه بر مزار

آرمیتا گراوند

جمه خواهیم شد ،

به بچه همون خواهیم گفت ، روزگاری بچه ها را بخاطر مویشان می کشتن ، زمانی بچه ها اجازه آواز و رقص نداشتن ، در مدرسه ها به بچه ها خرافه می اموختن و ترس و تهدید و حقارت

روزی خواهد امد ، که بچه ها به هم روز آرمیتا را تبریک خواهند گفت . و نخبگان در سال روزش حرفها خواهند زد .

از روزی که خون گرم تو ، قلب این سرزمین را به طپش انداخته است ، دیگر کسی در تنهایی نمی میرد ، کسی نگران قضاوت های نابخردانه نیست ، کسی بخاطر ترس از خانواده ازدواج نمی کند کسی به خاطر بچه به زندگی ادامه نمی دهد و کسی به خاطر پول دروغ نمی گوید . کسی مجبور نیست ماشین چینی سوار شود ، کسی هر روز صبح با ادای احترام نظامی به پوتین وارد توالت نمی شود .

خون گرم تو ، تن سرد سرزمینی را گرم خواهد کرد که می خواستند تا ابد زمستان بماند ، و هیاهو در زوزه بادها بپبچد و افتاب همچنان پشت ابر بماند تا انها بتوانند باز هم باوه گویی کنند

روزت مبارک آرمیتا

تو بخواب

قرار است فردا کورش از خواب بیدار شود

کورش

کورش دیگه نخواب

حالا ما خوابمان گرفته ، خسته ایم و رمقی نداریم.

از بس خون هم را خورده ایم و خون به دل هم کرده ایم ، خونستانیم

برخیز کورش ، سر از خاک بردار و تباهی ملتت را ، ویرانی سرزمینت را ببین . غرور بر باد رفته ما را ببین و چتر سیاهی که روی سرمان سایه انداخته

پدرها نمی خوابند ، چند لحظه ای چشم بر هم می گذارند ، پلکهایشان دائم پریشان است . اینجا کفتارها کمین کرده اند و استخوان نرم بچه ها را توانمندی ایستادن نیست .

کورش ، بگذار تا پدر داشتن را تجربه کنم ، از یتیمی خسته ام ، از اینکه فریاد نارسی باشم ، حس بدی دارم ، دیتانت را بر سرم بگذار و بگذار تا روحت در رگ هایم جاری شود .

چشمانم غبار گرفته ، لبانم خشکیده و خراش های توهین قلبم را جربحه دار کرده ، می خواهم بودن را احساس کنم ، و شرمسار آیینه های رنگ و رو رفته نباشم ، کورش برخیز چه وقت خواب است حالا

شقیقه هایم کرخت شده ، پایم مور مور می کند ، جگرم می سوزد ، قلبم تیر می کشد ، چشمانم سوسو می کند ، لبانم می لرزد ، دماغم تیغ کشیده ، چاله زنخدانم مچاله شده ، سرم سوت می کشد زبانم له له می زند ، زانوانم سست شده ، انگشتانم کبره بسته ، نافم پوکیده ، احساسم ترک برادشته ، غرورم شکسته و تو هنوز خوابی

کورش برخیز ، پدرم باش ، در پنجاه سالگی فهمیدم انسان از پدر و مادر یتیم نمی شود از سرزمینش یتیم می شود ، از هویتش یتیم می شود

کورش برخیز ، از این شاکله های بی شکل از این جرثومه های بد بو از این عفریتگان تنبل و چاق از این اختاپوس سبز گندیده از این مار رنگی آوازه خوان خسته ام

کورش بر خیز چه وقت خواب است حالا ، لنگ ظهر است ، سایه های وحشت حالا چهره ای نورانی دارند

آرمیتا

اینستا نصب کرده ام

تقریبا همین وبلاگم هست ، یک عکسی هم از یک نویسنده کنار مطالب می ذارم

بروز بودن خوبه ، ولی به وبلاگ هم عادت کرده ام ، سالهاست می نویسم ، نوشتن سرگرمی من شده .

وقتی جایی برای حرف زدن نداریم باید یک جایی برای تخلیه احساساتمون پیدا کنیم ، چاره ای نیست ، زندگی ما این شکلی شده .

امروز داشتم ناهار می خوردم ، عکس

ارمیتا گراوند

را دیدم ، نوشته بودن مرگ مغزی شده ، رسما قلبم درد گرفت ، نتونستم غذا بخورم ، اصلا حالم خوب نبود .

روزگار عجیبی است ، چطور می شه این کار را کرد و بعدش راحت خوابید ، دردناکه . به چشمای این بچه نگاه کنید ، زندگی را می بینید ، بعد از دیدن عکس او ، دلم خواست کنار دریا باشم شاید دریا بتونه ارومم کنه .

زندگی در فضای بدون احساس ، بدون اینده ، بدون منطق ، بدون راستی ، بدون عشق ، بدون بازی ، بدون بچه ها ، بدون پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها ، بدون ارامش جوانها بدون .....

سقراط می گه

انجا که حقیقت نباشد همه چیز پست و زشت و مبتذل است

گویا سقراط زمان ما را تجربه کرده

گویا این نوع فکر انقدر باز است که می توان نمام دنیا را در یک لحظه دید

ساعت هفت شبه

یک زمانی بود که مردم از سر شب دلشون پر از تاب و تب می شد و می خوندن

ساعت هفت شبه

دلم پر از تا و تب

دارم عاشق می شم

قشنگ ترین ، شب امشب

ولی حالا مردم دیگه ساعت هفت شب عاشق نمی شن.

این اموزش و پروش نبود که ارزشها را عوض کرد یک عده ای بودن که گفتن منظور از عشق ران کشیده و شکم خیاری و با س... ورقلمبیده نیست ، منظور چشم خمار و شهد لب یار و ابروی کمند نیست

خودشون نفهمیدن منظورشون کی بود فقط داد و فغان راه انداختن که عشق فقط تو اسموناست ، البته انزمان ما نمی فهمیدبم که منظورشون از اسمون پنت هوس و ویلا و استخر و لواساناته . فکر می کردیم اسمون همون جاییه که پر ابره پر ستارست

ما توسط اموزش و پروش تغییر نکردیم ، حواسمون به اسمون بود ولی نه به سیاه چاله های اسمون فکر می کردیم ستاره ها رو می شه به سقف اتاق چسبوند می شه چند تاشو گذاشت کف دستت و دوید نمی دونستیم خیلی از این ستاره ها مدتهاست از بین رفته اند ولی ما هنوز انها را داریم می بینیم چون دیر به عرض ما رسیده اند

حالا دیگه ساعت هفت شب عاشق نمی شن ،می رن دور دور می رن سر بساط ، می رن باغی می گیرن نه از اون باغا که زیر درخت زبتونش عاشقی کنن ، نه ، باغی می گیرن تا طغیان کنند ، یاغی بشن و به ندای باقی دل خوش نکنن

بچه ها

ساعت هفت شبه

خب باشه تازه دم غروبه ، کو تا چهار صبح

نه تو ... نه من و نه ...

هم من خواهم ماند

هم تو

هم مردمان این ابادی

هیچ چیزی از بین نخواهد رفت ، ما با تمام افکارمان تا ابد خواهیم ماند و به انچه فکر کرده ایم تا همیشه نگاه خواهیم کرد .

اگر افکار ما یک درخت باشد ، یا یک جنگل ، یا یک جنگل و دریا ، اگر افکار ما یک سنگ باشد یک برهوت باشد یک تل خاکستر

ما با افکارمان عجین می شویم ، فکر سرزمین نامیرای ماست منتظر می ماند و مدام پیام می دهد که او را بسازیم . فکر به ما می گوید من با ارزش ترین قسمت وجودی تو هستم با من مانند بی ارزش ترین ها رفتار نکن ، مرا به فریب و ریا و ترس و حقارت نفروش

چطور گاهی به جایی خیره می مانیم و نمی دانیم داریم چه چیزی را می بینیم ما در ان مواقع به افکارمان خیره شده ایم گویا در طویله باز بوده و صد تا گاو وارد شده اند و بدون انکه قصدی داشته باشند زن شیردوش را دارن له می کنند .

ما گاهی زیر بار افکارمان له می شویم ، وقتی در طویله ما باز است ، هر انسانی دارای یک طویله بزرگ است طویله ای به درازای تاریخ پر از اوهام ، مملو از ترس ، و منطقی فشل به نام وعده و وعید

نه من خواهم رفت نه تو و نه هیچ کس از مردمان این ابادی ، ما زنده خواهیم ماند و تا ابد به افکارمان خیره خواهیم ماند

کوهپایه های مشکوک

بدون شک ، ما ناگزیریم با شک هایمان زندگی کنیم . شک می کنیم به افراد و به خودمان و به همه چیز . هر چند مذهبی دو اتیشه باشیم لحظاتی در زندگیمان هست که به خدا شک می کنیم .

چاره ای نیست ما مدام شک های بهم پیوسته داریم ، از هر راهی می رویم فقط چراغهای همان راه برایمان روشن می شود و ما در حسرت بقیه انتخابهای نا کرده فقط می توانیم به حدسیات بپردازیم . اگر فلان کار می کردم وگر با فلانی ازدواج می کردم ، اگر در فلان کشور بدنیا میامدم .... و اینطور ما تا ابد در سرزمین حسرت ها و اگر ها می مانیم .

بدون شک ، شک باید موضوع گفتگوی درونی ما باشد . این یک نیاز است که ما اولین کسی باشیم که به انتخاب های خودمان احترام بگذاریم . اگر اوضاع تا هشتاد درصد خراب باشد هنوز در قاعده شک کاملا منطقی رفتار کرده ایم چون در بهترین شرایط هر انتخابی چهل و پنج درصد باخت مسلم دارد ، پس اگر شما هشتاد درصد مشکل داری فقط باید بگی اوضاع زیاد خوب نیست ولی تحت کنترله

وقتی خوابمان می اید راحت بخوابیم چون انچه ما را نگران کرده صرفا یک شک است و شک ان وجود دارد که جریان به نفع ما تمام شود ، در هر صورت یک ادم خواب الوده فقط جریان را خراب تر می کند ،اگر با شک هایمان همینطور کنار بیاییم دست اخر می فهمیم مهم ترین چیز همین کنار امدنست و گر نه در بهترین انتخابها که نتوانسته اند با شکست ها و باخت هایشان کنار بیایند زندگی جریانی علی رغم انچه دیده می شود در خود پنهان دارد .

و چقدر ادمهای بزرگ ، مردمان کوچک ، رذل و پست هستن آنگاه که تلاش می کنند حرفها و رفتارهایی داشته باشند با خلوص صد در صد ، بدون هر گونه شک و تردید و شاید هم دعایی دارند که بر شکاکش لعنت می فرستند

به سایه تان مشکوک باشید ولی با اندیشه های مثبت با اعتماد به نفس رفتار کنید . شک تنها راهیست که ما می توانیم در ان قدم بگذاریم ، یقین راه گوسفندان است که یکی انها را در ان می برد . در زیر صورت نورانی یقین ، دنیا بازی نیم تنه ای دارد . شک هایت را بردار و با یک قل دو قل مشکوکی را بزن ، ولی هرگز زیر تابلو چهار قل با یقین ننشین

ته نادانی و ته مایه های زندگی

کلمات جادوگران واقعی دنیای ما هستند

کلمات امواج خروشان اقیانوسها را مثل پنیر برش می زنن و بر پل عبور خود کنار گذر آرامش و لذت می زنن

کلمات را درست چرا بدهید ، این جادوگران فرهیخته ابایی از پاره شدن قرار داد صلح ندارند ، انچه می کنند درست ان چیزیست که باید بکنن عملکردشان به قافیه و مصلحت بند نیست

لحظات را با کلمات قوی ، بارور کنید ، آبستن زندگی باشید بگذارید غبار اندوه به گردتان هم نرسد . کلمات را در نسخه پیچ دستوری تحویل نگیرید ، هیچ امر واجبی وجود ندارد . کلمات را تبدیل به ورد نکنید ، و سعی نکنید با تکراری دعا گونه پستانشان را بدوشید .مواظب باشید کلمات آنچه می کنند درست ان چیزیست که باید بکنن ، پس کلمات عادتی را به زبان نیاورید باران را از ابر بخواهید و مانند ملا دنبال کلیدی که در خانه گم کرده اید ، سر کوچه زیر نور چراغ برق نگردید

کلمات نشخوار ما هستند وقتی سرمان را اخور عوضی کرده باشیم تا بی نهایت ان چیز خواهیم رفت که نادانی ته ندارد

زندگی

گاهی چنان دلم می گیرد که بدنم کرخت می شود و توانم تحلیل می رود و از سویدای وجودم آه می کشم .

حماقت انسانها موجب ایجاد خشونت سنگینی می شود . پس باید گفت که هر فرد احمقی در اصل یک تبر بر سر انسانهای معمولیست .

بحث سر افسردگی نیست ، ولی من بارها گفته ام

چقدر سخت است زندگی در بین ادمهایی که به عمد منطق را زیر پا می گذارند و تلاش می کنن با خریدن عده ای چماق بدست به اهداف خود برسند

چرا سخت است پدرها دست مادرها را بگیرند و در خاطراتشان قدم بزنند ، جوان ها اتشی بر پا کنند برقصن و شادی کنن ، بچه ها تاب بخورند و به غذا قبل از اماده شدن ناخنک بزنن

چرا زندگی اینقدر از قلب انسانها دور شده ، من سر شب در پاساژ آرمیتاژ بودم ، پاساژ شلوغ بود ، هر لحظه چندین نفر از جلوم رد می شدن ، به انها نگاه می کردم از جیبشان خبر نداشتم ، از شغلشان ، از خانواده از مذهب از هبچی .... اینها روی چهره انها حک نشده بود

ولی یک چیز کاملا مشخص بود ، گذر زمان روی تک تک انها نقاشی شده بود ، من بوضوح می دیدم انها فقط یک چیز دارند و ان زمانیست که در اختیار دارند . بچه هایی که هنوز تمام زندگیشان جلو رویشان بود و پیرهایی که تمام زندگیشان پست سرشان بود . ابن تمام ماجراست

چرا قدر این را نمی دانیم ، چه می خواهیم ، داریم از کی انتقام می گیریم

چرا زندگی غریب ترین واژه در قاموس ماست . ایا ما بالاتر از سطح خشونت رسیده ایم و دیگر از این حالت لذت می بریم .

درس تاریخ

وقتی یک عده تو مملکت حرف می زنن که حتی خودشون هم منظور خودشون را نمی فهمن

دیگه بین مردم یک واویلایی راه افتاده

یکی نگران داروشده ، یکی نگران ازدواج ، یکی نگران غذا یکی مسکن یکی نگران اینده یکی ماشین یکی ...

وضعیت موجود یعنی

دور شدن خانواده ها از هم ، دور شدن از دوستان ، یعنی انزوا یعنی افسردگی

وضعیت موجود یعنی

زیر پا گذاشتن انسانیت ، یعنی بی رحمی و خشونت ، یعنی سو استفاده

وضعیت موجود یعنی

دروغ ، فریب ، زور ، حرص ، توحش

وضعیت موجود یعنی

استیصال ، یعنی فلاکت ، بدبختی ، مرگ ، درد ، عقده سکوت

تاریخ بدان و اگاه باش

تاریخ درس بگیر و عقلانیت پیشه کن

تاریخ حرف بزن ، برنامه داشته باش و عمل گرا باش

تاربخ نگاهت را از اسمان بردار و از دعای شبانه و ببتوته دور بمان

تاریخ مردم نان می خواهند ، امنیت ، ارامش ، پارک ، ورزش ماشین ، مسکن ، کار ، اینده ، تاتر ، موسیقی ، مسافرت ، پوشاک ، تحصیل ، پیشترفت ، .... ایمان نمی خواهند ، پشم نمی خواهند ، ریا نمی خواهند ،

تاریخ درس بگیر

جنگ شوکران

حرب الظخماء

توضیح : شوکران گیاهیست که خوردن ان جنون می اورد

گاهی ادای قرض می شود کشتن مردم بی گناه

گاهی ادای قرض می شود گل آلود کردن اب

گاهی ادای قرض می شود به فراموش سپردن نوبل صلح

گاهی ادای قرض می شود تنها گذاشتن آرمیتا

وقتی مقروض تو یک دزد باشد برایت هر کاری می کند جز انکه پولت را پس بدهد

وقتی مقروض تو یک قاتل بالفطره باشد برایش مهم نیست چند نفر خواهند مرد ، تاریخ چه قضاوتی خواهد کرد ، چه امیدهایی پرپر خواهد شد ، چه خاطره هایی به ابدبت خواهد پیوست

وقتی طلب کار تو پول زحمت کشی خودش را خرج نکرده باشد و اصلا با واژه زحمت بیگانه باشد

وقتی طلب کار تو از روی نقشه بسمتت امده باشد

وقتی طلب کار تو به هیچ کس پاسخ گو نباشد

وقتی ....

ایا دنیا اینقدر بی حساب و کتاب است ایا یک فرد یا گروه اینقدر بداحتی می تواند با میلیونها سرنوست بازی کند . ایا انسان هرگز نمی خواهد متمدن باشد .

به چه خودتان را فروخته اید ، به کدامین دلار می کشید . ایا هنوز زمان حرف زدن فرا نرسیده است . ایا دوست دارید خودتان هم ببرید هم بدوزید هم زیاد بیاورید

خب می شود حرف زد . همبن حرف نزدن ها بوده که کار را به اینجا کشانده .

با سرنوشت انیانها بازی نکنید

با احساس ادمها بازی نکنید

با مال انسانها بازی نکنید

مگر برای نانتان چقدر طعم خون لازم دارید ، مگر شرابتان را با کدام جگر سوخته می نوشید ، مگر زبان منطق حالیتان نیست که اینقدر باد قلدری به غبغب تان نشسته

نرگس نازنین

نرگس جان من متاسفم که من اینجا ازادم و تو در بندی

نرگس نازنین من امروز برایت گریه کردم

نرگس نازنین نمی دونم لحظاتت چگونه می گذرد ولی کاش می توانستم در این لحظات کنارت باشم

چگونه سختی را تحمل کردن را از تو بیاموزم

چگونه دیدن را

چگونه زن بودن را

چگونه انسان بودن را

نرگس نازنین . ایران به تو افتخار می کنه وقتی از تو حرف می زنم فقط می توانم دستم را روی قلبم بگذارم

این پیام بعد از ظهر جمعه من به شماست

خوشحالم ، خوشحالم

از تو بیشتر خوشحالم

تو شاید اصلا خبر نداری ، شاید اصلا برایت مهم نیست

برای منم مهم نیست

مهم احترام به زنهای ایران است

من دو تا دختر دارم . من یک پدر نگران هستم ، من پنج تا خواهر دارم ، من زنها را با قلب و روحم لمس می کنم . می دانم یکی باید بیاید که جانی به زنها بدهد .

اینها شی نیستند اینها موجوداتی صرفا برای دستمالی مردان نییستند ، و بعد مچاله شدن

نرگس امشب بیشتر از همیشه به ایرانی بودنم افتخار می کنم . می گم هم وطن نرگس هستم هم شهری شیرین هستم

دیگر فقط به زنهای جنگجوی اعراب جاهلی افتخار نمی کنم ، دیگر به زنهای ستاره دار هالیوود افتخار نمی کنم ... حالا تو را دارم کسی که متعلق به من است با درد های مشترک با نگرانی های مشترک با نگاههای مشترک

سر تعظیم برایت فرود می اورم دیگر روحم نگران این مظلومیت تحقیر امیز زنهای کشورم نیست . تو آزادی هیچ دیواری نمی تواند تو را محصور کند . تو خون سرخی که در رگهای قبیله می ریزی

درود بر تو

متن را نیمه کاره رها کردم

در بعضی کشورها ، در برخی خانواده ها

خواب حرام است

اگر دخالت نکنی دخولت می کنن

اگر انسانها آدم باشند و به قاعده بازی بصورت انسانی ایمان داشته باشند لازم نیست کسی منتظر بهشت بماند ، همین جا هم می توان زندگی کرد .

اینها حرفهاییست که وقتی انسانها به مقام انسانی برسند ، بسیار پیش پا افتاده است .

در کشوری که عده زیادی از مردمانش خانه ندارند ، خدا خانه لازم ندارد ، و حتما راضی و خوشحال می شود خانه هایش را به مزایده بگذارد تا مردم سر پناه داشته باشند ، لازم نیست برای خدا خانه هایی از طلا و آب نما بسازیم ولی انسانهای جلو ان خانه روی کارتن بخوابند .

در روال طبیعی زندگی مردم نباید اهل سیاست باشند باید بخوابند باید بازی کنند باید به حال خودشان باشند تا بتوانند بدرد هم بخورند نمی شود که به مردم درس اخلاق داد و به انها گفت صله رحم بجا بیاورید انگاه انها را بخاطر مسائل مالی به جان هم انداخت ، نمی شود که به انها بگوییم خدا بی نیاز است ولی شما مالتان را در راه خدا وقف کنید .

در بعضی کشورها مردم نباید بخوابند نباید چرت بزنند ، چون خیلی زود واگذار می شوند ، مردمان را به ثمن بحثی می فروشند ، درونشان را از اطمینان و عشق تهی می کنند و داستان مال افسانه سرایان چماق بدست است.

اگر ما در کلاس انسانیت ظاهر شویم ، خود مردم راهشان را پیدا می کنند . وقتی کار واقعی ارزش پیدا کند خود به خود کار کاذب از بین می رود وقتی تلاش ثمره خوب داشته باشد حرص و طمع از بین می رود

لطفا مردم را به جان هم نیندازید

مردم را خونخوار نکنید

مردم را خشن و بی رحم نکنید

تقدیم به سعیده شفبعی

اگر من مردم

اگر من مردم مرا دور و بر پدر و مادرم چال کنید .

فقط روی قبرم بنویسید

کسی که اینجا خوابیده ، خیلی خوابش می اید

مهندس سعیدی حتما در تشییع جنازه ام شرکت کند . ممد از علی کلبه رمضون چند تا کفتر بگیر ، وقتی خاکم کردن هیچ چیز نخوانند ، هیچ مراسمی نگیرید ، فقط دست رفیقا یک کفتر بده و همزمان با اتمام کار ان کفتر ها را رها کنید .

من امشب ....شیراز خورده ام

البته می دونم تو اهل ابن چیزا نیستی و یک جورایی بچه مثبتی ....

من که خوردم و حالم خوب است . لذا حتما بعد از مراسم خاک سپاری ، دوستان را جمع کن این .... شیراز دانه ای دو میلیونه پنجاه تا باشه ، دویست سیصد نفرو گرم می کنه

ترانه های فرهاد و فریدون فروغی و ترانه این اخربن باره من بهت می گم برگردی به خونه.... مال ابی

را پخش کنید .

بعد از صرف شیراز و گوش دادن به ترانه یک چند تا از دوستان که از من خاطره ای دارند پا شن حرف بزنن و در این میان اگه لازمه سیگار بکشید و بلند بلند بخندید .مهندس تو حتما یک متن از وبلاگم را بخونی .

به حاج ممد بگو چهل پنجاه مرغ بریونی اماده کنه اونم با چنگال و رب انار بخورید و دیگه کشش ندید

البته نه من مریضم نه فعلا هوس مردن دارم

ولی وقتی دیدم یک نویسنده دوست داشتنی

سعیده شفیعی

می گه ،: دلم می خواهد به خوابی عمیق فرو روم و دیگر بیدار نشوم

من دلم گرفت ، حالم دگرگون شد ، یک هو یک حس مشترک را احساس کردم که گویی منم همینم

این چه بلایی است که اینقدر احساس مشترک درد بوجود اورده ، سعیده جان ، این روزها شاید یک ملت همین باشند

نقطه سر خط

من گاهی حتی از حوصله خودم هم بیرونم

به نظرم چون من سالهاست می نویسم ، فکرم جور دیگه ای شده

امروز به گیر یکی افتاده بودم ، از اون جماعتی که مدام می خواهند اعجاز را به خورد ما بدهند و در پشت ان ترس را بر ما غالب کنن

او می گفت امروز دانشمندان همه می گویند که زمین و خورشید و کوه و دریا همه نابود می شوند ، ما باید از این موضوع عبرت بگیریم

من گفتم ، اتفاقا مرگ و نابودی وقتی وحشتناک است که من بمیرم و بدانم که دنیا پس از من هم ادامه دارد مردم مرا خاک می کنن و می روند غذا می خورند و حال می کنن و می خوابند

و گر نه اگر من با علم به این موضوع بمیرم که بدانم پس از من دیگر هیچ کس و هیچ چیز زنده نیست ، پذیرش منرگ دیگر اصلا وحشتناک نیست

چرا شما اینرا می گویید و از ان بعنوان معجزه یاد می کنید یا ترس فوق العاده .

من معتقدم

آزادی واگذاری فرد به دیگری یا به دیگران نیست ، آزادی واگذاری فرد به خودشه

پس خیلی مهمه که هر فردی جایگاه فکری خاص خودش را داشته باشد . اصلا زندگی بعد از این نقطه سر خط شروع می شود .

کاش بتونیم زندگی شخصی خودمان را داشته باشیم ، و بدونیم همین زمان تنها سرمایه واقعی ماست و تنها یک راه داریم اونم فکره

پس همین الان ، نقطه سر خط ، فکر کنیم

آرام باش

میام پارک یک گوشه می شینم و به همه چیز فکر می کنم

فکر شیرین ترین و عذاب اورترین چیزیست که ما داریم

ایا می توان بد فکر کرد ?

بله ، وقتی ما به ارزوهایمان فکر می کنیم بد فکر می کنیم ، وقتی به اتفاقاتی که در زندگی افتاده فکر می کنیم و خودمان را مقصر می دانیم بد فکر می کنیم .

وقتی فکر می کنیم به اخر خط رسیده ایم و کلی عقب مانده ایم و قافیه را باخته ایم ، بد فکر می کنیم .

وقتی مشکلاتمان را لابنحل می دانیم و حرفهای منفی دوستی یا قوم و خویشی را در ذهن پروار می کنیم ، بد فکر می کنیم .

وقتی خودمان را قربانی شرایط ، محیط ، زمان ، مملکت ، خانواده ، دوستان و ... قلمداد می کنیم ، بد فکر می کنیم

وقتی فکر می کنیم ناراحت و افسرده و تنها هستیم ، زود به سیم اخر می زنیم بد فکر می کنیم

بله خیلی وقتها دشمن ما خود ما هستیم ، ماییم که فکرمان را به بد فکر کردن عادت داده ایم ، و این فکر را می خواهیم به همه کسانی که در اطراف ما هستند القا کنیم ، این زشترین و عذاب اورترین تلاش ماست .

ما می توانیم خوب فکر کردن را تمرین کنیم .

من هستم ، این بودن من بزرگترین موفقیت من است ، می توانم نفس بکشم ، می توانم راه بروم یا با ویلچر این ور و اون ور بگردم ، می توانم بببنم یا باران را احساس کنم . وقتی من هستم پس بهانه ی زندگی وجود دارد

ما بزرگتربن فرد زندگی خودمان هستیم . این گفتگوها هم چرت و پرت نیست . چطور می تواند همیسه حق با کسی باشد که زیاد جدیست ، خیلی یخت کار می کند پس انهایی که مستهلک می شوند چه کسانی هستند ، انهایی که سکته می کنن انهایی که خودکشی می کنن و یا بر اثر اضطراب و نگرانی مدام و زیاد بلایی سر خودشان می اودند ، تمرکزشان به هم می ریزد کار و بارشان را خراب می کنند ، یا زیبایی خودشان و اطرافیانشان را نمی بینند بچگی بچه هاشان را نمی ببنن

اره این حرفها اگر چرت و پرت هست و رندگی همین روشی هست که امروزه فرهنگ غالب ما ایرانیها شده ، پس چرا عاقبت خوبی در انتظارمان نیست .

زخم کاری

تو پارک بلند گو گذاشتن و هر وقت دلشون می خواد هر چی دلشون می خواد پخش می کنن .

اصلا براشون مهم نیست که ادما میان تو پارک تا ارامش و نشاط داشته باشند . چیزهایی که با فضای پارک جور درمیاد مشخصه ، نیاز به توضیح نداره .

خیلی ها دلشون که می گیره میان پارک ، می خوان یک راهی پیدا کنن بتونن با افکارشون کنار بیان

این هویتی که شما می خواهید به ما بدبد ، هویت ما نیست شاید با فشار اقتصادی بتونید مردم را خشن و دزد و دروغگو کنید ولی ته دلشون اونا یک چیزی رو واسه خودشون نگه می دارن اونم هویتشونه.

اون کسانی که شما خر فرضشون کردی ، اینو خوب می فهمن و این تحقیر و توهین را فعلا می ذارن لای نون گرم و قورتش می دن

ولی خلاصه این دلشوره رو بالا میارن ، اون روز حتمیست ، در ان روز اینقدر پنبه زن پیدا بشن که پته تون را بریزن رو اب که ندونید چه کار کردید و چطور فقط برای چندر غاز بیشتر همه چیز رو برای همیشه نابود کردید

شاید این ماموریت تاریخی شماست که مثل فیلم برای چند دلار بیشتر ، همه می میرند و طلاها هرگز زخمی نمی شوند

هویت ما هم همان طلاست که زخم بر نمی دارد ، شما خود عذاب می دهی و زحمت ما می داری . زیاد طولی نخواهد کشید تا معلوم شود چه کسی زخم کاری برداشته

در چین و ختن ولوله از هیبت ما بود

افسوس که این مزرعه را آب گرفته

دهقان مصیبت زده را خواب گرفته

خون دل ما رنگ می ناب گرفته

وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته

وقتی می بینم یک دختر و پسر تو دانشگاه در اوج زیبایی و سرمستی عاشق می شن و می رن تو کار زندگی ، مرد هر چه بیشتر به اب و اتیش می زنه بیشتر غرق بدبختی می شه ، و زن هر روز تنهاتر از روز قبل ، مدتی بعد اتش عشق زیر فشار زندگی خاموش می شه و زمان زیادی نمی گذره که مرد می میره ، دق مرگ می شه

برخیز شتر بانا و بر بند کجاوه

کز چرخ عبان گشت همی رایت کاوه

چه کسی برایت لالایی می خواند ، دلت به چی خوش است ، خوابی یا خودت را به خواب زده ای ،

وقتی پدر یک خانواده ، به هیچ کس حتی به نزدیک تربن افرادش نمی تونه بگه کلاهمو برداشتن و من الان مستاصل یک لقمه نان هستم . و فقط همسرش می دونه چطور او داره زیر چرخ زندگی له می شه و روزی چند بار خون دماغ می شه و در تنهایی اشک می ریزه .

ادم هیچی نمی تونه بگه جز اینکه زیر لب بخونه

افسوس که این قافله را مار گرفته

چوپان فلاکت زده را حال گرفته

واقعا حالت به چی خوشه ،

از شاخ شجر برخاست اوای چکاوه....

در دیده من بنگر دریاچه ی ساوه

وقتی به این شعر نگاه می کنم ، چقدر خودم را در دوره فراهانی.می بینم چه دردهای اشنایی چقدر با او همزاد پنداری می کنم . و با حودم می گویم پی کی می خواهد این بساط جمع شود . صد سال و صدها سال است که این مردم دارند تقاص پس می دهند این تقاص چیست .این همه فلاکت و بدبختی که هر روز و هر شب به عمد داره ابجاد و زیاد می شه تا مردم مفلوک دیگر نایی برای نال زدن هم نداشته باشند

چه بچه هایی که نگران موج زیر توجهی هستند که هنوز تعبیر درستی هم ازش ندارن . چه زنهایی که نمی دونن چطور باید ادامه بدن چطور باید بار زندگی رو بدوش بکشن چطور سکوت کنن چطور نگاه کنن و چگونه بترسند

افسوس و صد افسوس که ابن ........

پوز بند

بعد از رفتن به همایش چرت و پرت گویان کلاهبردار

با خودم گفتم خب منم می رم همایش برگزار می کنم . لذا به یکی از دوستان گفتم قصد دارم یک سری جلساتی برگزار کنم تحت عنوان اینکه

چگونه با آنچه داریم و آنچه هستیم خوشحال زندگی کنیم

قرار شد ایشان روند کار را بهم بگه ، که یک ساعت قبل زنگ زد .

گفت اصلا جریان اینطور نیست که خودت بتونی بری صرفا سالن بگیری و تبلیغ کنی حالا یک عده بیان یا نیان

اول باید با یکی از کسانی که می تونن همایش بذارن

هماهنگ کنیم ، بعد محتوای حرفایی که قراره زده بشه را بهش بدیم اون فرد محتوا را برداره ببره اینور و اون ور وقتی مجوز دادن شما بتونی زیر نظر حراست ارشاد این جلسه را بگیری

من بلند زدم زیر خنده

پرسید چرا می خندی ، گفتم یا من دیوانه ام یا اینا متعلق به عصر حجرن

اخه در این شرایط ادم نمی تونه بگوزه ، در حالی که حرف زدن مثل داغ شدن مقعد می مونه که یک هو سر جوال در می ره

اخه نمی شه مثل رباط فقط یک حرفی را بزنی و طبیعتا این حرف می کشه به یک حرف دیگه و جریان همینطور می ره به چالش میفته ، و بعد ادامه بحث موکول می شه به جلسه بعد و ذهنو درگیر می کنه.

خدایا شکرت که بازم این فضای مجازی هست و ادما می تونن کمی به هم نکات عقلی رو بگن و گر نه اینا اگر مثل صد سال قبل بود ببین چه طور پوزه ادما را می بستن

اخراج از همایش لادن

این پیامک برای من امد

کنفرانس رایگان فن بیان و تربیت سخنران تضمین درامد از تدریس

ادرس فلان جا

منم دیدم بیکارم گفتم خب بدم یک چیزی یاد بگیرم

ساعت شش عصر با خانمم رفتیم کنفرانس

سخنران امد و شروع به صحبت کرد منم گوش می کردم مثل سیصد نفر مستمع دیگر

او در جایی گفت که شما اینجا هستید تا به چه چیزی برسید

یکی گفت مسکن

یکی از ته سالن داد زد . همه چی پوله

یکی گفت ارامش

منم گفتم .

من اینجام تا به زندگی برسم ، چرا زندگی را گم کرده ایم

در جایی دیگه باز سخنران گفت

حرف خوب زدن فقط هفت درصده کاره ، خوب حرف زدن نود و سه درصده کاره

باز من بلند شدم و گفتم

این امار را از کجا اوردی ،

گفت همه جا هست

گفتم این حرف اشتباهه ، این حرف رواج مغلطه گریه ، ما باید حرف خوب بزنیم اقل کم از نگاه ما خوب باشه ، نه انکه خوب حرف بزنیم

کم کمک سخنران رو من تیز شده بود

بعد گفت یکی از اصول صحبت اینه که ببینیم مخاطب ما چی دوست داره بشنوه

باز من بهش گفتم نه اقا اصلا لازم نیست از مجاز مردم حرف بزنیم ما باید بار دار یک موضوعی باشیم و در مورد ان حرف بزنیم دردمونو بگیم ، مشکل کارو بگیم

سخنران گفت در هر صورت این جلسه منه

من بهش گفتم

من عادت ندارم متکلم وحده را تحمل کنم ، چرا باید به این حرف گوش کنم

ما باید برای حقیقت گوش شنوا داشته باشیم

باز سخنران گفت معیار ما برای شناخت یک سخنران موفق پوله ، هر کسی بیشتر بتونه پول دربیاره پس ادم بهتری هم هست

من باز هم باهاش مخالفت کردم و گفتم همین حرفا را می زنین که مردم دنبال رونالدو می دون

معیار غرور و انسانیته

......

خلاصه چند دقیقه بعد یک اقای کت و شلواری زد رو دوش من و منو به بیرون هدایت کرد

پشت سرم خانمم امد بیرون کمی نگران بود

انها خیلی محترمانه منو از همایش انداختن بیرون

الان تازه رسیدم خونه و هنوز از شنیدن این همه حرفهای مفت سرم داغه و داد می زنم

آهای مردم این ره به ریگستانه

باز هم می گویم

انسانها به اندازه ادبیاتشان هستند ، لطفا ادبیات مغز دار بزنید و بشنوید و در یک کلام اهل دل باشید نه اهل جیب و مدرک

سه تا از افکار من ابنجا بگم

یک شنونده باید عاقل باشه و مستمع احمق نشه

دو حرف بیزینس نیست ، حرفو باید از ته دلت بگی

سه اگه قرار باشه برای مردم چیزی رو بگی که دوست دارند بشنوند ، اونا هیچ موقع متوجه دروغی که بهشون گفته شده نمی شن و در جهل مرکب ابدالدهر می مانن

رونالدو

رونالدوی نازنین تو بیش از انکه برای من بعنوان یک فوتبالیست جالب باشی

اون استایل و صورتت جالبه

شاید کار دنیا اینطوریه که بعضی ها زیاد رشد می کنن و بعضی کمتر ، تو از انچه لایقش هستی بیشتر رشد کرده ای ، یک فوتبال و یک صورت دستکاری شده و یک استایل ورزشی اونقدر چیزی نیست که این همه موفقیت و شهرت و حرف و حدیث بوجود بیاره .

هر چند که خلاصه ورزش خیلی خوبه و ورزشکارا خیلی انگیزه خوبی به دیگران می دن . ولی این مقدار توجه به نظر من یک کم زیادیه ، به نظرم یک کم تحقیر امیز میاد . البته تو اصلا مقصر نیستی . ولی فکر می کنم این بازتاب فکر من ایرانیست که بهش گفتن وقتی آدم بزرگی را دید ی باید دنبالش بدوی ، باید براش گریه کنی ، باید رد پاشو ببوسی ، باید باهاش عکس بگیری ، باید پای لخت یا سینه خیز بری به سمتش ....

در کشور ما بزرگی به همین چیزهاست ، به خدمت به مردم نیست ، به ایجاد غرور برای انسانها نیست ، به عزت نفس نیست ، اگر می خواهی اینجا بزرگ بشی باید عینک ریبن بزنی ، ماشین لنکروز سوار بشی ، لباس مارک گوچی بپوشی ساعت رولکس ببندی کفش ایداس بپوشی

شاید برای دواندن مردم به دنبال خود ابتدا باید انها را فقیر کرد . شما فکر کنید هر کسی که کار و زندگی داره ، امکانات و رفاه داره ، شغل و برنامه داره ، چطور به خودش اجازه می ده دنبال کسی بدوه

راستی کریس نازنین به ششصد میلیون فالور خودت چی می گی . من از تعداد فالور های تو فهمیدم تعداد خرهای انسان نما چقدر است .

البته باز هم می گم مشکل تو نیستی ، مشکلی کسانی هستند که دنبال بی هویتی خودشان در افسانه تو هستند مثل همان بابایی که در خانه تاربکش کلیدش را گم کرد و دنبال ان کلید در زیر نور چراغ برق وسط میدان می گشت

من حقارت خودم را در توجه زیادی به تو در مراسم استقبال دیدم . کاش کفتر های اسپیناس روت فضله می کردن تا بفهمی اینجا کسانی هستند که می میرند زبی ابی ولی با خست و خاری پی شبنم نمی گردن

تف بر مردم و مسئولینی که حقارت را نهادینه کردن

من معتقدم که مهم نیست ادم برای دیگران کسی نباشه این به خودشان مربوطه ، مهم اینه که هر کسی برای خودش کسی باشه

عصبانیت مفهومی نسخ شده

بعضی جریانات و حرفها اگر با توجه به زمان معنا نشوند بسیار مسخره هستند

یکی از این مسائل بی معنا موضوع عصبانیت است

ما در نود درصد مواقع بی دلیل عصبانی می شویم

چون یا موضوعی اساسا به ما مربوط نیست و یا اینکه ارتباطمان با ان موضوع دلسوزانه و خرد گرایانه است .

در هر دو صورت عصبانیت ما بی دلیل است چون افراد بسوی افکار خودشان حرکت می کنند و این سرنوشت محتوم انسانهاست . شاید رسم دنیا این است که هر کسی خودش به صورت فردی قرار است زندگی را تجربه کند تجربه ای دردناک و دل خراش

البته مسئله هشدار و راهنمایی تا حدی که به طغیان و عصابنیت منجر نشود چیز بدی نیست ولی همیشه طرف مقابل شما در سطحی از شعور و ادراک نیست که تحمل درک راهنمایی شدن را داشته باشد

گاهی فرد حتی راهنمایی شدن را توهین به خودش می داند و فکر می کند تحقیر شده یا به چالش عقلی کشیده شده لذا مقاومت می کند

اینجاست که من معتقدم باید میزان دوست داشتن دیگران به اندازه قلبمان نباشد بلکه باید دیگران هر که باشد چه فرزند چه شوهر چه پدر یا مادر و .... را بر اساس رفتار و ادبیاتشان دوست داشته باشیم و گاهی هم به خودمان این زمان را بدهیم شاید ما داربم راه را اشتباه نشان می دهیم

بازی حکم بیست و پنج شهریور ۴۰۲

بازی پاسور

بازی ورق

بازی حکم

بازی زندگی .

دیشب با اقا رضا خداشناس ، مهندس محدثی ، مهدی علیزاده تا ساعت دوازده شب حکم بازی می کردیم .مثل همیشه من و مهدی با هم بودیم ، مهندس با اقا رضا نشسته بودن .

بازی حکم چهار نفره

بازی ما با کری بالایی همراهه ، با مسخره بازی و شوخی های خاص خودش . اوج بازی ما وقتیه که یک گروه به طرف مقابلش سیزده می زنه

سیزده زدن یعنی اینکه یک گروه بتونه هر سیزده تا دست را جمع کنه و طبیعتا طرف مقابل حتی نتونه یک دست بگیره

سیزده زدن تقریبا مثل هت تریک تو فوتباله ، مثل ضربه فنی کردن تو کشتیه ، مثل مات کردن تو شطرنجه ، مثل ناک اوت کردنه تو ورزش بوکس

خب ما پریشب مهندس و اقا رضا را ناک اوت کرده بودیم ، مشتمون درست خورده بود به گیج گاه دوستان ، مخصوصا اینکه بازی در حضور تماشاگر بود آقا رضا تازه یادش امده بود اون یکی عینک شو برنداسته و مهندس که رفت رو پل به فتح پ و داستان اصغر جان علی را بیاد من اورد

خلاصه دیشب دوستان پیش کسوت با کلی روحیه دوباره برگشتن به رینگ ، این یکی می گفت خواهش می کنم شما بفرمایید اون یکی می گفت از شما فرمایشه ، خواهش می کنم ، خواهش نکنید

منم که مثل هر شب رو بروی مهدی نشستم و عشق آغاز شد

واقعا برای ما بازی حکم ، درس عشق به زندگی ، عشق به دوستان و بقول شاعر

دم صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما بسی گردش کند گیتی بسی لیل و نهار ارد

خب حریف با عینک جدید و یک عینک زاپاس وارد بازی شده بود مهندس هم دیگه از خر شیطون نه ببخشید از پل اصغر پایین امده بود

تا ساعت یازده و نیم ما با هم کلنجار رفتیم ، سوتی دادیم ، بر ( به ضم ب ) زدیم و بر خوردن را تمیرین کردیم

من همیشه می گم بازی حکم بازی زندگیست و باید در این بازی به یار اعتماد کرد اگر هر حرکتی از یار دارای معنا بود و تو ان معنا را گرفتی بازی همان می شود که انتظارش را داری ولی اگر حرکت یارت را فاقد معنا دانستی و به ان اعتماد نکردی ، جریان مثل ماهی از دستت لیز می خورد و حالا باید بری تو اقیانوس دنبال فیله بگردی

خب بریم سر اصل بازی

مهندس محدثی حاکم بود ، من برگ می دادم و حکم کرد تک سر راس و وسط اقا رضا عدد دو گشنیز در امد

کلا این نوع حکم یعنی انکه حاکم دستش پره و وقتی که وسط یارش دو میاد یعنی انکه تنها گمشده اش هم دست یارشه

به عبارتی دیگر گل بود و به بلبل نیز اراسته شد .

کلا وقتی خدا می خواد بگه من کار خودمو کردم حالا نوبت توست که کارو تموم کنی

من دستمو برداشتم ، زیر دلم خالی شد با خودم گفتم سیزده را خوردیم و نوبت ماست که بریم روی رف مغازه احمد بقال تخم دو زرده بذاریم ،

ورقهای من اینا بود

شش ، سرباز و شاه گشنیز

هشت و ده پیک

چهار و شش و سرباز و شاه دل

شش ، نه ، بی بی و تک خشت

مهندس که شش تا پیک ردیف داشت و فقط یک دو کم داشت برای باز کردن ورق هاش با پیک شروع کرد و اقا رضا هم گمشده ی مهندس را داشت دو را زد و همون پیک را برگردوند

مهندس شش دست پیک گرفت و مهدی چراغ دل داد ، منم که دیدم هیچ چراغی ندارم همون دل مهدی را پریدم ،

چراغ در بازی یعنی اینکه با یک پرش معنا دار به یار خودت بفهمونی من در فلان برگ قوی هستم

اقا رضا رو دست مهندس چند تا دل پرید .

پریدن در بازی یعنی اینکه به یارت بگی من این برگو نمی خوام

طبیعتا مهندس در اینجا وظیف داشت قبل از گرفتن تمام برگه های پیک ، برگه سه گشنیزش و دو خشت و چهار خشتش را که یارش داشت می گفت دستش پره را بگیرد ولی مهندس اعتماد نکرد و بعد از گرفتن پیک بی بی گشنیز را زد به زمین ، خب طبیعتا اقا رضا دو گشنیز که برگ وسط بود را گرفت و همون برگ را بر گردوند ، از دست مهدی چهار گشنیز افتاد که مهندس اینو ندید

پس تا اینجا چند اشتباه انجام شده

یک مهندس در زمانی که اقا رضا گفته خشت و گشنیز می خوام به او اعتماد نکرده و سه گشنیز و دو خشت و چهار خشت را نگرفته

دو اقا رضا در لابلای پیک گرفتن مهندس عدد پنج گشنیز را پریده و حواسش به این نبوده که این برگه سره

سه اقا رضا با وجود داشتن دو دل ، پرش کرده و به یار نگفته برگه دو دستشه

حالا مهنس که هشت دست گرفته دو خشت را گرفت و بعد برگه چهار خشت را گذاشت

اقا رضا به دستش نگاه کرد و دید ، عدد دوی دل را داره و سه و پنج و هفت خشت

خب اقا رضا روی برگه ی چهار خشت مهنس برگه سه را زد

شدن ده دست

اقا رضا دو دل را گرفت شدن بازده دست

دوباره پنج خشت را گرفت شدن دوازده دست

ولی اقا رضا نتونست سیزده بزنه چون او هفت خشت داشت و من شش خشت

من غیر از برگه شش خشت هیچ عدد خوبی نداشتم ، لذا چراغ ندادم و برگه یارم را پرش کردم و چون دیدم اقا رضا داره رو خشت برنامه ریزی می کنه منم پای خشت به امید یک اشتباه ایستادم مهدی هم تا اخر پای پنج دل موند

و این شد که سیزده نخوردن دیشب ما صد مرتبه سخت بود از سیزده زدن پریشب مان

مهندس و اقا رضا با داشتن شش برگ سر پیک

دو و سه دل

دو سه چهار پنج هفت و هشت خشت

دو و سه چون چار افتاده پنج و چون با گرفتن پنج شش من میفتاد هفت و هشت و بی بی گشنیز یعنی جمعا شش دست

در کل دوستان ما پتانسیل زدن بیست دست به ما داشتن . یعنی ما باید دیشب به موزه سپرده می شدیم ولی اونا حتی نتونستن سیزده بزنن

این اتفاق را صرفا برای سرگرمی و خنده نوشتم

از بزرگترین افتخاراتم ، دوستانم هستند .

من با انها ساعات بسیار خوبی را دارم

ممنون که هستید

اقا رضا و مهندس نازنین

یک ضرب المثل انگلیسی می گه تمرین کامل می کند ، اصلا سرخو ده نشید . تا شقایق هست زندگی باید کرد ، خدا را چی دیدی شاید شما هم یک وقتی به ارزوتون برسید و بتو نید به ما سیزده بزنید

رودخانه ای در آسمان

حالا حالا ها افتاب برای ما در نمیاد

وقتی می بینم خرهای زیادی هستند که فکر می کنن نونشون هم تو خریتشونه

وقتی منافع من زمانی تامین می شه که جامعه دانا و اندشمند باشه و منافع رقیب من زمانی تامین می شه که جامعه نادان و اجمق باشه من نمی تونم با رقیبم مسابقه بدم ، چون نادان بودن کار آسونیه ولی دانا بودن سخته و این موضوع کفه ترازو را بشکل خیلی ناجوری نابرابر می کنه .

حالا حالا ها افتاب برای ما درنمیاد و ما مجبوریم برای دیدن افتاب همچنان بالای ابرها پرواز کنیم

در پس ابرها حقیقت عریان انقدر زیباست که هیچ چیز مرا ناراحت و غمگین نمی کنه من خیلی ساده یاد می گیرم که چگونه باید نفس بکشم ، چگونه پایم را دراز کنم چگونه نگاه کنم و چگونه لذت ببرم . زندگی براحتی یک توالت رفتن برای گفتن آه کلید می خورد .شاید ابن موضوع در بدو امر چیز خاصی نباشد ولی در نهایت زندگی همین یک ساعت بیشتر خوابیدن ها و یک ربع ببشتر شاشیدن هاست

این تغییر نگاه ماست در وقتی که مجبوریم در میان خرها زندگی کنیم . نگاهی معنا دار به چیزهایی که برایمان تهی از معنا شده اند

در میان خرها انسانهای حقیقت بین دنبال ارزوهایشان نمی گردن ، از آب گرفتگی لانه مورچه گان و سنگهای تیشه ی فرهاد و خم ابروان شیرین و عشق لا بشرط مجنون و کبر لیلی حرف نمی زنن

ژینای عزیز

بارها با دیدن نگاه معصومانه ات به حد اقل های زندگی ملتمسانه ای که برایمان ترید کرده اند ، اشک ریخته ام . وقتی می بینم هنوز کسانی به پاکی و زلالی تو هستند دلم پر از زندگی می شود . نفسی که برای تو انقدر به اسانی ته کشید و تموم شد هرگز فکر نمی کردم ریه های یک سرزمین را با نسیمی امید بخش زنده کند

یا با نفس تو زنده می شویم و به حیات بر می گردیم یا همچنان بالاتر از ابرها به پاره پاره شدن ابرهای نادانی دل خوش می کنیم

ایا خریت را پایانی هست ها .... نه .... نمی دانم . هر چی هست انسانها لایق انچیزی هستند که هستند

تشت و دیوار

شاید بهتر باشد دست از یک عمر درد دلهای ناشسته برداریم .چرا فکر می کنیم مجبوریم یک جوری زندگی کنیم که زندگی مون بشه درد دل .

من معتقدم برای همه و در همه وقت راههایی بسوی زندگی هست ، که می تونه ادمو خوشبخت کنه ، ما به این احساس خوشبختی نیاز داریم . نفس عمیق بکشیم و بریم تو کار زندگی

اگر از احساس زندگی پر نشویم نمی توانیم به هزاران احساس متلاطم غلبه کنیم ، ما در برابر احساس ترس ، احساس طمع ، احساس حسرت ، احساس نفرت ، احساس ضعف ، احساس افسردگی و .... فقط یک احساس داریم ان هم احساس زندگیست .

باید یاد بگیریم در لحظه زندگی کردن چگونه است ، بگذارید مثالی بزنم

من فکر می کنم روح ما جریانی سیال و بسیار مرتعش است حالا فکر کنید ما فقط یک جسم داریم و روحی که مانند تشتی پر آب ان را روی سر گذاسته ایم . اگر راه نرویم ان اب می گندد و اگر راه برویم ان اب می ریزد .

و این بازی زیبای زندگیست ، این جاست که ما وارد دنیای مفاهیم می شویم

پس به سرزمین مفاهیم خوش امدید . اینجا داستان طوری دیگری نوشته می شود حس خوبی دارد گویا به ادم تشت به سر می گه حالا بیا روی دیوار راه برو و عجیب ابنجاست که راه رفتن لبه دیوار آسونتره از راه رفتن روی زمین صاف