فرار

دقایقی تا تحویل سال بیشتر نمونده

بی نهایت حالم خوبه

خیلی خدا را سپاسگزارم . 

سرنوشت مردم ایران  مانند سرنوشت فرزندان یک پدر و مادر معتاد  گرفتاد زک سری افراد  مسخره شده که خلاصه هزاران کارشناس این ور اون ور در موردشون حرف  زدن ، 

تنها راه حیات  برای یک خانواده معتاد این است فرزند بی خیال خانواده شود و کلا فراموش کند پدرش کیه مادرش کدومه . می گن دو هزار سال قبل برای خودمون یک پخی بوده ایم حالا بالفرض چنین هم باشد  من کجای کارم  .

بعضی ها می گن ، نباید نسبت به اوضاع بی خیال باشیم ، باید اداب و سنن را زنده نگه داریم . خب این حرفا خوبه ولی قبل از همه ی این چیزا سلامتی و اقتصاده  .  رسم و رسومات برای من نان و اب نمی شود و هزار سال قبل هم این ها وجود داشته اند  ولی نتوانستند قومی متحد درست کنند قومی یکدل بوجود بیاورند که جلو حمله اعراب و مغول و محمود افغان و .... را بگیرند  ، 

نوروز و یلدا و اشتراکات فرهنگی مشترک فقط می تواند سند هویتی ما باشد که ما یک ریشه مشترک داریم  ولی اینکه این ریشه چقدر قوی و مغرور است ، من فکر نمی کنم تمام اداب و رسومات مشترک ، شعرها و دیوانهایی که همه افسانه ها و شعرهای اعراب را ترجمه کرده توانسته باشد به اندازه یک فرد واقعی مثل زلنسکی ، مردم را متحد کرده باشد . 

حالا کار ما به جایی رسیده که حتی مملکت و سرزمینمان را داده ایم دست کسانی که می خواهند همین صورت پوچالی ما را هم بگیرند و رسم و رسوماتی عاربتی به ما بدهند درومان شده سلام ، ادینه مون شده جمعه ، تولد میترامون شده ولادت ، چهارشنبه سوری مون خالی از صورت سوزانش شده ، نوزوزمون شده عیدالفرس یا عید علف که خران را شاد میکند 

ما ایرانیها وقتی همو می بینیم ، نسبت به هم حس غرور امیزی نداربم و ابن نشون می ده که یک چیزمون کمه  ، ما افراد لایق و شایسته ای از خودمون نداریم که با زبان خودمون با قلب خودمون برامون دلسوزی کنن

ما یک پدر و مادر معتاد داریم ، که تنها راه نجاتمون فرار از خانه است 

بازی سرنوشت

هی نشستیم و شعر گفتیم و قافیه ساختیم  و بازار گشاد بازی راه انداختیم ، هی مدح این کردیم و هی ثنای اون ، هی بر سر زدیم هی قیه کشیدیم ، هی قصه خواندیم و نقالی کردیم . هی چاپلوسی کردیم و هی مناره ساختیم ، هی ورد خواندیم و خرافه ستودیم ، هی تو سر هم زدیم و هی سنگ لای چرخ هم گذاشتیم ........

هر کی حرف تازه ای داشت را کشتیم ، هر که ایده ای نو داشت را بدعت گفتیم و بر دار زدیم ، هر کس از تعقل گفت را مرتد خواندیم و از هستی انداختیم ، هر کس از بیداری و هوشیاری سخن گفت را غرب گرا گفتیم  ، هر کس از نظافت گفت را سوسول گفتیم هر کس از تفاوت گفت را هیپی گفتیم . هر کس از عشق گفت را سودا زده خواندیم ، هر کس از تمدن و پشترفت گفت را انگ زدیم هر کس از هنر گفت را هنجار شکن خواندیم .....

که حالا ما مانده ایم و مشتی په په 

ما مانده ایم و مشتی دزد 

ما مانده ابم و یک مشت ادم دروغ گو ، که هر لحظه هر اتفاقی برایمان ممکن است  .  ما مشتی کربلایی آقا و حاجیه خانم شده ابم که یا با پیشانی پینه بسته چشم چرانی می کنیم یا با برقه ی  ای که چونه مونو گرفته دلبری می کنیم .  و ادم ها یکی یکی مثل برگ های پاییز تلپ تلپ می ریزند 

هر که پیر شد تنها می شه ، هر کی فقیر شد تنها می شه ، هر کی مریض شد تنها می شه ، هیچ کس هیچ کسی رو نداره و به هیچ مامی وصل نیست . ادمها مثل برگی در مسیر بادند 

فعلا ثروتمونو می برن و پیشمون مثل سگ یک چیزی میندازن تا هم دم تکون بدیم هم ساکت بمونیم ، لازم باشه همممون را با خاک انداز می ریرن تو سطل آشغال  ، از همین الان دارن مثل اشغال باهامون رفتار می کنن 

 جامعه چسب لازم داره و چسب بین انسانها با  چشم و چال و قالشان نیست با عقلشونه  ، عقل چیزی که ما اونو به دار زدبم  . این چیزی است که ما هستیم و این قسمت ما نبود این سرنوشت ما بود که بدست خود ما  بیرون از دایره قسمت رقم خورد  

قصه راست قامتان جاودانه ...

یکی از عجیب ترین دوران تاریخی را داریم سپری می کنیم . بعدها از اتفاقاتی که در این دوره افتاده با شگفتی و حیرت حرف خواهند زد و اینکه چگونه این شرایط برای مردم قابل تحمل بوده  اینکه اصلا چرا مردم این شرایط را تحمل کرده ان 

بعدها از این دوره به نام دوره مرگ منطق و نطق های آتشین یاد خواهند کزد . همه چیز بیشتر شبیه یک حوک خواهد بود . و ما مردمی خواهیم بود که تاریخ به ما خواهد خندید و با دیده تحقیر و تمسخر به ما نگاه خواهد کرد . 

بچه ها اصلا باورشان نخواهد شد که انچه می شنوند حقیقت است انها احساس خواهند کرد کسی دارد برایشان افسانه می گوید و یا مثلی می زند .  

من پریروز سر خاک شجریان بودم ، قبرش درست وسط پیاده رو قرار دارد  یعنی مردم هر طور راه بروند بصورت طبیعی از روی قبر رد می شوند ، خب حالا او خودش گفته باشد من خاک پای مردم ایرانم ، ایا این حرف بدان معناست که او را بذارن زیر پای رهگذران  . 

هیچ کاری قابل انجام نیست ، هیچ مشکلی قابل حل نیست ، هیچ حرفی قابل پیگیری نیست ، هیچ کاری به سرانجام نمی رسد . خیابانها کشتارگاه اندیشه است ، جاده ها نمایشگاه خرافات است ، دانشگاهها مراکز انحطاط و مرگ نبوغ و خلاقیت است . بازار دروغ و تقلب است 

ما یک شل مندسی داریم که قبلا با تراکتور برای مردم خاک و شن می برد او یک روز بار شنی را به یک کوچه بن بست برده بود و در ته کوچه بارش را کمپرس کرده بود و بعد نمی دونست چطور باید از کوچه بیرون بیاد . این فرد حالا یک شن شویی دارد با چندین دستگاه ماشین ، نمونه های رشد ادم های مغز پهنی تا دلت بخواهد در مملکت زیاد است تا جایی که باید گفت تقریبا همه ثروتمندان الان مملکت کسانی هستند که در شرایط طبیعی لیاقت کار گردن در گلخن حمام را ندارند . این مسئله موجب ایجاد حالت تمسخر امیزی شده که ما الان در ان قرار داریم و نمی توانیم از ان رها  شویم  . بگونه ای که پدران میلیادرها ثروت بدست اورده اند ولی فرزندان انها  حتی قادر نیستند به اندازه پر کردن شکمشان در امد داشته باشند  این به ان معناست که فرزندان نیز از ادامه وضع موجود بدشان نمی اید . در ان طرف قضیه هیچ کس با نبوغ و تلاش و ورزش و هنر و .... نمی تواند به معیشت کافی برسد . دیگر کسی پول به نقاشی و کتاب نمی دهد ، موسیقی رفته تو پیاده روها و کنار متروها و کتاب خواندن دغدغه هیچ کس نیست . 

توضیح اینکه چطور شد که ما اینی شدیم که هستیم کار سختی نیست فقط کافیست یک روز عقلتان را زیر پا بگذارید ان وقت خواهید فهمید مردمانی که قبر عاقل هایشان را در پیاده رو خیابانهایشان کندن و زیر درخت عناب به آرزو و تمنا نشستند تا کدام مرتبه در قعر فلاکت و بدبختی فرو رفتن . ما رکورد زدیم من یقین دارم  هیچ قومی رکورد خریت ما را نخواهد شکست جالب اینجاست که در این حد از ابتذال سخن وران اتشین ما فریا زدن : ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم مان

دعوت نامه

هر چند ایران مقصد هیچ کس نیست ولی من به نوبه خودم  صادقانه می گویم که توان و مکان پذیرایی از دو یا سه خانواده اوکراینی به مدت دو یا سه سال را دارم تا وقتی که تکلیف کار روشن شود

راستش اگر از افغانیهای اواره هم نترسم که طرف ادم کشته باشد یا قاچاق چی باشد بدم نمی اید این تعارف را به افغانها هم بکنم

ولی واقعا فرق زیادی بین مردم اوکراین و افغان وجود دارد ، افغانها مملکت خوبی را که امریکا برایشان درست کرد به فکر و فرهنگ خودشان باختن ، اما اوکراینی ها مملکت خوب و زیبایی که خودشان ساختن را به قلدری و دیوانگی یک مرد کثیف و یک قدرت عقده ای  باختن 

اینجا البته یک روستاست  ولی آب خوبی دارد ، یک فضای مرتب هم هست که خانواده می تواند انجا استراحت کند  ، نمی دانم ما ایرانیها را چگونه به شما معرفی کرده اند ولی واقعا مردم ایران انهایی نیستند که حکومت و قدرت را در دست دارند ، مردم عبدل اباد بسیار مهمان نوازند یعنی اگر یکی از شما به اینجا بیاید برای یک سال می تواند خاطره های خوبی داشته باشد ، تا می تواند در باغهای پسته بچرخد و پسته بخورد ، کویر ایران را ببیند و با مردم خون گرمش اشنا شود . 

ایرانیها ، مهمان نوازند و دوستی و عشق ورزی در ذات انهاست ، دین اصلی ما ایرانیها دین میترا یعنی دین مهر ورزی و عشق است . 

وقتی فکر می کنم ممکن است پنج میلیون از شما به اجبار تن به کوچ اجباری بدهید  ، وقتی آواره گی یک خانواده را تصور می کنم سرم درد می گیرد ، گاهی بدبختی محصول فکر خود ماست مثل بدبختی ای که ما ایرانیها داریم ما حاکمانی داریم که فکر می کنم از سیاه چاله ها به اینجا پرت شده اند هر چند فارسی حرف می زنند ولی واقعا حرفهایشان برای ما قابل فهم نیست  ، رفتار و وقاحتشان موجب شرمساری ماست . 

خب از درد دلای خودمان بگذریم ، هر چی هست اگر چه  مکان من به شیکی خانه اولیگارش روشی نیست ولی چای زعفرانمون روبراهه

......

یک نظر را تایید کردم

ولی واقعا من به نوبه خودم دارم کار می کنم 

حد اقل سالی سیصد تا چهار صد میلیون تومان پول کارگر می دم  که این خودش یک نوع حمایته 

تفسیر زندگی

شاید انسان در نهانی ترین لایه های وجودش ، موجودی آرام گریز باشد . همیشه می بینم که درست وقتی که همه چیز دارد به آرامش می رسد انسانها گام بعدی را بر می دارند و وقتی هیچ کاری جز تفریح و نگاه و نفس عمیق کشیدن ندارند خیلی زود از بیکاری کلافه می شوند . با وجود انکه مرتب از مستهلک شدن گلایه می کنند  خودشان را لای چرخ زندگی می دهند و فکر می کنن مسئول تکمیل پروژه ای هستند که همیشه قسمتی از ان ناقص است . من بارها و بارها به این جمله شکسپیر فکر کرده ام (( اگر می خواهی از زندگی لذت ببری آهسته زندگی کن )) . 

سریع کار کردن خیلی وقتا  یک نوع بیگاری است ، یک نوع کوری است ، یک نوع فراموشی است ، ما معمولا از نقطه ای که هستیم به مسیر نگاه می کنیم لذا همیشه یک راه سخت جلو رویمان می بینیم ، همیشه یکی را می بینیم که موی دماغ مان است و حرصمان را در می اورد .  شاید انسان در نهانی ترین لایه های وجودش موجودی  لذت گریز باشد . 

معمولا اتفاقات و رویدادها را دنبال می کنیم ، صرفا اتفاق را می بینیم ، حادثه را می بینیم ، سرنوشت دیگران را می بینیم و مثبت و منفی اش را به خودمان می گیریم ، ولی هرگز اتفاقات و رویدادها و سرنوشت ها را ریشه یابی نمی کنیم  ، فقط فقر را می بینیم ، فقط زشتی را می بینیم  و احساس ترس می کنیم . یا بر عکس فقط موفقیت و نشاط و شهرت و ثروت  را می بینیم و احساس  کمبود می کنیم .  ولی همیشه انچه دیده می شود چیزی نیست که باید ببینیم  ، دیدن نیز مانند شنیدن پر از مغلطه های گمراه کننده است  خیلی از موفقیت ها واقعی نیستند و خیلی از فلاکت ها ادامه موفقیت های غیر اصولی هستند . از انجا که روح انسان  به برکه ای در خلاء  می ماند  و با بال زدن شاهپرکی طوفانی و متلاطم می شود باید یاد بگیریم که به انچه می شنویم و به انچه می بینیم  اعتنایی نداشته باشیم و تفسیر درستی برای زندگی با توجه به توان و روحیه خودمان داشته باشیم

بعنوان مثال ثروت و قدرت  هر چند از هر راهی بدست بیاید  در نگاه مردم اثر یکنواختی ایجاد می کند  ولی در واقعیت  این راه بدست اوردن ثروت و قدرت  است که در زندگی و روح و روان فرد جاری می شود . لذا باید از خیای قدرت ها و ثروت ها عبور کرد

دوستان زنگ تفریح

از جست و خیز های ده سالگی خیلی حرف زده ایم ، طوری صحبت کرده ایم که گویا بعد از ده سالگی دیگر زمان شور و نشاط تمام می شود ،  چون حالا شعری برایش نیست . 

چرا از زل زدن در چشم های پنجاه سالگها حرف نمی زنیم ، چرا از قدر دون بودن شصت سالگی نمی گوییم ، جست و چابکهای ده سالگی به نسبت مستی پنجاه سالگی برگی از درختی کهنسال است  .

پنجاه سالگی سن پشت کردن به بانو و زانو درد نیست ، سن  کوچک شدن مغز نیست  ، این چرندیات از کجا امده از بدبختیهای ده سالگی همین بس که تمام دنیا هنوز در انتظار تصمیمات یک کودک ده سالست  ، ده سالگی سن دوچرخه بازیست ولی پنجاه سالگی  سن هواپیما سواری و لاس زدن و مشروب خوردن ، خوابهای عمیق و دوش گرفتن های دو نفره  و دور هم نشینی های بی پرده و لوندی های بدون سانسور

پنجاه سالگی  تفسیر درست وقت مناسب است ، در این سن می شه گفت حالا وقتشه  ، وقت تمام کارهاست مثل تابستان است پختگی و خربزه های شیرین و زرد الو های ابدار همه از راه می رسند . وقتی پنجاه ساله هستی شاید الکی نخندی ولی الکی هم ناراحت و نگران نمی شوی ، دیگر مرگ چیز وحشتناکی نیست ، دیگر زندگی سخت و تیز و جان فرسا نیست . 

در پنجاه سالگی لایه های زندگی مثل لایه های پیاز فایلهای مجزا دارند معمولا یک پنجاه ساله می داند ذات خوب و فکر درست و اندیشه ناب  چیزی نیست که در ویترین گذاشت اینها دوستان زنگ تفریحن  در ویترین باید ماشین خوب ، خانه زیبا و لباس برند را گذاشت ، نگاهها بسمت مرام ها و معرفت ها خیره نمی شود . این درک از زندگی به پنجاه ساله کمک می کند تا ترکیبی سحر امیز  داشته باشد او در حالی که از داشته هایش لذت می برد از نداشته هایش حرف می زند  و درست وقتی که به افسوس سری تکان می دهد پیک بعدی را بسلامتی اونی می خورد که پشت سرش ایستاده و پشت گوشش را می خاراند .

پنجاه سالگی نقش زیبای وسط قالیست ، در ده سالگی انسان هنوز نقشی بازی نکرده  ، خام است ، بازیهای پرهیجانش خیلی زود به شکستن شیشه پنجره همسایه ختم می شود  و این انقدر چیزی نیست که حالا تا هزار سال افسوس گذر ایامش را بخوریم .... 

شادی ده سالگی مانند خوشی دو تا لخت در حمومه ولی شادی پنجاه ساله ها از دل  کائنات می اید وقتی می بینی انچه ویترینی برای دیگران ندارد چقدر درمانگر است چقدر ارامش بخش است و درست از همین جاده ارامش می توان تا خود خدا رفت 

ورق های کثیف

کسانی که نمی نویسن چطور درد دل می کنن .

کسانی که نمی نویسن چگونه می فهمن که دارند فکر می کنن .

من با نوشتن با خودم درد دل می کنم ، گویا سر خودم را در آغوش می گیرم و به خودم آرامش می دهم . از همان کودکی فهمیدم که به لالایی نیاز دارم ، یکی باید بغلم کند و دهانش را تا می تواند نزدیک گوشم کند ، طوری که ها کردنش پره های گوشم را بلرزاند . بزرگتر که شدم فهمیدم تنهاتر از آنی هستم که انتظارش را داشتم ، پدر و مادرم هم از من فرسنگها دور بودن ، کلا پدر و مادرا در خانواده های شلوغ نوع دوستی شون در حد مسخره ای خنده داره ، 

خود ادم به خودش از همه نیازمند تره ، اگر درست به قضیه نگاه کنیم انقدر وجود در درون انسان طوفانیست و جوشش دارد که می توان گفت وجود در بیرون بیشتر به شائبه ای از وجود می ماند ،  باید گفت اصلا وجود در بیرون بیشتر یک وجود غیر قابل درک و آنیست  . من این موارد را زیاد انداز ورانداز کرده ام دیگران ارزش زیادی دارند برای مسائل کاری و مالی و شهوانی و گپ و گفت ولی در کنار همه اینها همیشه یک ضد حال وجود دارد  ، یکی که عقیده ای متفاوت نظری متفاوت ، انتظاری بیجا ، تهدید ، تخلف و خیلی چیزهای دیگر  ، از این نمی شود گذشت که دیگران گاهی با ورق هایی کثیف بازی می کنن و بازی خیلی وقتا یک بازی تبعی است .

تمام این ها و خیلی چیزهای دیگر دست اخر یک سکوت و یک تنهایی را می طلبد . که در انجا دوباره ارام شوی ، دوباره باسازی کنی و خودت را سر هم کنی  ، من در نهایت  یک جمع بندی دارم درباره اجتماع و افراد  قضاوت  داشته باش ولی سکوت کن و اخم هایت و دردهایت را با خودت در میان بگذار ، سرت را روی شانه خودت بگذار 

دور کمرت چنده

بزرگترین وظیفه هر انسانی در طول مدت زندگیش ، حفظ زیباییها و خوشگلی هایش هست .

یکی از بهترین خوشگلی های هر فرد خوشگلی خندیدن است ، چقدر انسانها وقتی می خندن زیباتر هستند . خنده خصوصی ترین ویژگی انسانهاست ، چرا که بقیه حیوانها به اندازه خودشان عقل دارند و حرف می زنند ولی هیچ حیوانی نمی خندد 

من دیروز از خیابان سناباد رد می شدم ، یک بچه چهارده پانزده ساله کنار ماشین ایستاده بود و با راننده که اجتمالا مادرش بود حرف می زند ، پسرک از فرط شادی و نشاط به هوا می پرید و باز حرف و باز خنده و پرش ، این صحنه کافی بود که هر حسی را خوب کند .

من همیشه به خانم و دخترام می گم که وظیفه من تربیت نیست ، وظیفه من این است که طوری باشم که شما بلند بلند بخندید وقتی صدای خنده از خانه می اید همه چیز مرتب به نظر می رسد .

بازی ، خنده و امیدواری  به شادی های بیشتر  به عشق بازی های بیشتر به دیدن زیبایی های بیشتر . بی شک آرامش یک امتیاز  فکری است  لذا رسیدن به ارامش در همه حال مقدور است و دور شدن از ارامش در همه حال میسور . ما دقیقا در زمانهای زیادی از خودمان سلب ارامش می کنیم  تا جایی که باید گفت  خدا هیچ نقشی در زندگی فردی ما بازی نمی کند و اجازه می دهد تا ما فرمان زندگی خودمان را بدست بگیریم هر چند ما مصر باشیم که او راننده باشد بدبختی های بیشتری برای خودمان بوجود می اوریم  ، باید قبول کنیم زندگی بازی ماست نه بازی خدا 

شاید داشتن یک نگاه خوب و مثبت همه چیز باشد ولی رسیدن به این نگاه حس و حال خاص خودش را می خواهد ،  متاسفانه ما در حالی که  از دیدن خودمان  و لمس خودمان عاجزیم چشم به دورترین لایه های کائنات دوخته ایم و انجا برای خودمان جوی ابی و درخت و باغی کاشته ایم 

بی تعارف حفظ یک سانت از برجستگی ها و فرو نشست هایت  بسیار عاقلانه تر از بیتوته کردن در کوچه رندان و نوشیدن شراب عارفان و حفظ کردن سلوک سالکان است 

فصل تخم گذاری لاک پشتها

اگر یک دهم هزینه ای را که برای جبران اتفاقات انجام می دهیم ، برای جلوگیری از ان اتفاقات انجام دهیم حتما هیچ مشکلی  نخواهیم داشت  ..... 

خب درک این حرف بر عقلای عالم سخت نیست ولی چرا هیچ کاری در این زمینه انجام نمی شود . 

من فکر می کنم این موضوع چند جواب دارد .

اول انکه داستان قسمت بزرگی از مردم و ملتها ، داستان شیر و ببر و پلنگ و گرگ و شغال و روباه و کفتار است  . اینها همه گوشتخوار هستند خون خوار هستند دندانشان یکیست فقط لباسشان فرق می کند این قوم گوشتخوار  هم و غمشان فقط تقسیم مراتع و منابع گوشتی است یکی سر راه گوزن ها کمین می کند یکی گله بره ها را می درد یکی موقع زاییدن ماهیهارا می داند  یکی فصل تخم گذاری لاک پشتها را ..... در این میان گرگها گروهی شکار می کنند افعی ها لای صخرهها به انتظار می نشینند و عقاب ها روی سرعت و قدرت شخصی شان حساب  باز می کنند .....

متاسفانه ما از قدیم الایام سرزمین افسانه ها و توهمات و خرافات بوده ایم ولی شدت موج توحش در قدیم کم بوده است خلاصه اسبها خسته می شدن و مردها سیر کس و جیب ها پر طلا  ، ولی حالا دنبه چرب و چیلی ما خریداران بسیار دارد  و ما محکوم به وا دادن هستیم یا باید بریم زیر پلنگ ها بخوابیم یا زیر شیر ها یا زیر .... دعایمان می تواند در نهایت این باشد که شیر بیشه ما شیر شاه باشد  ....

پس دنیا نمی خواهد جلو اتفاقات را بگیرد چون این اتفاقات اصلا اتفاقی نیستند  فقط گاهی دو تا خرس هوس می کنن روی تنه یک درخت بشاشن  و کونشان را با سیخ های یک درخت بخارانن اینجاست که این دو نمی توانند مجاورت همدیگر را ورتابند  .....

موضوع دوم این است که متاسفانه انسان موجودیست که در برابر اتفاق رویت شده قدرت  انفعالیش گل می کند ولی در برابر احتمال وقوع اتفاق ، منفعلانه تصمیم می گیرد چون فکر می کند اتفاقات وجودی تبعی دارند نه وجودی حقیقی ...

اینجا یک مغلطه ای وجود دارد و ان معنی کردن اتفاق به کاریست که بنا بر دلایل عقلی نباید انجام شود ولی انجام می شود  ، این برداشت از لفظ اتفاق ، اتفاق را به حاشیه رانده  . در حالیکه معنای اتفاق این است که وقتی عملی غیر علمی و عقلی سر هم بندی شود   یک کاری بطور یقین ولی در زمان و مکانی غیر یقین روی خواهد داد . مثل حرکت یک ماشین با لاستیک صاف که حتما پاره خواهد شد ولی یک چند قدم این ور  یا چند متر اون ور ....

پس هیچ اتفاقی اتفاقی نیست ولی خرد جمعی خردی منفعل است و زبان منطق انقدر توانمند نیست که  قبل از اتفاق بصورت جدی و کاربردی بتواند عمل کند ....

و گر نه 

بیدار شدن اژدهای زرد حتمی بود 

حمله به اوکرابن حتمی بود 

در اینده  

هند دنبال سهمش از دنیا خواهد بود 

برزیل  و آرژانتین و کلمبیا و مکزیک به فکر ثروت و رفاه بیشتر خواهند افتاد 

ایران  برای ثروت از دست داده اش و روزگار بر باد رفته اش انقلاب سیاسی و فکری خواهد کرد و  یکی از متمدن ترین اقوام و مرفه ترین ملتها  خواهد شد 

نفوذ امریکا در جهان بسیار محدودتر خواهد شد تا جایی که بیشتر نگران تمامیت کشورش خواهد بود تا نگران شاخ افریقا 

وقتی همه چیز فقط به فشار دادن یک دکمه بستگی دارد هیچ چیز وجود ندارد .

 

ولودبمیر الکساندرویچ زلنسکی

الکساندر  عزیز من این روزها زیاد بهت فکر می کنم ، به روش خودم برات دعا می کنم ، خوب بودن کار سختی شده گاهی یک طرف قضیه مرگه و این فکرو فلج می کنه ولی فعلا که هنوز زنده ایم ۰کاش دنیا  صد سال قبل دنیا را به چاپلین می سپرد  بی شک طنز گوها ادمهای باهوش ، ریز بین و خوش فلبی هستند .

الکساند تو از من شش سال کوچکتری ، تو چشم انداز زیبایی هستی از نسلی که عوام گرا هستند  نه عوام فریب  ، دنیا دیگر از نسل پیر پاتال های کثیف با ابروهای پرپشت و اصلاح نشده و شپشو متنفر است . یک مشت ادم مجردی که هیچ کس حتی زن و بچه انها را ندیده و نمی داند پشت صحنه اینها چیست و کیست شاید سالها بعد ما بفهمیم اون حرفها را بدل اون فرد می گفته و اصلا خود اون فرد شش سال قبلش تو کما بوده  ، دنیای ما تاریکه تاربکه تاریکه ، با ما طوری حرف می زنن که گویی طلب باباشونو از ما دارند ، با حرفهاشون دارند برای ما حد و حدود مشخص می کنند 

الکساندر نازنین هر اتفاقی بیفتد بهترین اتفاق خواهد بود  مهم ان است که تو با مردمی که تو را انتخاب کردن صادق بودی  ، امروز دیگر تو متعلق به تاریخ هستی من ایرانی که قدر یک زندگی معمولی را می فهمم منی که ارزوی یک نفس کشیدن ساده را دارم خوب می فهمم تو از جنس بهاری . اهل دعا و مناجات نیستم به همان روش خودم برایت  دعا می کنم 

مردن طبیعتا هدف نیست ، هدف یک زندگی شرافتمندانه است ، هدف ازادیست ، تاریخ نشان داده انها که ازادی را با زور سرنیزه در حلقوم  مردم فرو می کنند و ادعای انسانیت و رستگاری می دهند ، خون اشام هستند ، نباید در برابر انها تسلیم شد  . این یک تصمیم بزرگ برای ملتیست که می خواهد بزرگیش را ثابت کند  . انچه بعد از تمام حرفها و خون ها و اندوه ها و افسوس ها به جا می ماند نتیجه یک تصمیم قاطع در برابر جمعی الیگارشه که با تجمیع قدرت و ثروت در دست چند نفر و گروهک  قادر هستند در مدت زمانی  کوتاه کوبنده و وحشیانه چهره ای خشن و شکست ناپذیر از خودشان نشان دهند 

الکساندر زندگی همان طنز است فقط گاهی طنزش تلخه ولی بازم طنز ، طنزه  دیر یا زود همه می میرند 

این شعر سیف فرغانی شاید نشان این باشد که چطور این ناملایمات در تاریخ به کرات اتفاق افتاده و چطور انسانهای شریف  در زیر فشار و سختی باز هم به صورت  قوم وحشی و توهم زده   تف انداخته ان  .حالا زبان حال تو شده گویا روح سیف در تو نسوخ کرده

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی ان تا کند خراب 

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان 

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد 

آب اجل که هست گلو گیر  خاص و عام

بر حلق و بر دهانشما نیز بگذرد

....

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت 

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

.....

من اگر جای تو بودم تا اخر مقاومت می کردم ولی اگر می دیدم شکست حتمی است به مردم می گفتن کشور را تخلیه کنن ، ان گاه تمام نیروگاههای هسته ای را منفجر می کردم تا زمینی که گیر این کثافت میاد برای شاشیدن هم بدردش نخوره

 

 

اعتراض به بالا نشین ها

همیشه یک صورت دیگه ای هم برای مسئله وجود دارد .

حالا توضیح می دهم .

من یک بچه خیلی روستایی هستم . انقدر در کودکی ما از شاه و از مملکت دور بودیم که تصورش خنده دار است . من در ته کوچه باغ نو دقیقا یک کوچه پر پیچ و خم که هنوز هم  برام سواله چرا در انزمان اینقدر به کوچه ها پیچ می داد ن  و  دقیقا چسبیده به باغهای اخر کوچه بدنیا امدم  . ما یک خانه کلوخی داشتیم یک اتاق ما بودیم یک اتاق هم مال گاومان بود یک اتاق هم پر کاه بود که ما ان اتاق را از سوراخی که در سقف داشت پر کاه می کردیم و اینطور ی اتاق هیچ فضای  خالی نداشت . یک اتاق هم پر گندم بود که ما می رفتیم روی گندم ها بازی می کردیم  . معمولا هر روز صبح که از خواب بیدار میشدیم می دیدیم یکی مونو کژدم نیش زده ، البته من اصلا نیش نخوردم  .  ما نه برق داشتیم نه گاز داشتیم و نه آب ، آب کاریز را روز در میان از وسط ابادی رد می کردن تا خانواده ها برای خودشان آب بردارند  ، منم یک سطل بزرگ جیری برمی داشتم و می رفتم از سر کوچه آب میاوردم  . برای مدتی حمام روستا دست پدرم بود و من با اون گلخن وحشتناک  چه خاطراتی دارم  . 

بازی ما دویدن روی دیوار های گلی بود ، پریدن از درختی به درختی و تیله بازی و فوتبال و ماجرای پاره کردن خاشتک تنبانهایم ، مادرم می گفت مگه ک   و  ن تو دندون داره که همیشه خاشتکت پاره است  . 

خواهر ها در خانه مشغول قالی بافی بودن ، همان سنی را داشتن که عاشقانه های هر کسی گل می کند ، قدر ان حضورهای شلوغ وار را ندانستم که تموم شد ، من شبها بین انها می خوابیدم و انها هر شب برایم قصه می گفتن ، در کتاب شکست تابو نوشته م ، انزمان برای من زندگی به معنای جنگ پاها برای دراز شدن در زیر لحاف بود . 

بابا قلیان می کشید و هر روز برای کار در باغ و زمین های کشاورزی بیرون می رفت ...... ماجرا از ان زمان زیاد دارم یک تکه ای از انها را در کتاب شکست تابو نوشتم دویست صفحه شد 

.......

بله همیشه یک صورت دیگه ای هم برای مسئله وجود دارد 

گاهی باید صورت مسئله را عوض کرد 

من در ایام کودکی ام اصلا احساس بدبختی نداشتم ، الان هم نسبت به ان سالها با احساس احترام حرف می زنم  . 

ایرانی بودن من در این سالها کم از بچه ته کوچه باغ نو بودن تحقیر امیز نیست  ولی بازم من احساس بدبختی ندارم . این زندگی من است ، این ها مسائلی است که من با ان زاده شده ام ،.......

پس متاسفم برای خبرنگاری که چشم ابی بودن را امتیاز می داند ، شهری بودن و اروپایی بودن را امتیاز می داند  . من همچنان امتباز را به اصالت می دهم ، صورت مسئله برای من سرزمین نیست ، رنگ نیست ، انگ نیست  . ..... ما می تونیم شما را در قلب رفاه و لذت ببینیم و براتون بهترین ها را ارزو کنیم شما ما رو در ته کوچه باغ نو نمی تونید ببینید و توهین می کنید ... دست مریزاد

تهوع

من که دلم نمیاد به شما بگم جنگ کنید ، چیزی که برای من مهمه زنده بودن شماست ، اشغال گران شاید بتوانند بر خیابانهای شما مسلط شوند ولی  نمی توانند بر فکر شما مسلط شوند  . بدترین بدیها خوبیهایی هستند که نمی دونی طرف چرا بهت خوبی می کنه و در ازاش ازت چی می خواد و بهترین خوبیها ، بدی هایی هستند که می دونی طرف چرا داره بهت بدی می کنه ، چه ارزشی در تو هست که طرف بخاطرش حاضره  همه چی و همه کس رو زیر پا بذاره .....

وقتی از خودت در حد مرگ دفاع می کنی به همه می گی که خیلی ادم محترمی هستی  ، اونقدر به زندگی بسته نیستی که به خاطرش غرورت را بشکنی ، هویتت را بفروشی و حاضر باشی یک عمر و شاید چندین نسل زیر حرف زور و بی حساب زندگی کنید . اگر مردمی توان دفاع از خودشان را ندارند بهتر است خودشان را عقیم کنند و این نسل پست و شکست خورده را ادامه ندهند  . 

واقعا در دنیا چه خبر است ، مذاهب و احزاب سیاسی و کارتل های مالی دارند بر سر وجود انسانها چه معامله ای می کنند  . چرا فلسفه و منطق اینقدر بی ارزش و غیر کاربردی شده . چرا برای اثبات لیاقت فقط باید جنگید .....

مردم در زیر سایه ترس از همدیگر  دارند به زندگی ادامه می دهند  نظام های کاری و اقتصادی و نظام خانواده و نظام سیاسی همه و همه بصورت خون آشامی بنا شده  .

اگر پوتین بتواند اکراین را بگیرد ، چین هم به فکر حمله نظامی به بعضی کشورها خواهد افتاد و عملا ما در قرن بیست  یک باز به یک سارتری نیازی داریم تا تهوعی حال به هم زن بنویسد   و به چگوارا در نبرد شکر در کوبا  نرد عشق ببازد و چریک بازی راه بیندازد

امتیاز بده

گاهی دنیا آنقدر سرد و کج فهم می شود که بیشتر به خودت پناه می بری  ، خودت هستی  که اخرین سنگر خودت می شوی . ارزش بودن و نبودت  برای دیگران بستگی دارد به اینکه از چی چیزی منتفع شوند  .  اگر مرگت به نفعشان باشد انرا دوست دارند و اگر زندگیت  بدردشان بخورد خواهان زنده بودنت هستند ، پس بیاییم منطقی فکر کنیم 

اینکه می گویند برای خودت زندگی کن حرف درستی نیست ، چون همه چیز را بیان نمی کند ، گاهی باید برای دیگران زندگی کرد ، یک چای دم کرد و منتظر رسیدن دوستی نشست  ، ظرفها را شست غذا اماده کرد خانه را جارو کرد تا با رسیدن  همسر و یا فرزندان  همه چیز مرتب باشد ،  گاهی به جای خریدن لباس نو برای خودت باید  دهن  پرسنل و کارگرانت را شیرین کنی  . گاهی باید به خواهر و برادرت امتیاز بدهی و با خودت فکر کنی اینها خاطرات طفولیت و کودکی تو هستند 

گاهی باید به کسی که تو را آزار می رساند کمک کنی اخر نمی شود که همه را کشت ، اینطور امید واری جلو چشمشو بگیره 

در کل نمی شه فقط برای خودت زندگی کنی ، حتی گاهی  می خوای ولی نباید سیگار بکشی چون عده ای به سلامتیت نیاز دارند ، گاهی می خوای بیشتر بخوابی ولی باید بجنبی  چون عده ای به پولی که درمیاری نیاز دارن  ، گاهی دوست داری بری مسافرت ولی باید قیدشو بزنی چون ورزش بچه ها واجب تره ، ......

با تمام این احوال  گاهی خیلی تنها می شی و نیاز داری به خودت پناه ببری و حال خودتو بپرسی و روغن و آب خودتو چک کنی  ، دستی به شونه خودت بزنی ، صورتتو لمس کنی ، از خودت خوشت بیاد و احساس کنی با یک ادم خوب داری حرف می زنی 

من در جایی دیدم یک خانم بسیار زیبا در بغل خیابون داشت به یک کارتن خواب حال می داد ، نه تنها برایم چندش نبود که خیلی هم به نظرم زیبا امد .... گاهی باید از هر چی که فکر می کنی طرف به اون نیاز داره ، بهش بدی . همیشه کاسه سوپ و یک کیلو مرغ  چاره کار نیست

نبرد اسپارتاکوس

حمله پوتین به اوکراین شبیه قتل ناموسی است ، گویا پسری مادرش را به جرم زیبا بودن و ثروتمند بودن سلاخی کند 

اگر پوتین به ایران حمله نظامی می کرد  اینقدر چندش اور نبود که به اوکراین حمله کرد  ، وای به حال کسانی که به این مرد وحشی دل سپرده اند و وطن شان را  به این مرد کثیف واگذار کرده ان و امنیتشان را از او می خواهند .

همیشه و در همه جای دنیا پانصد نفر وطن فروش و خائن پیدا می شوند  که  با پشتی گرفتن از کثافتهایی مثل پوتین و چین حاضرن خاک کشورشان را به توبره بکشند  . 

من از اینکه یک برده هستم  خیلی ناراحتم ، چقدر نظام بردگی رشد کرده است ، برده ها حالا سنگ حمل نمی کنند و به بیگاری گرفته نمی شوند و برای تفریح اربابان با پلنگ و ببر نمی جنگند  .

ولی با این وجود من روح خسته  اسپارتاکوس  را  در  تار و پودم می بینم ، حالا سنگها را با جرثقیل حمل می کنند و کشتی ها با پارو زدن بردگان حرکت نمی کنن 

بردگی شکل موهن تری گرفته .  حرفم را اینجور توضیح بدهم که بردگی چیست  ؟

بردگی شکستن غرور یک فرد یا یک قوم یا یک نژاد است 

بردگی از بین بردن قدرت استدلال است و جایگزین کردن حرف یکی به جای حرف منطق 

بردگی  اسارت فکری فردی یا قومی است در برابر یک بت و یا تابو کردن یک فرد به جای خدا

بردگی گرفتن حقوق برابر از تلاشی برابر است 

بردگی ترس از لباس خاص و یا نعلین خاص و یا چکمه خاص و یا بوت نیم بوت و یا پوت و نیم پوت و یا پوتین است 

انسانهای زیادی در حال حاضر زندگی می کنند که نمی دانند برده هستند چون سرشان در آخور است و یا چون  بدبختی را رسم روزگاران می دانند 

حمله پوتین به اوکراین  یک نوع قتل ناموسی است  ، و قتل ناموسی زشت ترین و وحشیانه ترین شکل قتل است . مادری فرزندی را در دامن خود بزرگ می کند تا .... ولی بعضی ها دچار  فلج مغزی دارند  چرا که فلج مغزی و توهم و توحش چیزی جز رشد  تک بعدی  نیست که بعضی ها متاسفانه انرا تحسین هم می کنند 

مرگ بر پوتین

 

وقتی که آدم خوبی هستید هر چه پیش بیاید مطمئن باشید اینده پر است از فرصت های بهتر 

دبشب تا ساعت دو نیمه شب اخبار اوکراین  را دنبال می کردم ، خانواده ها  ، زن ، مرد پیر و کودکی که الاخون پلاخون شده بودن را  می دیدم ، با وجود خستگی بعد از مجلس  بد خواب  شده بودم ...

تف بر رویت پوتین کثیف

.......

در نبرد بین زمان و جبران حق با زمانه ، هر چند خوب بودن چیزی نیست جز انکه به کسی که بدی کرده فرصت جبران بدهیم ولی قدر نشناسان ، قلدرها و زبون نفهم ها یک چیز را باید بدانند و ان اینکه فرصت جبران کوتاه هست ، 

ما در شعرها و ادبیات خودمان دز اخلاق را زیاد بالا برده ایم  ولی هر چند اهل مماشات باشیم که این قسمتش ممکنه تصمیمی شخصی باشه سوال اینجاست چه وقت تصمیم می گیریم  ، اگر حال و روزمان به جایی رسیده که قدرت تصمیم گیری نداریم ما در نبرد بین دو کلمه زمان و جبران حق را به جبران داده ایم . 

من یک جایی نوشتم که اگر فقط کسانی که روی خرشان سوارن و به مزرعه می روند از اطاعت دست بردارند همه چیز روبراه می شود . مرز اطاعت و خوبی را باید بشناسیم ، از دید مذهب ادمهای مطیع انسانهای خوبی هستند و این مغلطه ایست که خوبی دیگر وجود ندارد .

خوبی وجودی خارج از معیارهای مفهومی است و بر اساس اثرات و تبعاتی که در خارج ایجاد می کند ، سنجیده می شود . لذا باید گفت خوبی غیر قابل تظاهر و بدی غیر قابل جبران است و زمان در نظر گرفته شده برای جبران باید انقدر کوتاه باشد که فقط بدی های غیر عمد را شامل شود  . حرفهایم را در قالب مثال توضیح می دهم 

اگر در دل کسی جا ندارید دیگر خودتان را تحقیر دوست داشتنش نکنید وقتی شما را محکم بغل نمی کند وقتی دو لپی ماچتان نمی کند وقتی مرتب به شما نمی گوید دوستت دارم و جان گفتنش یک ربع طول نمی کشد .... از زندگیش کنار بروید و بگذارید باد بوزد ، زمان را مغتنم بشمارید و فرصت جبران ندهید . 

وقتی  فردی در قالب دوست و همکار  تباش می کند چوب لای چرختان بگذارد وقتی بدجنسی و حسادت و نفرتش را برایتان خرج می کند  ، دیگر زمان را برایش هدر ندهید ، نترسید چرا که او تمام زورش را زده است ، پس شما هم شمشیرتان را از رو برایش ببندید  و فرصت جبران  را بهانه ضعفتان نکنید 

وقتی اسیر دولتی بیگانه پرست می شوید وقتی می بینید دولتتان با ماهیت سر زمین تان بیگانه است و تلاش می کند ارتباط شما را با گذشته خودتان قطع کند و سرنوشت شما را به بیگانتان  بسپارد دیگر فرصت جبران ندهید ، دیگر در سراب نایستید  . اطاعت را کنار بگذارید و بر اسب سرکش وحشی ناارام  دردمند و سوگوار  خود سوار شوید  و یقین داشته باشید که وجود داشتن  فقط یک اعلام اسقلال نیست یک هنر است  اگر مثل سنگ خشن و سخت نیستید پس مثل اب روان و قابل اتساع باشید . 

وقتی خوب هستید بدانید آینده پر است از فرصت های بهتر . 

 

پایه تم رفیق

سال هزار و چهارصد دارد تمام می شود  و من هنوز زنده ام و من هنوز سرمست زندگیم ، از لحاظ عددی حیف این سال که بگذرد چون سال رندی بود و من هم سن رندی داشتم دقیقا پنجاه ساله

از کودکی ام یادمه  ، از وقتی خیلی بچه بودم ، از وقتی پنجاه ساله ها را پیر مرد می دیدم  و فکر می کردم پنجاه سال زمانی بی نهایت دوره . 

در مجموع خوب زندگی کردم و اگر همین الان بمیرم به دلم نمیاد ،  ولی اگر زنده باشم آرزویی دارم ، آرزو دارم بتوانم نظامی فکری و فلسفی بسازم که جهانی باشه ، جهانی فکر کنه و جهانی عمل کنه  ، دوست دارم نظامی فکری را پایه گذاری کنم قدرتمند تر از تمام نظام های سیاسی و نظامی  و اقتصادی

پر واضح است که در حال حاضر هیچ کس ایرانیها را نمی شناسد همه از دولت ایران حرف می زنند ، هیچ کس مردم روسیه یا چین یا کویت را نمی شناسند  هر چه هست  همان دولته  و این بزرگترین توهین به ملتهاست ، انسان هنوز به ان حد از رشد و تکامل نرسیده که عده ای معدود نمایانگر تمام افراد و سلیقه های جامعه باشند معمولا گروهها و احزاب با روش های غیر طبیعی و سرطانی رشد می کنند و دولتها را بوجود می اورند و دولتها انقدر قدرت فکری ندارند که بتوانند جریانات را از قبل درمان کنند ، انها معمولا اجازه می دهند سیل بیاید و عده ای را ببرد بعد ادای تارزان را در می اورند  انها اجازه می دهند جنگ بشود و عده ای زیر اوار بروند بعد قهرمان جنگ می شوند و باز با این چهره پاتیزانی و چریکی سالها خون مردم را می خورند 

سال هزار و چهارصد سال قشنگیه ، یک کم بارندگی کم بود ولی گرد و خاک  و ریز گرد و این جور حرفا هم نداشت چند تا گاو میش که قرار بود در تهران بمیرند در خوزستان مردن  .......

هر کس آرزویی دارد ، خیلی ها ارزویشان را به گور می برند و بعضی ها به ارزوهایشان جامه عمل می پوشن  ، نمی دانم تقدیر من چگونه راهش را ادامه خواهد داد ولی هر باشد من پایه ام  ، زندگی من پایه تم 

کوچه پشتی حال می ده

چقدر حال ادم خراب می شود ، وقتی این نوع صحبت کردن مثل صحبتهای پوتین را می شنود . چطور می تواند کار دنیا چنین مسحره باشد . این نوع حرف زور گفتن چه جوابی لازم دارد .

این طرح  جلو گیری از ارتباط اینترنتی مردم با یکدیگر  هم چه قدر  شبیه طرح حمله به خانه و زندگی مردم اوکراین است  .

الان اینترنت واقعا خانه مردم است ، تمام جوانهای نا امید و پیرهای افسرده وقت سرگردانیشان را و دق دلشان را در این خانه سر می کنن 

من الان دارم با خودم فکر می کنم چطور باید با حرف زور  کنار بیایم . شاید حرف  زور انقدرها هم چیز بدی نباشد  ، کلا زور منطق طببعت است ، روزی انگلیس ها کثیف ترین نقشه ها را برای مردم دنیا می کشیدن ، خیلی از خرافات و بدبختی ها یی که سرنوشت میلیاردها انسان را به فلاکت و بدبختی کشانده  نتیجه نقشه های شوم و غیر انسانی انگلیسی هاست  .  حالا پرچم دار دنیای آزاد کیست  

حرف زور حرف بدی نیست ، روسیه حالا فهمیده سهمش را از تقسیمات  دنیا نبرده ، روسیه حالا فهمیده که رهبران سبیل کلفتش از ملکه تی تیش مامانی خیلی نرم خو تر و مهربان تر و با وقار تر از خوان غنائم کنار گذاشته شده ان 

واقعا چه کسی  رضا شاه را بر کنار کرد و او را تبعید کرد  . ما انسانهایی بی زور و گریان و ترسو و آشغالی هستیم که یک روز انگلیس یک روز امریکا یک  وز روسیه یک روز چین برایمان تصمیم می گیرند . این بازی پاس پاس است  که ادم را بیاد اون کلیپ میندازه که : یک خانم زیبا وسط کنفراس از جاش بلند می شه تا بره بیرون ولی پشت سر او یک صف مرد هستند و او می بایست پشت به اون مردا تمام مسیر باریک مابین مردا و میز را طی کند  

می دانید از طی خیلی شبیه وطی (( لمس لذت بخش )) می شه  فقط یک واو کم داره که اونم واو عطف به ماسبق،  یعنی وقتی از کوچه پشتی رد می شی بهتره خودتو بزنی به کوچه علی چپ

می دونید اون زن وسط کار قضیه را فهمید و دیگه با خنده ادامه داد  ، راهی نداشت ، ما هم همون بهتر که با خنده ادامه بدیم ، چاره ای نداریم ، شاید قانون این است که گوزن ها  خوراک  بچه پلنگ ها را بدنیا آورند 

اعتراض معلمین

معلمها به سربازی نمی روند  یعنی در حالیکه بقیه جوانها دو سال از بهترین ایام زندگیشان را بصورت کاملا نابخردانه ای در پادگانها می گذرانن ، معلمها یک پوزخند بر لب دارند . من هرگز معلمی را ندیده ام که از مشکلات و مصایبی که خدمت سربازی برای جوانها درست می کند ، حرف بزند .

مطالب توی کتابها هر چی بود ، معلمها سکوت می کردن  . هر حرف سخیفی که در کتابها بود را انها به خورد بچه ها دادن  ،  هرگز معلمی ندیدم که به اشتباه اموزشی کتب درسی اعتراض کند . اگر اموزش و پرورش اشتباه عمل نکرد پس اینهمه دزد و معتاد و چاپلوس و بیکار ، ....  در کجا تربیت شدن 

معلمها هرگز سوادشان از لیسانس های بیکار و فوق دیپلم های بیکار بیشتر نبود  با این وجود معلمها از پانزده سالگی که به دانشسرا رفتن و یا از هفده سالگی که  تربیت معلم و دانشگاه رفتن حقوق بگیر  شدن  ولی این قشر هرگز از بیکاری و سرگردانی نسل خودشان حرفی نزدند 

سالهای ثبات اقصادی مثل دهه شصت ، هفتاد و تا اواخر دهه هشتاد ، حقوق معلمها به نسبت بازاریها و کشاورزان و دامداران خیلی بالاتر بود  و زحمت کار معلمی اصلا با زحمت کار رانندگی ماشین  و کار جوشکاری و تراشکاری و اهنگری برابری نمی کرد  ، معلمها در زمانی که کشاورزان یک ماشین هندوانه را به میدان بار می فرستادن و بعد از میدان بار با کشاورز تماس می گرفتن که پول کرایه کامیون را بفرس چون فروش هندوانه ها کفاف کرایه را نمی کند ، هی قاچهای هندوانه را شتری بریدن و خوردن و از درد مرد م ککشان نگزید 

معلمها در تمام مدت بهترین نمونه اهسته برو اهسته بیا  .. بودن  و دستشان را از دور بر اتش گرفتن  ، هر کدامشان دو سه شغل داشتند ، گاهی جلو بنگاه مسکن معامله گری می کردن ، گاهی سبد ماشین می نوشتن و ماشین به وعده می فروختن  ، گاهی پول به نزول می دادن  ولی در عین حال در نماز جمعه هم شرکت می کردن و شلوار گشاد می پوشیدن و پیرهنشان را روی شلوارشان می انداختن

معلمها هرگز استعدتدی را کشف و شکوفا نکردن انها گاهی چنان به جان بچه های مردم می افتادن و با مشت و لگد و کمربند  انها را کتک می زدن  که باید از اینهمه خشونت و حماقت فیلم ساخت ، من کلاس چهارم بودم  بچه کلاس چهارم فقط نه سالشه  معلم من بخاطر بازی گوشی ام یک ترکه انار را به من ریز ریز کرد . من دوستی داشتم که کمی کند ذهن بود معلم من سطل زباله را در گردن او انداخت  و به ما گفت در سطل تف بندازیم ، یک معلم داشتیم که چنان به ما مشت می زد که بچه به دیوار می خورد  ، یکی از معلمها با کمربند انقدر یکی را زد که شلوارش پایین افتاد ، یکی از معلمها بچه ها را می برد تا برایش زعفرون جمع کنند و اینطوری به انها نمره می داد ، یکی از معلمها حلو در مدرسه می ایستاد تا هنگام نماز کسی از مدرسه فرار نکنه ، یکی از معلمها مرا از مدرسه به خانه برگرداند تا شلوار جینم را عوض کنم ،.....

معلمها حالا دارن تقاص پس می دهند ، خلاصه دنیا دار مکافاته ، همیشه نوبت تو نیست که بزنی و هفته ای بیست ساعت اونم شکسته بسته بری سر کلاس و ادعای خدایی کنی ، با اولین دانه برف تعطیل باشی   با گرما و سرما تعطیل باشی ، سه ماه تابستان بری واسه خودت عشق و حال و عید و وفات و ....  و با بردن بچه ها به تظاهرات  خوش خدمتی کنی  ....

نه جانم اگر قانون طبیعت این باشد که یکی اینطور به ریش بقیه بخندد ، کل زندگی و دنیا هیچ ارزشی ندارد . 

تمام تعطیلات نوروز را مشق می نوشتیم بازم تموم نمی شد ، چه کسی می خواهد روزگاران بر باد رفته ما را جبران کند ، چرا حقایق را به ما نگفتید چون مشتی ادم گزینشی بودید .

من امروز درد شما را می فهمم ولی با شما بیگانه ام

شما مرا بیاد یک ضرب المثل عربی می انداززد 

مرد میان سال متمولی  ، زن جوانی داشت و ایام به کام بود  ولی زن مرتب نق می زد تا اینکه طلاقش را گرفت  و رفت زن یک جوان خوش تیپ شد . شبی انها در خانه هیچ  نداشتند ، گرسنگی امانشان را بریده بود ، زن گفت بیا به در خانه شوهر قبلی ام برویم و چیزی بگیریم ، این کار را کردن ، مرد میان سال که قصد کمک داشت همین که زن را دید  در جواب او که تقاضای کاسه ای شیر کرده بود گفت 

فی الصیف ضیعت اللبن

یعنی : در تابستان شیر را چپه کردی

حرفهای زیر لحاف

پایم را دراز می کنم و تا جایی که می توانم انرا می  کشم ، سهم من از دنیا همین است ، سهم من به اندازه فضایی است که انرا پر می کنم ، با این وجود دوست دارم تمام دنیا را بگیرم  دوست دارم بزرگترین ساختمانهای شهر مال من باشد .  شم بو لم چیزی بین پانزده تا بیست سانت ببشتر نیست و عمرم بین هشتاد وصد سال قابل تخمین است   با این وجود می خواهم  از گردن حوریه ها ماچ های پانصد هزار ساله بگیرم  وبا انکه ک  و   ن  اسب سواری را ندارم  با این وجود  از لاس سواری با (( امی )) در فیلم مزرعه قلبها بدم نمی اید 

به درازای پایم شک می کنم ، باز هم پایم را می کشم ، می بینم نه فایده ای ندارد نیم متر عرض دارم و صد و هشتاد و پنج سانت  قد  ، یک دمنوش عناب هم خورده ام دیگر چیزی نمی خواهم  ، نمی دانم این داستانم روده هایم چیست  فکر می کنم تمام دنیا در انها جا می شود  ، با دیدن عکس زرد الو و با رد شدن از جلو کبابی آب از لب و لوچه ام کش می کند . گاهی  چنان در مورد شکمم به تفلسف می گویم که گویی منظره ماه را در قطب  به تصویر می کشم ، قار و قور روده هایم و تراکم باد ی که مخرجم بدنبال فرار است چنان پرشتاب می نماید که گویی کودکی بر سر ذوق آمده در میان علف ها خیز برداشته .

پایم را دراز می کنم و تا جایی که جا دارد انرا می کشم و نمی دانم این همه هوس این همه نیاز این همه عقده این همه خواسته این همه لذت این همه تضاداز کجایم می اید ، ایا من موجود ناشناخته ای هستم که دنبالش در اعماق اقیانوسها می گردم  ، ایا من خودم را زیادی جدی گرفته ام  ، ایا  مرض خود ازاری دارم  ، .... 

پایم را جمع می کنم ، بچه مثبتی می شوم و می روم سر حساب و کتاب پرسنل .... این حرفها همون زیر لحاف بماند تا وربیاید