کسانی که نمی نویسن چطور درد دل می کنن .

کسانی که نمی نویسن چگونه می فهمن که دارند فکر می کنن .

من با نوشتن با خودم درد دل می کنم ، گویا سر خودم را در آغوش می گیرم و به خودم آرامش می دهم . از همان کودکی فهمیدم که به لالایی نیاز دارم ، یکی باید بغلم کند و دهانش را تا می تواند نزدیک گوشم کند ، طوری که ها کردنش پره های گوشم را بلرزاند . بزرگتر که شدم فهمیدم تنهاتر از آنی هستم که انتظارش را داشتم ، پدر و مادرم هم از من فرسنگها دور بودن ، کلا پدر و مادرا در خانواده های شلوغ نوع دوستی شون در حد مسخره ای خنده داره ، 

خود ادم به خودش از همه نیازمند تره ، اگر درست به قضیه نگاه کنیم انقدر وجود در درون انسان طوفانیست و جوشش دارد که می توان گفت وجود در بیرون بیشتر به شائبه ای از وجود می ماند ،  باید گفت اصلا وجود در بیرون بیشتر یک وجود غیر قابل درک و آنیست  . من این موارد را زیاد انداز ورانداز کرده ام دیگران ارزش زیادی دارند برای مسائل کاری و مالی و شهوانی و گپ و گفت ولی در کنار همه اینها همیشه یک ضد حال وجود دارد  ، یکی که عقیده ای متفاوت نظری متفاوت ، انتظاری بیجا ، تهدید ، تخلف و خیلی چیزهای دیگر  ، از این نمی شود گذشت که دیگران گاهی با ورق هایی کثیف بازی می کنن و بازی خیلی وقتا یک بازی تبعی است .

تمام این ها و خیلی چیزهای دیگر دست اخر یک سکوت و یک تنهایی را می طلبد . که در انجا دوباره ارام شوی ، دوباره باسازی کنی و خودت را سر هم کنی  ، من در نهایت  یک جمع بندی دارم درباره اجتماع و افراد  قضاوت  داشته باش ولی سکوت کن و اخم هایت و دردهایت را با خودت در میان بگذار ، سرت را روی شانه خودت بگذار