دلار پنجاه تومنی

شبها به خانه می ایم و از تلوزیون می شنوم که دلار رکود تازه ای زده .

از پنجره به بیرون نگاه می کنم . صدای اخبار در گوشم می پیچد : قرار است در طرح مولد سازی هیجده هزار ، هزار میلبارد تومان ملک و مستغلات به فروش برسه .

همچنان از پنجره به بیرون نگاه می کنم . احساس گیجی می کنم ، احساس سر در گمی .

حالم دلم خوب است و از زندگیم لذت می برم . واقعا بهم خوش می گذره ، نمی تونم به دروغ بگم که خیلی اوضاعم سخته

ولی همش فکر می کنم اوضاع ممکنه برای عده ای خیلی یخت شده باشه . راستش از همه شون می پرسن دوستانم می گن وضعشون بهتر شده .

بنگاه ماشین بغل تالار می گه خیلی کار و کاشبی اش سکه شده .

دوستم که تو کار خرید پسته است می گه داره پول پارو می کنه

قهوه خانه جلو تالار هم خیلی شلوغه ، همه میان دور هم می نشینن و قهوه می خورن

باغ دارای روستا هم خیلی راضین ، مخصوصا اینکه برف و بارون خوب بوده

ایتای بنایی که تو مجلس دعوت بود با من صحبت می کرد می گفت این گرونیا وضعیت زندگیشو بهتر کرده

راننده تاکسی که شبا میاد تو تالار بهمون کمک می کنه خیلی از درامدش راضیه

فقط همین اخبار گوی شبکه من و تو به نظر می رسه از گرونی ناراحته

و البته چند تا کارشناس هم هستند که می گن سفره مردم کوچک شده

من که سواد اقتصاد ندارم

ولی اگر خواسته باشم به چشمام اعتماد کنم

می بینم حال و روز مردم خیلی از قبل بهتره . مردم میونشون با تورم خوبه ولی امان از روزی که رکود باشه و کسی چیزی نخره و معامله ای انجام نشه و همه چیز نجس بشه

من واقعا گیج هستم

تمام دوستانم از قبل بهتر هستند و ادمای فقیر هم که خلاصه در هر صورتی باید گدایی کنن

من فکر می کنم

مشکل مملکت ما تودم و گرونی نیست .

ما مشکلات دیگه ای داربم که با پول یا بدون پول هیچ فرقی نمی کنه

بچه ها از انقلاب چی خبر

حالا اگه یک تابلو روش بنویسیم

مرگ بر گرانی و بیاییم وسط خیابون

بازم می برینمون زندان

یا اگه رو تابلو بنوسیم . مرگ بر تورم

با تفنگ ساچمه می زنین تو چشو چالمون

اگر بنوسیم مرگ بر رانت . مرگ بر چاپلوس . مرگ بر دروغ گو

اینجا حکم محاربه می گیریم

خب بچه ها خسته نباشید . رفتین تو صف دلار ، تو کار ماشین و مسکن . تو بازار مشغول شدید .

خب چاره ای نیست ، زندگی خرج داره ، انقلاب برا ادم نون و تافتون نمی شه .

یک روزی وقتش می شه ، مهم نیست دیر یا زود مهم اونه که ما داریم هر روز پخته تر می شیم . داریم به سطحی از شفافیت می رسیم که لازمه کاریست که باید درش نقش بازی کنیم

یک روز ، روز ما می شه فعلا بذار چند دور دیگه دور خورشید بگردیم گویا گذر زمان فقط ترشی ننه بزرگ نمی رسونه ، زایش انقلاب هم یک زمانی لازم داره . مهم ابنه که نطفش بسته شده یا راه می یان تا اون بشه یا خودش راه امدنشو باز می کنه

نوشته های کیلویی

این روزها مشغول نوشتن یک کتاب هستم

همون یکی دو ساعتی که برای وبلاگ وقت داشتم را با نوشتن کتاب پر کرده ام .البته سعی می کنم این عادت قدیمی وبلاگ نویسی ام را داشته باشم. ولی کلا روال زندگی من اینطوره که کارم را انجام بدم و روزی همین وسط مسطا دو سه ساعتی یا مطالعه کنم یا بنویسم یا با گوشیم ور برم .

حالا این وقت خالی را نوشتن کتاب پر کرده ، می خواهم یک کتاب بنویسم که محصول تجربه شخصی من از زندگیم باشه . این کتاب را با خواهرم بسورت مشترک می نویسیم . حالا حالاها نوشتنش وقت منو خواهد گرفت . با این وجود وبلاگ را فراموش نمی کنم .

وبلاگ درد دل من با اخبار روزانه جهانیست که در ان زندگی می کنم از وبلاگ هیچ پولی عایدم نمی شود ولی راستش بدم نمی یاد که بتونم یک کتاب بنویسم و ازش به اندازه زمانی که صرف نوشتنش می کنم پول دربیارم . . الان یک راننده آژانس هم ساعتی کار کنه ساعتی دویست تومان کمتر نیست یعنی نوشته های من به اندازه ساعتی دویست تومن یک راننده تاکسی هم نمی ارزه . امیدوارم بیارزه حالا ببینم چی می شه

حالا نشد هم همون کیلویی می فرومشون ، پیاز کیلویی سی و دو هزار تومان شده ، پس منم می تونم نوشته هامو کیلویی بفروشم

شیفته ی گلهای ارغوانیم

این متن بخاطر توهینی که عبدالکریم سروش به گلشیفته فراهانی و بقیه دوستانش کرد ، نوشته شده ......

من حالم به هم می خورد از کسانی که فکر می کنن پای تخته سیاه ایستاده اند .

یکی از این حال به هم زن های کثیف این یارو عبدالکربم سروش است که فکر می کند دانای کل هست و می تواند هر وقت دلش خواست به پای تخته سیاه برود .

همین ابتدا قبل از انکه ماجرای تخته سیاه را بگویم توضیح بدهم که چرا به بعضی افراد مستقیم ارادت یا بی ارادتیم را بیان می کنم

شما یا من حق داریم هر چه دلمان خواست را در یک تریبون بگوییم یا در بک کتاب بنویسیم این از لحاظ من خیلی کاری عادیست ولی مغلطه زمانیست که شما کتابی را می نویسی و من به جای نقد کتاب شما به نقد خود شما مشغول می شوم .

این مغلطه از یک آگاهی داشتن و تسلط بر قسمت کثیف درونی فرد است که خود می داند که نمی تواند کلیت یک جریان را رد کند و شرایط بصورتی درامده که ناگزیر باید منتظر بروز جریاناتی باشیم حال ابنکه ان حربانات کامل ، تاقص یا در حال تولد هیتند امریست طبیعی و ابن حکم عقلی و فلسفی قضیه است .

ولی این کثافت مغلطه کار به جای ابراز نظر خودش در مورد اصل جریان ، افرادی را زیر سوال می برد که داخل گود شده اند .

عبدالکریم اگر فکر می کنی با واژه سازی های خاص و اشارات نخ نما شده به برهنگی و عریان شدن می توانی مفهومی را خلق کنی که دوباره ملتی که از چنگ در رفته را به قلاب بیندازی کور خوانده ای

داستان رفتن پای تخته سیاه از زمانی در اصطلاحات من امد که در سال ۱۳۷۳ من و بچه های تیم فوتبال پیام جمعا حدود بیست و پنج نفر به بردسکن رفتیم تا در مساابقات فوتبال استانی شرکت کنیم . ما شبها همه در یک کلاس درس می خوابیدیم و من که اصلا در محیط شلوغ و شرایط به هم ریخته خوابم نمی بره . نصف شب چشمهایم باز بود و همه دراز کشیده و خواب بودن هر کس به روش عادتی که داشت خوابیده بود .

چشم من به لیوانهای ابی افتاد که لب پنجره بود . همه لیوانها را اب کردم و انها را کنار هر کدام از بچه ها گذاشتم و به تماشا نشستم هر یکی از بچه ها دیر یا زود غلتی می زد و اب را چپه می کرد سپس غرولندی می کرد پتویش را بالا پایین می کرد و دوباره می خوابید .

فردا بچه ها از اینکه یکی انها را اذیت کرده خبر دار شدن و دنبال مقصر می گشتن . هر کسی چیزی می گفت . من به پای تخته سیاه رفتم تا به حرفها سر و سامانی بدهم . هر کسی چیزی می گفت و من حرفش را به مشورت می گذاشتم .

بعد از مدتی همه بچه ها همدیگر را متهم کردن ولی هیچ کس به من که پای تخته سباه بودم شک نکرد

حالا این یارو رفته پای تخته سیاه و برای دختر گل عزیزمون که همه بهش افتخار می کنیم و در کنار مردم همیشه حضور داره . می گه :

یکی از آنها که تا امتحان نداد ، سر تا پا برهنه نشد . او را به درون خانواده هنری نپذیرفتن .....

عبدالکریم تو یک عنکبوت کثیفی که روی یک لوستر باشکوه لانه داری ، ولی تو از خانواده فلسفه و نور نیستی از اعماق جهل و پستی هستی

بیست و دو بهمن ماه

من در دفترم می نشینم و از پشت شیشه ی سکوریت به بیرون نگاه می کنم .

وقتی کسی در عبدل اباد فوت می کنه جنازه با یک آمبولانس وارد عبدل اباد می شه و پشت سر اون امبولانس یک صفی از ماشین هایی درست می شه که به منظور تشییع جنازه امده اند .

وقتی فرد با اسم و رسمی می میره صف ماشبن ها تا فیض اباد ادامه داره یعنی سه کیلومتر .

و وقتی ما در دفتر هستیم و یک هو یک امبولانس با آرم آرامستان وارد می شود و پشت امبولانس چند ماشین با چند سرنشین جفت راهنما زنان می ایند .ما به هم می گوییم بچه ها کی مرده ، معمولا یکی می گه هر کی هست معلومه کس و کاری نداره .

در سمت خروجی عبدل اباد به فیض اباد هم داستان همینه ، وقتی یک اتفاق بزرگ هست عده زیادی از عبدل اباد بسمت فیض اباد می روند و ما باز داخل دفتر می فهمیم که یک خبر مهمی هست که همه دارن بسمت فیض اباد می رن مثل برنده شدن تیم ملی

و بالعکس وقتی فقط چند بچه با یک نیسان و پنج شش تا ماشین بسمت فیض اباد می رن .

یکی می گه : بچه ها چی خبره ، دومی می گه : خبری نیست ، حتما در دوشنبه بازار بادمجون صلواتی می دن

نمی دانم قضیه چی بود که امروز صبح با اینکه روز شنبه بود و تعطیل رسمی بود به شمار پنج ماشین سواری و یک نیسان با شش تا بچه داشتن می رفتن فیض اباد

من که جربان را نفهمیدم ولی به نظر می رسید یا اصلا جریان مهمی نبود یا اگرم بوده دیگه از رنگ و رو افتاده بود و بقول گفتنی دیگه یک جریان نخ نما شده بود

ارتباط

کلکسیون حرف ، شاید بشود گفت بزرگترین ابزار قابل استفاده انسان برای بهره بردن از زندگی ، زبان است . بنابراین می توان گفت کسانی که دایره حرفی بزرگتری دارند سهم بیشتری از زندگی دارند .

پس ما باید قالب های سخن را در موضوع یا موضوعاتی که می خواهیم در ان صاحب ادعا باشیم را بشناسیم . چه اصطلاحاتی به کار ببریم و چگونه ان اصطلاحات را ادا کنیم .

البته این اصلا کار اسونی نیست ، و داشتن حرف درباره موضوعی لازمه داشتن تخصص است . فقط باسوادها در مورد یک موضوع می توانند حرفهای بدون ترک خوردگی و لب پریدگی را بگویند .

با این احوال یک سری حرفها ، حرفهای عمومیست که همه باید یاد داشته باشیم . مثل اینکه ارام و شمرده حرف بزنیم ، در حرفهایمان مرتب گوشه و کنایه نزنیم ، نخواسته باشیم خودمان را به رخ دیگران بکشیم یا نقصانهایشان را خاطر نشان کنیم . ما باید بدانیم همیشه برنده گفتگوها نیستیم ولی اماده قبول شکست هم نیستیم اگر به اندازه کافی از حرفمون مطمئن نیستیم از همان ابتدا نظر شخصی را حق خود می دانیم .

در کل داشتن یک مکالمه دریت نسانه عقل و تربیت سالم است اینکه از شغل افراد یوال نکنیم از دین افراد سوال نکنیم از درامد افراد سوال نکنیم . زود خودمانی نشویم ، زیاد هم ساکت نباشیم .

در مجموع یاد بگیریم دوست داشتنی با دیگران ارتباط داشته باشیم

ارتباط دراز و پیچیده است ،،، کریسنا مورتی ..‌

مرزهای وقاحت

روزی مرزهای وقاحت را جا بجا خواهم کرد ‌ دیگر هیچ چیز به نظرم وقیح نمی رسد . کافیست جریانات را بشناسی ارزشها را باد برده است .

سلام مرا به اصالت ها برسانید ولی مرا به ته دیگ سوخته حواله ندهید . بله درسته ... ما اینیم .... اونی که قبلا نون ماستشو می خورد ، حالا دلش مزه ماست و خیار می خواد با عربده های نارنجی و کلافی مویی برای تکانهای شدید .

اینجا هنوز جاش نیست ولی با این احوال به نظر می رسد من قصد جابجا شدن ندارم بهتر است یکی زمین را چاک بدهد

آسمان و ریسمانتان را جمع کنید دیگر تز فیگورهای منگولیتان جواب نمی دهد ، جامه پر شپشتان را در تنور ننه قلی هایی که بارور کرده اید بتکانید و از محراب خونینتان بزرون بخزید ، بزودی اتش از دامن کوه بسوی قله خیز برمی دارد

بزودی مرزبندیتان را در گردن کلفت بیعاریتان خواهیم انداخت شئونانتان را در اونانتان خواهیم کرد و شما سزاوارترین خواهید بود تا برایتان مرزهای وقاحت را جابجا کنیم .

خدایا به زیر ....

امدم مشهد .

مشهد برای من به اندازه عبدل اباد خودمونی و دوست داشتنی است . حتی می شه گفت بیش از نیمی از عمرم را در مشهد بوده ام . در مناطق زیادی در مشهد زندگی کرده ام و خاطره دارم .

ماجرای گم شدنم در فرودگاه را به طول و تفصیل در وبلاگ گفته ام

روز اولی که می خواستم طلبه بشم یک ساک دسته بلندی داشتم . با پدرم و محمد حسن نجفی روبروی مسجد شاه نشسته بودیم تا اقای وفایی رییس حوزه علمبه بباید و من را به او معرفی کنن ، از انجا اخوندهای زیادی می گذشتن تا ابنکه یک دفعه اقای وفایی امد و اینها بلند شدن تا با او حال و احوال کنند . منم که بند ساکم را دور دستم پبچانده بودم همینجوری بلند شدم و دیدم که نمی شه ساک را جدا کنم لذا دست چپم را گذاشتم زیر ساک و با دست راست در حالی که ازش کیفی اویزوون بود بهش دست دادم . جالب است که من با شلوار لی زبکو وارد حوزه شدم .

آشنایی من با هادی حق شناس که دوستی زیادی با هم داشتیم و او در سال هفتاد و پنج خود کشی کرد نیز جالب بود .

من یک ماشین پیکان داشتم و یک پیپ فالکون و یک بسته کاپیتان بلک . از ماشین پیاده شدم و قبل از ورود به ساختمان دانشگاه سعی کردم با کبریک پیپم را روشن کنم . هادی روی چمن نشسته بود مرا دید ، فندکش را روی پیپم روشن کرد و اینطوری دوستی ما شروع شد .

راستش می خواستم راجع به خاطرات مشهدم بنویسم ، می خواستم راجع به شروین حاجی پور بنویسم . می خواستم راجع به کتابی که ابن روزها می نویسم بنویسم ولی ...

ولی زلزله ترکیه و سوربه و دیدن این همه خرابی و این همه ...... چنان روحم را زمین زده که قلبم درد گرفته .

شاید وقت ان باشد که دنیا یک فکری به حال این خانه سازی ها بردارد . اخه ما چگونه ادم های متمدنی هستیم که هیچ کارمون درست نیست .

خدابا به اونایی که الان زیر اوار موندن کمک کن . تو زورت خوبه و هوش خوبی هم داری .

زلزله زده گان خوی

این روزها در مملکت چه خبره

دیشب باران می بارید ، اخر شب بود می خواستم از دفترم بیام بیرون ولی روی سنگ پله دو تا توله سگ خوشگل و ناز خوابیده بودند . پایم را کشیدم تا به پله دوم برسد ، در را با طمانینه بستم . و کمی ان طرف تر به تماشای این دو تا نشستم ، اینجا سگ های ماده هیچ ارزشی ندارند قبلا انها را به محض تولد می کشته اند . ولی حالا انها را رها نی کنند تا نرمک نرمک بمیرند . این دو تا خواهر فوقالعاده زیبا دور و بر تالار می پلکند فقط خدا می داند این دو تا چقدر زیبا و خوش ادا هستند وقتی من به این دو تا نگاه می کنم و به اونی که همیشه تو تلوزیون نشونش می دن یقین می کنم خدا موقع خلق این دو تا به خودش تبارک الله گفته نه موقع تولد اون چندش شپشو

این دو تا توله زیبا بیستر از هر کسی می دونن که تو دنیا فقط همو دارند . همه چیز تو همین خوابیدنشون معلومه، اون یکی که عقبه سرشو گذاشته رو شکم جلوی

حال ما مردم ایران این روزها مثل همین دو تا سگه ، که به حال خودمون رها شدیم ، مثل همین دو تا سگ زبون بسته هستیم و مثل همین دو تا سگ زیبا و دوست داشتنی هستیم . ما هم مثل همین دو تا سگ فقط همدیگرو داریم .

حالمون تاسف باره ولی رمانتیک هستیم ، دل همو گرم می کنیم و سرمونو می ذاریم رو شکم همدیگه . زیاد هم به قار و قور شکم هم گیر نمی دیم و می دونیم تا وقتی همو داریم هیچی کم نداریم . پس اگه هیچ کاری نمی تونیم برای زلزله زده هامون بکنیم ، اگه شیاطین اجازه نمی دن ما توسط چهره ها و سمبل های خودمون به هم وطنای خودمون کمک کنیم و دست نوازش رو سرشون بکشیم و ازشون دعوت کنیم یکی دو ماهی چند نفرشون مهمون خونه هامون بشن ، اگر این قوم پلید اجازه نمی دن بین ما کسی چهره بشه و نمی خواد روح ما به هم پیوند بخوره ....

ما حالا بیش از هر زمانی این احساس را داریم که فقط همو داریم

بشاش

من گاهی فکر می کنم فایده تخیل چیست . چرا رویاها و خیالات وجود دارند . در رویا مالکیت معنا ندارد با این وجود لذت مالکیت وجود دارد .

چشم حقیقت را نمی شود کور کرد ولی می توان بر ان خط چشمی کشید که نگاه به حقیقت را قابل تحمل کند . گاهی زندگی صرفا یک نگاه خیال انگیز است .

چرا ما فکر می کنیم حقیقت یک جور خیال نیست ، اگر به حقایقی که هر کدام از ما در دست داریم نگاه کنیم متوجه می شویم که حقیقت هر کدام از ما خیالات ما هستند . از ان مردی که با رباط ازدواج می کند تا ان فردی که برای رفتن به بهشت خودش و چند نفر دیگر را منفجر می کند .

باید گفت برای شناخت افراد و جوامع و فرهنگ ها باید خیالات انها را شناخت . اگر رویاهایت با رویاهای دیگری یکی هست ، شما از جنس هم هستید . پس بهتر است چشمهایتان را ببندید و ببینید ایا کسی که می خواهید با او باشید در رویای شما وجود دارد یا خیر .

من فکر می کنم با توجه به این نکته ، اینده دنیا چیزی جز متاورس نباشد ، دیگر انسان به ان حد از تجربه آزمایش و خطا رسیده است که حقیقت دنیا را در خط چشم ببیند . یقینا انسانهابدنبال یافتن هم رویاها و هم تخیلات خود خواهند رفت و در حقیقت و خوابی که دیگران برای انها دیده اند خواهند شاشید

مگس ها

ایا زندگی فوق لاکچری رونالدو این روزها در عربستان خارج از حد تصور است . تا حدودی اینچنین است . حالا شما در ذهنتان این روزها مرگ پله و تجزیه شدن بدن را هم بیاورید ، این دو نفر برای ما دو تا چهره فوتبالی هستند و چندان تعلق خاطر دیگری برایمان ندارند . بین این دو نفر هیچ تفاوتی غیر از زمان وجود ندارد . ایا ما روی خط مستقیمی قرار داربم که لحظاتی که در ان قرار داریم مشکلات ما هستند و لحظاتی که از انها دوریم مبهمات ما . ایا سرنوشت همه یکسان است و ما دچار مغلطه زمان هستیم . ایا اشتباهات گاهی باشکوهند و حقایق گاهی چندش اور به نظر می رسند .

هیچ چیز بطور حتم مشخص نیست . غیر اینکه بطور حتم روح انسان به فلسفه نیاز دارد تا بتواند شرایطی که در ان قرار دارد را با مشاهداتی که دارد تطبیق دهد و قابل تحمل نماید .

فیلسوفان بدکردار

سارتر

دوبوار و ساتر توافق کردن که روابطشان با هم نسبت به روابطشان با کسان دیگر اولویت داشته باشد

دوبوار دو جنسی بود و از انواع زیادی از عشق ورزان لذت می برد او مشکلی نداشت که برخی از معشوقه هایش معشوقه سارتر هم باشند .... انها زندگی سه نفره با اولگا داشتند که بعدا سارتر توانست وندا خواهر کوچک اولگا را هم به حرمسرای خود اضافه کند

کتاب تهوع را در هشت سال نوشت

سارتر نسخه اولیه هستی و نیستی را در زمان اسارتش نوشت در این کتاب سارتر می گوید ما مسیول فکر کردن و انتخاب کردن هستیم

یارتر در اواخر عمرش توانست محدودبتها ی کتاب هیتی و نییتی را بببند و تسخیص دهد که تا چه حد فلسفه او را روابط او با زنان شکل داده اند ص ۲۳۰

هر کسی می تواند چه کسی بودن خودش را تعیین کند ص۲۳۱

سارتر در مورد ملاقاتش با هایدگر می نویسد :

گویی داشتم با کله یک بز کوهی حرف می زدم

میانه سارتر با کامو خوب نبود که البته بعد از مرگ کامو خود ساتر هم اقرار کرد

در واقع سارتر از جای دیگی می سوخت . کامو بسیار خوش تیپ و زیباو در کار زنان موفق بود . او توانسته بود نظر ویدا خواهر اولگا که یارتر عاشقش بود را به خود جلب کند

جمله معروف رییس جمهور دوگول در مورد سارتر :

نمی شود ولتر را زندانی کرد

سارتر با کمک الکل و سیگار و شراب قرمز سالها به نوشتن ادامه داد

زنان همیشه او را در فکر فرو می بردن و همیشه انها را به هم صحبت های مرد ترجیح می داد

سارتر از شوروی دفاع می کرد البته بیست سال بعد گفت این کار را به دروغ انجام می داده . او حتی از مائو دفاع کرد . ....

وقتی سارترر کور شد دوبوار همچنان کنار او بود .ان دو سالها اگاهانه از روابط جنسی به عنوان ماده اولیه نوشتن استفااده کردن

نام یکی از نمایشنامه های سارتر مگس هاست

غول فلسفه

سارتر .

گاهی دانایی این نیست که مطابق رسوم رفتار کنی ، گاهی دانایان باید رسومات را به چالش بکشند و مانند قصابی چربی های اضافه روی ران جامعه را بتراشند .

سارتر نمونه ای کامل از علاقه شدید به زنان بود ، ما در عبدل اباد یک اقایی داریم معروفه به رضا چغوک ، این فرد اوتیسم داره و ظاهری مثل تمام ژن های مشابه خودش داره . ولی رضا در برابر شکمش چنان لجبازه که اگر خوایته باشی او را از یک دعوتی عمومی دور کنی ، رسما باید حرثقیل بیاری و طناب ببندی به کمر رضا و در حالی که او دو تا ران مرغ تو دست شه را جا بجا کنی .

علاقه سارتر هم به زنان در همین حده ، او حتی به مادرش رحم نمی کرد .

او اعتراف می کند که در کودکی خودش را به خواب می زده تا دزدکی لباس عوض کردن مادرش را تماشا کند ص۲۲۰

من معتقدم سو استفاده کردن در هر کاری زشته ، چه ان کار برداشتن عصای کوری باشد و چه خوابیدن در آغوش کسی که تو را به هوای دیگری دوست دارد .

این جمله زیباست

هرگز در زندگیم دستوری نداده ام که خودم به ان نخندیده باشم و یا دیگران را به خنده نینداخته باشم . واقعیت این است که خوره قدرت مرا نخورده است ص ۲۲۱

به نظر می رسد سارتر انقدر نقش خود واقعیش را بازی کرده که مردم زمان خودش و چه مردمانی که بعد ها با او لاس زدن ، خیلی خود عاشق و شیدای این غول کوتوله عاقل شدن

او بعنوان دانشجو وقتش را میان مطالعات دکارت و برگسون و نیچه و مشروب خوردن و میهمانی رفتن تقسیم کرد او را با شوخی های بدنی ، هوش سرشار ، نقدهایش خیالاتش ، رسواییهایش و خطرناک بودنش می شناختن ص۲۲۳

با یافتن سیمون دوبوار ، سارتر جفتش را در میان همکلاسی هایش یافت . انها شالوده رابطه مادام العمرشان را ریختن و چون ...

اجازه بدهید در متن دیگری سارتر را ادامه بدهم

شب آرزوها

من فکر می کنم هر انسانی در زندگی یک وظیفه دارد که حتما و لزوما باید انرا انجام دهد و تنها بعد از این تعیین تکلیف است که زندگی آغاز می شود .

اول مقدمه ای می گویم

به نظر من ده درصد انسانها اهل عقل و عمق و ژرفا و ریز بینی و اینده نگری و تفکر و برنامه ریزی هستند و به اصطلاح عقل کل هستند و مدیر هستند

تنها ده درصد از انسانها خبیث ، آشغال ، حسود ، بد ذات ، گشاد ، بد طینت ، حریص ، کلاش ، بی احساس هستند

هفتاد ، هشتاد درصد مردم معمولی هستند ، کم یا زیاد کاری می کنند ، تفریحی می کنند ، به وظایف عمل می کنن ، خوش و بشی دارند ، اهل قبولند و مقاومتی ندارند ، حوصله بررسی و تحقیق ندارند ، اگر آخورشان پر باشد و یا دست کم نصف و نیمه باشند دیگر درد و غمی ندارند

ما تقریبا حس و حال وجودی صد در صد انسانها را گفتیم ولی اینجا دو تا مشکل هست که اوضاع را از ابتدای تاریخ به هم ریخته و تا باشد هم اوضاع همین خواهد بود مگر ابنکه انسان یک شبه تصمیم بگیرند قدمی بزرگ در مسیر تکامل بردارد

مشکل اول این است :

نود در صد انسانها معتقدن انها جزء ده درصد عاقل و صاحب نظر جامعه هستند ، این نود درصد هر کدام به تنهایی می خواهند دنیای خاص خودشاان را بسازند و استعداد پنهان خود را به دیگران اثبات کنند

مشکل دوم . ابن است که ان ده درصد کثیف جامعه انقدر باهوش هستند که می توانند عقلای اجتماع را تشخیص دهند ، لذا مدام تلاش می کنند تا کوچه های غلطی بیشتری ایجاد کنن ، انها از عقلای قبیله هم باهوش ترند و بهتر می توانند به رنگ و جنس اجتماع دربیایند مردم انها را بیشتر مثل خودشان می بینند ، انها راههای ساده تری را رو به رستگاری نشان می دهند . بقول گفتنی انها خوب یاد دارند که برای بازی دادن بچه مردم اول باید با دو دو لش بازی کنند ، انها خوب می دانند که چگونه مسیر انحرافی را ابجاد کنند چون مسیر عقلانیت را می شناسن ، جهت خلاف انرا خوب می دانن .

می گویند امشب شب آرزوهاست ، بیا تا در این بوق بدمیم فردا کمبزه و خیار میاد . برای انها همیشه یک بابانوئلی سوار بر کالسکه و چند گوزن قطبی بعنوان تور نجات وجود داره ، تو هر گهی خوده ای ، اجدادت هر حماقتی کرده اند ، تو هر بی عرضه گی که به خرج داده ای ، تو با تمام جهل و نادانبت . تو .... مشکلی نیست شب ارزوها همه چیز را درست می کنه

......

وظیفه هر فردی اینه که اول مشخص کنه جزو کدوم گروهه

کوهنورد

می خواهم در مورد یک خاطره قدیمی و یک اتفاق خاص در زندگیم حرف بزنم

ما بچه بودیم ، بچه ته کوچه باغ نو

انزمان کوچه باغ نو بن بست بود ، یعنی بعد لز چهارمین پیچ ، در پنجمین امتدادش به کوچه ای بسیار باریک تقریبا به عرض یک و نیم متر تا دو متر منتهی می شد که همینطور به میان باغهای انار خزیده بود

خانه ما در ته همین کوچه بود ، ما صبح ها و عصر ها به مدرسه می رفتیم ، صبح ساعت ۷ و بعد از ظهر ساعت ۲

لوازم مدرسه ما که معمولا قلم و دفتر و کتاب بود در کیسه ای که مادر دوخته بود نگه داری می شد یا توسط یک کش تنبان ، از پخش و پلا شدن انها جلو گیری می کردیم

من یک پسر همسایه کاملا هم سن و سال خودم داشتم که اسمش غلامرضا بود . ما با هم به مدرسه می رفتیم ، انزمان یا کلاس اول راهنمایی بودیم یا دوم

درست یادم هست یک روز صبح من به غلامرضا گفتم : چه آرزویی داری

او گفت : ارزو دارم یک کارمند باشم و زندگی ارامی داشته باشم

......

از ان زمان سی و هفت سال می گذرد . مدتها بود من غلامرضا را نمی دیدم یا کم می دیدم . ولی حالا مدتیست دارم غلامرضا را می بینم . او بازنشسته شده و دوباره به روستا برگشته و من با دبدن او پیش خودم فکر می کنم غلامرضا آرزویی داشت ، آرزویش را انجام داد ، و حالا داره در دوران پسا آررویش زندگی می کند

ولی من از همان روز صبح که با غلامرضا بودم ، در دلم آرزوی دیگری داشتم ولی هنوز من خودم را حتی در آستانه آرزویم نمی بینم ، فکر می کنم حالا حالا ها باید راه بروم تا آیا به آرزویم برسم یا اصلا نتوانم به ان برسم .

در هر صورت درک ابن موضوع برام سخته که ایا همان ارزوی غلامرضا درست بود که مدتی بعد محقق شد و مدتی بعد تر تمام شد یا ارزوی من که پشت قله قاف بود و من بخاطرش تمام عمر را کوهنوردی کرده ام .

جادوگر مسکریچ

فیلسوفان بدکردار

هایدگر

گاهی لباس همه چیز را بیان می کند . ص ۱۸۷

بگذارید این جمله زیبا بدون شرح بماند

واقعا چرا یهودیها همیشه باسوادترین ها و پولدارتربن ها هستند . این جمله را ببینید

تناقض اینجاست که هایدگر که شخسا خود به یهودبان المان که بافرهنگ تربن و آسیمیله ترین و با سوادترین یهودیان اروپا بودند ، مدیون بود ص ۱۸۸

این جمله را بخوانید

شکی نیست که این وطن پرست نازی خواه ، هوشمن ، هوسران که به نظر می رسید قلبش را برای همیشه در خلوتگاه ییلاقیش ....

پدر هایدگر یک بشکه ساز بود ، او همیشه خودش را یک روستایی معرفی می کرد

مهم ترین اثر او ،، هستی و زمان ، نام دارد در این کتاب هایدگر در مورد جهانی که ما تجربه می کنیم که انرا جهان زیسته نامید ، حرف می زند

وقتی هایدگر سی و پنج ساله و پدر دو فرزند بود با دانشجوی زیبایی به نام هانا آرنت که فقط هیجده سال داست ارتباط داشت . او برای هانا نوشت :

هانای عزیزم ، شیطان مرا تسخیر گرده ، هرگز پیش از این چنین نبوده ام ، در باران و در راه خانه زیباتر شده بودی دلم می خواست تا اخر دنیا با تو راه بروم

هانا با کسان دیگری هم رابطه برقرار نی کرد و هازدگر را هم در حریان قرار می داد ص۱۹۵

این جمله زیباست

هایدگر می گوید ، که زندگی انسان در بستر زمان شکل می گطرد و به همین دلیل ما زمانهای متجسد هستیم

اصطلاح دازابن در عبارات هایدگر ، معنای باشکوهی دارد . دازاین ، هستی ای است که ما خودمان هستیم ، فردیت انسانی تعیین شده ، توسط تولد ما و شکل گرفته شده بوسیله انتخاب های ما

او می گفت : هیچ ارزش بنیادینی در جهان وجود ندارد بنا بر این ما ازادیم تا ارزش سازی خود را انجام دهیم و جهان تجربه شده خود را کشف کنیم

ریچارد وولین می گوید : فلسفه هادگر فلسفه ایست که می تواند قاطعیت را برجسته کند اما در مورد اینکه انسان باید راجع به چیزی قاطع باشد هیچ برنامه و هدفی ارائه نکرده است ص۲۰۱

این جمله شگفت انگیز هایدگر را ببینیم

مگذار گزاره ها و ایده ها قواعد وجود تو باشد

با این وجود این فرد دهاتی سخنرانیش را با گفتن هایل هیتلر تمام می کرد

اما واقعا چقدر هیتلر بد بوده و اساسا اینکه در وجود هر کسی یک هیتلری هست که در شرایط خاص می تواند هیتلد وجودی جامعه شود ، خود بحثی است که شاید بعدا درباره اش بنویسم

بهتر است توضیح هایدگر در مورد مفهوم گشتل یا قالب گذاری را در ص۲۰۶ بخوانید

این جمله هایدگر بعد از جنگ جهنی دوم تامل برانکیز است او می گوید :

تنها یک نوع معجزه می تواند المان را نجات دهد ص۲۰۷

گویا ان معجزه واقعا در المان اتفاق افتاده و ما امروز داریم چه کشور کاردرستی را می بینیم که کمترین اشتباهات را دارد

این جمله را در ص ۲۰۷ بخوانید وقتی که می شود به عملکرد هایدگر ایراد گرفت :

بر اساس فلسفه خود او مشکل اینجاست که لحظاتی هست که دازاین انسان را شکل می دهد

ما هم باید مواظب دازاین خود باشیم که این لحظات برای همه وجود دارد

این جمله در ص ۲۰۸

هایدگر با کسان دیگری هم ارتباط داشت و از انجا که الفرید از این وضعیت ناراحت بود او هم برای خودش نعشوق گرفت . هوس بازی نمی تواند اعتبار فلسفی یک انسان را نابود کند

صفای درونی این جوان چغر روستایی را شلوار چرمش را در این پاراگراف بخوانید ص۲۱۴

در همان زمانی که هایدگر، بزرگتربن جادوگر سالن های سخنرانی ، افکارش را مطرح می کرد . اما سعی داست داتشجویان را وادار کند تا در عین داشتن تفکر خلاق مسحور او شوند . خودش هوای زندگی روستایی به سرش می زد و به کلبه اش پناه می برد

توجه به ابن جمله هم خالی از لطف نیست که بخاطر ارتباط هایدگر و هانا اورده شده

روابط صنیمانه میان استاد و شاگرد به خصوص شاگرد زن و جوان در اموزش بسیار شایع است . این گونه روابط که دارای عنصر قهرمان پرستی است و نیروی شهوتی نیرومندی هم پشت ان هست را عقده هلوئیز می گویند

هایدگر در یال ۱۹۷۶ در سن ۸۷ سالگی درگذشت و چنانچه انتظار می رفت در مسکریچ دفن شد . او از مسکریچ امد و به مسکریچ رفت

لابلائیات

انسانها در نهایت انسان هستند و تشنه لذتهایی که بهشون حس و حال خوب می ده . یک عده کلاهبردار و دزد و شارلاتان در طول تاریخ تلاش کرده اند که انسان را از لذت ها و حال و حول هایی که دوست دارد دور کنند و انسان را موجودی فرا زمینی و روحانی معرفی کنند و برای دنیای توهمات خودشان واژگانی بسازند و طمطراقی براه بیاندازند که در نهایت چیزی جز فریب و ایجاد خرافه نیست .....

واقعیت این است که هیچ انسانی ، چیزی خارح از نیازهای انسانیش نیست . ولی زمانی که گروهی به قدرت می رسند ، افکار و نیازها رنگ و بوی ترس می گیرند و شرایط مغزی اماده انعطاف پذیری می شود . در این مواقع هست که ابر انسانها و اتوریته ها زاده می شوند و تزریق پول و قدرت در روند طبیعی زتدگی ایجاد اعوجاج می کند . این مسئله تا جایی است که باید گفت هر سیستمی می تواند برای خودش تولید منطق و فلسفه کند اما اینکه ایا این بواقع هم فلسفه هست یا خیر ، ایا این افراد بواقع هم فیلسوف هیتند یا خیر ، این تشخیص به هیچ وجه اسان نیست . مگر انکه شرایط سیاسی و چرخش ارابه های قدرت تغییر مسیر دهند ، در این صورت همگان بوضوح دور شدن سابه های سیاه نکبتی که از تراوش افکار کثیف در قالب اندیشه های ناب بر انها تحمیل می شده را خواهند دید .

متاسفانه ، انسان همیشه برده خودش بوده ، و این سبعیت و خشونت در بسیاری از موارد تقدیس شده ، اسطوره سازی شده و بساط بدبختی را فراهم کرده است

بافت های سرطانی چنان رشد کرده اند که دیگر چشم اندازی از واقعیت و حقیقت دیده نمی شود و کمک کردن به انسانها سخت ترین کار ممکن به نظر می رسد

احمق های مفید

فلسفه ، نگاه ماست به خدا ، و برگردان نگاه ما از خدا . این به ان معنا نیست که بتوان از همان ابتدا گفت فلسفه یکی از این دو تاست .

شاید بشود این جور توضیح داد که ما با فلسفه از خدا بالا نمی رویم بلکه با فلسفه از خدا به پایین می آییم . چنانکه از نوک کوه یخی ، قطره ابی سر می خورد و به سمت پایین می اید .

کلنجار رفتن با مفهومی که اثبات و عدم اثباتش هیچ تغییری در روند زندگی انسان ندارد ، یک جورایی مغلطه است

فیلسوفان بدکردار

ویتگنشتاین

فکر نکن ، نگاه کن

بعضی وقتا که از چیزی عصبانیم با چوب و یا هر چیزی که دم دستم بیاید ، درختان یا زمین را می زنم ص ۱۵۹

هر فیلسوف بزرگی به فلسفه مسیر جدیدی می دهد ، ویت گنستاین کسی بود که دو بار این مسیر را تغییر داد ص۱۵۷

خودکشی همیشه بخش رویی ذهن ویتگنشتاین بود و بخشی از این تمایل نتیجه اضطراب او نسبت به همجنس گرایی اش بود . او در زمانی همجنس گرا بود که همجنس گرایی در جامعه پذیرفته نبود ص۱۶۳

سه برادر ویت خودکشی کردن

خانواده ویت برابر با پول الان حدود صد و ده میلیارد دلار ثروت داشتند و مثل شاهان زندگی می کردن

ویت به سکس خشن با مردان علاقمند بود ص۱۶۷

ویت میراث بزرگ خودش را به برادرها و خواهرهای زنده اش بخشید و تبدیل به یک مرتاض فقیر شد ص۱۶۸ او خودش را از هر چیز لوکس و مجلل با دقت دور نگه می داشت و عمدتا با کاکائو زنده بود

او مدتی معلم مدریه ای در روستا بود و چون دانش اموزی را سخت کتک زده بود از ان روستا فرار کرد

ویتگنشتاین به رمانهای پلیسی علاقه داشت و دوست داشت بعد از یک روز درس دادن به سینما برود

در دهه ۱۹۳۰ ویتگنشتاین بزرگترین رابطه جنسی پنهانش را با فرانسیس اسکیتر یک دانشجوی خوب ریاضیات که ۲۲ سال از او کوچک تر بود برقرار کرد

این جملات را از او بخاطر بسپاریم

زبان همه چیز است

کارکرد واژه ها به تنوع کارکرد این اشیاء است

فلسفه مشاهده می کند نه تبیین

جهان چکونه است یک راز نیست ، بلکه بودن جهان راز است

اگر شیر بتواند حرف بزند ما نمی توانیم زبان او را بفهمیم

ویتگنشتاین همیشه بی مقدمه جلسات را ترک می گرد و بحث ها را بدون نتیجه قطعی رها می کرد . او تاب تحمل تظرات مخالف و متفاوت را نداست و همیشه فکر می کرد ختم کلام است

حتی راسل به او گفت : تو داری همه چیز را قاطی می کنی

ویت از اینکه دانشجویانش یادداشت بردارند متنفر بود و یادداشت ها را جسدواره می نامید ص۱۸۱

او در حاای که در بستر بیماری سرطان انتظارمرگ را می کشید گفت : به همه بگویید من زندگی عالی داشتم ص۱۸۲

او تا دو روز قبل از مرگش نوشت

او درباره کتابهای جستارهای فلسفی خود گفت : اگر می توانستم ابن کتاب را به خدا تقدیم می کردم

این جمله اش زیباست

زندگی به انسان یاد می دهد که به خدا ایمان داشته باشد ص۱۸۳

چونه زنی

یا مشغول زندگی شو یا بمیر

در هر صورت جریان زندگی توقف ناپذیر بسمتی که ما چیزی از ان نمی دانیم و هر چیزی درباره ان توضیحی غیر عاقلانه است ، حرکت می کند .

در این میان این که ما چگونه زندگی می کنیم ، چگونه لذت می بریم و چطور به احساسااتمان جواب می دهیم ، تراز عقلانیت ماست .

فرم زندگی اجتماعی و خانوادگی و سیاسی موجود در جامعه ، این تراز عقلانیت را به هم زده ، دیگر کسی به این فکر نمی کند که دلش از زندگی چی می خواهد ، صرفا همه می خواهند دندان پزشک شوند چون اولا پول خوبی درمیارن دوما به همه ثابت می کنند که چه پخی هستند .

کی وقت ان می رسد که ما خودمان را برای خودمان ثابت کنیم ، واقعا ما کجای زندگی خودمان قرار داریم ، دوباره به این حرف مسلم برگردیم که جربان زندگی متوقف نمی شود یا اگر متوقف شود زتدگی از جریان می افتد . پس در هر صورت ما برای شناخت علوم انسانی به یک اصل مسلم نیاز داریم . و ان می تواند این باشد که حریان زندگی متوقف نمی شود .

چون این مقدمه قابلیت چونه زنی ندارد پس باید کمی عضلاتمان را شل کنیم ، کمی از جدیت خودمان بکاهیم ، کمی وا دهیم ، تا جایی برای چونه زنی در زندگی روز مره ما باز شود .

یا باید مثل کسانی که به همه چیز پشت پا می زنند و تصمیم می گیرند دنبال خواست قلبیشان بروند ، عمل کنیم که یکی از انها ویتگنشتاین است که در ادامه فیلسوفان بدکردار درباره خواهم نوشت .

البته من این روش را قبول ندارم ، که انسان برای اینکه خودش باشد ، همه چیز را کنار بگذارد چون از لحاظ من تالی فاسد این کار ان است که کسانی که می خواهند مشغول زندگی شوند ، بدرد زندگی نمی خورند و یک جورایی منگول و ترسو هستند

نظر شخصی من ان است که در اوج مشغول زندگی شو ، درست وقتی هزار تا کار داری یک جایی برای خودت باز کن ، وقتی که ریئس جمهوری وقتی که استادی وقتی که چهره ای مشهور هستی وقتی پدر یا ماادر هستی ... مفاهیم را خم کن از روی زنگار جامعه و تظم دست و پا گیرش بپر ...

حتی اگر نامش را خیانت گذاشتن ، تو این گونه خیانت را انجام بده

یادت باشد یا مشغول زندگی باش یا بمیر