از مهر سال هفتاد و هفت تا مهر هشتادو پنج این هشت سال تقریبا سخت ترین ایم زندگی مشترک ما بود
ما بر خلاف انکه قرار بود اول زندگیمون خلاصه عاشقانه تر باشیم ، این طور نشد .من کل پاییز و زمستان هفتاد هفت را برای فوق لیسانس درس خواندم و آذر به مدرسه رفت سال اخر دبیرستان .
برادرهایم انطور که شایسته یک برادر هست نبودند و پدرم که بسیار مذهبی تندی بود بدنبال بهانه ای که به حسادت های برادرهایم جواب مثبت بدهد از اخوند روستا سوال کرد پسرم از دین برگشته ایا می توانم بهش کمک کنم و اخونده بهش می گه حق نداری بهش کمک کنی
اینها موجب شد ما در تنگای مالی بدی قرار بگیریم تا حدی که پول سرویس مدرسه آذر را نداشتیم
من در همان زمستان با حج یوسف معامله نسیه ای کردم و با پولی که بدستم امد یک مغازه ای جلو خانه ام ساختم و یک مقدار طلا خریدم و دوباره مشغول طلا فروشی شدم
ولی حامله شدن اذر در اواخر بهمن هفتاد وهفت و قبول شدن من به دانشگاه برای فوق لیسانس و سود پول و مخارج خانه ، لذتی برای من باقی نمی گذاشت
آذر با مریضی بچه امتحانات خرداد را داد و افاق در ابان هشتاد و هشت بدنیا امد و متاسفانه من ان روزها دوره اول شوراها بود که دهیار روستا شدم و از طرفی مسئله بی دینی من این ور و اون ور مطرح می شد و من در ان روزها بسیار از طرف پدرم سرزنش می شدم هبچ دفاعی از خودم نمی کردم فقط با ورود به خانه همون پشت دیوار مدتی گریه می کردم بعد وارد خانه می شدم .
من در نه اسفند هفتاد و نه توسط یک گروه مسلح تیر خوردم و زندگی سخت من دوباره کن فیکون شد ، من تمام طلاهایم را فروختم و خرج دست خودم کردم و پدرم حتی یک هزار تومان هم به من نداد و این مسئله موجب سالهای هشتاد به بعد من زندگی مالی خیلی سخت تری داشته باشم و مقروض باشم
من دانشگاه ازاد مرکز تهران را نیمه کاره رها کرده بود م و افاق یک سال و چهار ماهه بود که من تیر خوردم و در ان سالها تمام کار و زندگی من حدود پنج شش میلیون بود که خرج بیماریتانم شد فقط در کلینیک شیخ بهای تهران دکتر گوشه از من برای عمل عصب سه میلیون گرفت
آذر هم در این مدت خیلی سختی کشید ، مریضی های زایمان و سختی های مالی و اینکه قید درس و دانشگاه را هم زد و تا سالها بعد سر من بخاطرش غر زد
بین سالهای هشتاد تا هشتاد و چهار که پدر فوت کرد . من در شرایطی برای پدر یک مدرسه خیریه می یاختم که خودم برای هزار تومان محتاج بودم . من باغات پسته و انار پدر را جمع اوری می کردم و همه ی پولش را به پدر می دادم ولی برای مخارج زندگی خودم برای حتی هزار تومان مستاصل بودم
من فقط یک مغازه خالی داشتم که گاهی زعفرون خرید و فروش می کردم و با قرض و غوله روزگار می گذراندم .
پدر از سال هشتاد و دو مریض شد و این مسئله موجب شد باز من تمام کارهایش را انجام دهم بیشتر از قبل ولی ابن موضوع هیچ کمک مالی برای من نبود
بصورت ناشیانه ای کتاب شکست تابو را نوشته بودم و برای چاپش سه میلیون و پانصد هزینه کرده بودم ولی هیچ نسخه ای از ان کتاب فروش نرفته بود
من در سال هشتاد و چهار که پدر مرد حدود دوازده میلیون تومان بدهکار بودم که از این مبلغ فقط یک مغازه داشتم حدودا می شد چهار تومن و خانه ای که داشتیم البته یک ماشین پیکان هم در خانه پدر بود که سند به نام من بود ولی من از ترس دعوای برادر کوچکم انرا بر نمی داشتم
در ماههای اخر زندگی پدر روزی او را به بیمارستان بردم و بهش گفتم بابا پول بده برم ماشین را بنزین بزنم . او ناراحت شد و گفت تو یک ادم مریض را میاری دکتر اول باید بری بنزین بزنی
منم واضح گفتم پول نداشتم
او گفت یعنی تو پسته ها و انار ها را می فروشی هیچی برنمی داری
گفتم مگه قراره بردارم . شما می گفتی بردار تا من بردارم
این مکالمه بین من و پدرم بعد از سالها خیلی چیزها را برای من روشن کرد و خیلی چیزها را برای پدرم
چون من متوجه شدم پدرم دوست داشته این سالها غیر مستقیم به من کمک کند
و پدرم فهمید من اونقدرها هم که بهش گفته اند ادم بدی نیستم
تقریبا یکی دو هفته مونده به فوت بابا ، کنارش نشسته بودم که او گلویش را صاف کرد و اروم و شمرده به من گفت ، بابا مهدی من درباره تو اشتباه کردم
سخت بود ، سخت ، هم عمر بابا تموم شده بود هم سالهای اول رندگی ما وحشتناک سخت گذشته بود که ذکر جزییاتش برای هنوز دشواره
آذر صبورانه و عاشقانه در کنار من بود و امیدوارانه همیشه به من می گفت ، مطمئن هستم روزی همه چیز درست می شه
همیشه می خندید و می گفت ته دلم قرصه ، شکی ندارم همه چیز خوب خوب خوب می شه
ما بعد از فوت بابا در هیجده فروردین هشتاد و چهار . یک دفتر خرید و فروش پسته در روستا زدیم یک زمین خریدیم و ساختمانی ساختیم و از محل فروش محصولات و ارث قرض و غوله ها را تا حدودی دادبم و در مهر هشتاد و پنج برای زندگی به مشهد رفتیم ولی در روستا خانه و مغازه و دفتر کشاورزی را داشتیم