طناب دار

بعضی حرفا مربوط به آرزوهاست ولی مردم این گونه حرفا را می خوان در واقعیت ببینن ،می گن بی گناه پای دار می ره ولی بالای دار نمی ره . ولی اینطور نیست تمام تاریخ پره از بالای دار رفتن بی گناهان . یک چیز دیگه هم هست که اتفاقا تاربخ پره از کام جویی ها و عشق و حال های ادمای تبهکار به نظر میاد نمی شه کاریش کرد . دنیا هرگز اونقدر متمدن نمی شه که ادما از منافع خودشون به نفع دیگران بگذرند ، حقیقت ها تحت الشعاع واقعیت ها تغییر شکل داده اند ، انسان به جای حرکت بسوی منطق و عقلانیت بیشتر بسوی پول قدرت و خشونت بیشتر حرکت کرده و ابنها حقایق زندگی هستند ،

با این وجود من معتقدم این حقایق عاریتی کارامد نیستند ، و اینطور نیست که ما با گرفتن جان یک نفر دیگر به امنیت برسیم یا با دزدیدن مال فرد دیگر به آسایش و آرامش ، این گونه تصورات صرفا بخاطر تفسیر نادرست ما از زندگیست چون فکر می کنیم تمام حقیقت ان چیزی است که با واقعیت عجین شده و ما داریم انرا می بینیم ، در حالی که اصلا اینطور نیست قسمت بزرگی از حقایق همیشه ناپیدا هستند و در زمان خود قابل رویت نیستند باید کمی صبوری کرد بعدها می فهمیم هیچ حقیقتی در زندگی جز مهربانی و درستکاری و امانتداری وجود ندارد و پول و مقام و زور فقط یک فریب حقیقت هستند .

مرده ها صبورند و منتظر ما می مانند ، وافعا روزی که به انها برسیم چه حرفی برایشان داریم که فرصت زندگی را ازشان گرفته ایم

نظر یک خواننده

من بزرگترین نویسنده ای هستم که تا به حال دیده ام ، من در مورد خودم معتقدم بهترین آدم دنیا هستم ، من پر از نوشتنم ، دنیا در پس از مرگ من با اشاره به من صاحب هویتی متفاوت خواهد شد . الان ساکن یک روستا هستم تقریبا دور افتاده ، شغلم بیشتر آشپزی است و بوی پیاز می دهم ولی دلم دور افتاده نیست و مغزم بوی پیاز نمی دهد ، با این وجود تا دلتان می خواهد به من توهین کنید ، نمی گویم حالم را خوب می کنید ولی من در نقطه ای هستم که همه چیز را می بینم

ستایش نازنین من نظر شما را خواندم و شما را می شناسم و باز هم شما همچنان برایم عزیز و محترمی

نظرت را اینجا می گذارم تا همه بخوانند شاید این بیشتر خوشحالت کند

............

پیشنهادم به تو ابن است ....

که دیگر ننویسی ، چرا که نوشته هایت فقط حافظه سایت را پر کرده اند .

این همه سال گذشته و تو فقط نوشته ای ، از چیزهایی که هیچ فایده ای ندارند ، از حرفهای مفت نوشته ای ، حرفهایی که خریداری ندارند ،

گاه چرند نوشته ای و گاه لعن و نفرین کرده ای ، و عمر خواننده های گذرا را به اتلاف داد ه ای ،

که ابن زمان حق الناس است .

و تو حق مردم را تباه کرده ای ،

باور کن تو هم یکی همانند همین مردمی هستی که در کوچه و خیابان وقتی کسی را به همنشینی می یابند . فقط غر می زنند و از شرایط ناله و شکایت می کنند ، و زمان واریز یارانه ها به صف می شوند ،

تو نه نویسنده ای نه چیز دیگر

.........

نظرت را کامل نوشتم

ولی ستایش باور من این نیست که تو می گویی

تا عمر دارم خواهم نوشت

یک روزی یکی از دوستان پرسید

این روزها چه کار می کنی

گفتم دارم می نویسم

گفت اگه منم دست به قلم شوم خیلی استفداد ندشتن دارم

گفتم پس لطفا چند خط بنویس و بیا با هم درباره اش حرف بزنیم

گفت ولی افسوس نمی دونم درباره چی باید بنویسم

گفتم فکر نکنم یک نویسنده این جور مشکلی داشته باشه

گفت تو که می نویسی ، مشکل نداری

گفتم چرا ، اتفاقا مشکلاتم ، مشکل نوشتنمو حل می کنه ، وقتی می بینم هنوز در فهم و درکم مشکل دارم ، می نویسم تا صیقل بخورم ، وبتی می بینم هنوز در لذت بردن و نگاهم به زندگی مشکل دارم ، می نویسم تا سبک شوم ، وقتی می بینم هنوز ترسویم هنوز اعتماد به نفسم کمه ، هنوز احساس تنهایی می کنم ، هنوز زشتم هنوز سردرگم و هاج واجم و .... می نویسم تا بزرگ تر ، شجاع تر ، زیبا تر ، شفاف تر و ....

پادشاهی انگلستان

نمی دانم چرا مراسم تاج گذاری پادشاه انگلستان منو بیاد فیلم رابین هود انداخت

با این تفاوت که این بار پادشاه ادم خوبیه ، حد اقل از نظر برنامه کودک

خب من اگر انگلیسی بودم طرفدار سلطنت می شدم . چون این نوع سلطنت که دنبال یار گیری نیست و در برابر حتی یک راننده تاکسی هم زوری نداره ، چیز خوبیه . یه حس خومونی بین مردم ایجاد می کنه انگار یک بابا هست یک مامان هست که می تونی بهش پناه ببری ، وقتی خطری پیش بیاد همه بچه ها خونه بابا مامان جمع می شن ، غرورشون را به هم یاد اوری می کنن

کلا این جوری سلطنت جالبه

ولی راستش اینکه یک بچه به صرف اینکه متولد شده شاه به حساب میاد یک کم برام زوره و یک کم این قضیه مشکل داره که اگر نفر اول وارث پادشاهی یک اشغال باشه خیلی نامردیه که دنیا چنین براش وا بدهد

مسئله دیگه ابنه که این گروهی که دارن روی رفتار و حرکات و سکنات و پوشش و حرفها خانواده سلطنتی کار می کنند تقریبا این افراد را تبدیل به یک مشت جسم بی جان کرده اند ، اینها دیگه حالت انسانی خودشان را از دست داده اند . نه تلاشی می کنن نه حرف خاصی می رنن نه مست می کنن ، نه برای زندگی با دیگران کلنجار می رن ، این همه ، همه چیز مرتبه ، خب چیز خوبی نیست .

من پیشنهاد می کنم حالا که قراره موضوع اینقدر برنامه کودکی باشه ، خب بعد مرگ پادشاه یا ملکه ، بهتره که همه خانواده سلطنتی را غروب تو باغ زیر درختان بلند جمع کنن وفتی کلاغا امدن ، اولین فردی را که کلاغا روش شاشیدن را شاه کنن

چون اولا کلاغا از این کشیشا و کلیسا که هزاران سال خون مردم را ریخته اند خیلی باشرافت ترند

دوما وقتی این اقایایون حس متفاوتی بهشون دست می ده و فکر می کنن از کون فیل افتاده اند ، بهشون بگیم نه جانم از کون کلاغ افتاده اید

عذر خواهم که کمرنگم

وبلاگ کجایی که این نوشتن کتاب معمولیها تمام وقت منو گرفته

امروز می خواهم در کتاب موضوع ابرهای نادانی و فریب های جمعی را بنویسم

نمی دونم چقدر خواهم تونست ، اندیشه های وحشیم را زیر قلم بخسبانم ولی تمام تلاشم را خواهم کرد

من این روزها آبستن نوستن کتابی هستم که شاید اسمش بشه معمولیهای پادشاه

با همکاری خواهر عزیزم عزت داریم این کتاب را می نویسیم ، عزت فوق العادست ، یک خاص واقعیه من و عزت سه سال اختلاف سنی داریم من ازش بزرگترم

حالا سر فرصت در مورد او خواهم نوشت

من و آذر 3

از سال هشتاد و پنج تا سال حالا

پدر نبود ، و زندگی جریانی سیال داشت

چون من معتقدم ، اقتصاد مال خر نیست ، و به عبارتی بهتر اقتصاد همه چیز است

مشهد بودیم ولی در ضمن به روستا هم زیاد میامدم

در مشهد در کار زمین و خانه و در روستا در کار خرید و فروش محصولات کشاورزی فعال بودم .

خانه روستا را به هم ریختم و بشکلی تازه دوباره ساختم . یک باغ دو هکتاری برای خودم درست کردم ، دورش را دیوار کردم و کج دار و نریز کار می کردم ،

روابطم با آذر خوب بود ولی همیشه این موضوع وجود داشت که این دختر زیبای که همسر من است زیاد اهل گفتگو نیست در دلش شاید نگران یا مطمئن باشد ولی در صحبت زیاد گرم نیست .

آذر به کلاس انگلیسی می رفت ، افاق به مدریه می رفت و خانه ما در خیابان صیاد شیرازی ۹ بود

در سال هشتاد و هفت بصورت ناخواسته دوباره آذر باردار شد و ما تصمیم گرفیم بچه را نگه داریم ،و این تصمیم تولد ساتگین بود در سیزده دی ماه هشتاد و هفت . اسم اول ساتگین ساپرا بود ولی چون اداره ثبت احوال ابن اسم را قبول نکرد اسمش ساتگین شد

در اردیبهش سال هشتاد و هشت من شروع به ساخت تالار شدم همین تالاری که الانم هست

ساخت خانه ، یاخت باغ و ساخت تالار دوباره برای من پیامدهای مالی زیادی داشت لذا آذر دوباره به روستا برگشت و تا سال نود و یک در کنار من در تالار کار کرد

انزمان مسئله تالار در شهرستان فیض اباد فرهنگ عمومی نبود ، منم زیاد در کار تالار داری سر رشته ای نداشتم ، و اشتباهات فاحش من در کار و نیروهای ناشی و گاها پدر سوخته شرایط کاری مرا عجیب سخت کرده بود .

حال من به گونه ای شد که تا دو سال کلا حتی زک روز هم نتونستم به مشهد برم و دوباره بدون ماشین شدم با یک دوچرخه ، البته احتمال زیاد خاطرات روزانه من در ان سالها در همین وبلاگ هست که دیگر به جزییاتش وارد نمی شم

از سال نود و یک دوباره آذر با افاق و ساتگین به مشهد رفتن و من هم در رفت و امد بودم و هنوز هم حال ما همینطوره

فقط حالا تقریبا از لحاظ مالی روبراه تر شده ایم البته تا انقدر که خرید لباس و خورد و خوراک و مسافرت اذبتمان نکند .

و حالا ساتگین قهرمان شنای کشوره

آفاق داره تهران درس می خونه

منم هر هفته می رم و میام

در این سالها ما خونه روستا ، باغ رویتا و خونه مشهد را برای توسعه و ادامه تالار فروختیم و حالا همین گوشه مشغولم

اینم جریان من و آدر به مناسبت تولد آذر عزیزم که خیلی دوستش دارم و بووووس

من و آذر 2

از مهر سال هفتاد و هفت تا مهر هشتادو پنج این هشت سال تقریبا سخت ترین ایم زندگی مشترک ما بود

ما بر خلاف انکه قرار بود اول زندگیمون خلاصه عاشقانه تر باشیم ، این طور نشد .من کل پاییز و زمستان هفتاد هفت را برای فوق لیسانس درس خواندم و آذر به مدرسه رفت سال اخر دبیرستان .

برادرهایم انطور که شایسته یک برادر هست نبودند و پدرم که بسیار مذهبی تندی بود بدنبال بهانه ای که به حسادت های برادرهایم جواب مثبت بدهد از اخوند روستا سوال کرد پسرم از دین برگشته ایا می توانم بهش کمک کنم و اخونده بهش می گه حق نداری بهش کمک کنی

اینها موجب شد ما در تنگای مالی بدی قرار بگیریم تا حدی که پول سرویس مدرسه آذر را نداشتیم

من در همان زمستان با حج یوسف معامله نسیه ای کردم و با پولی که بدستم امد یک مغازه ای جلو خانه ام ساختم و یک مقدار طلا خریدم و دوباره مشغول طلا فروشی شدم

ولی حامله شدن اذر در اواخر بهمن هفتاد وهفت و قبول شدن من به دانشگاه برای فوق لیسانس و سود پول و مخارج خانه ، لذتی برای من باقی نمی گذاشت

آذر با مریضی بچه امتحانات خرداد را داد و افاق در ابان هشتاد و هشت بدنیا امد و متاسفانه من ان روزها دوره اول شوراها بود که دهیار روستا شدم و از طرفی مسئله بی دینی من این ور و اون ور مطرح می شد و من در ان روزها بسیار از طرف پدرم سرزنش می شدم هبچ دفاعی از خودم نمی کردم فقط با ورود به خانه همون پشت دیوار مدتی گریه می کردم بعد وارد خانه می شدم .

من در نه اسفند هفتاد و نه توسط یک گروه مسلح تیر خوردم و زندگی سخت من دوباره کن فیکون شد ، من تمام طلاهایم را فروختم و خرج دست خودم کردم و پدرم حتی یک هزار تومان هم به من نداد و این مسئله موجب سالهای هشتاد به بعد من زندگی مالی خیلی سخت تری داشته باشم و مقروض باشم

من دانشگاه ازاد مرکز تهران را نیمه کاره رها کرده بود م و افاق یک سال و چهار ماهه بود که من تیر خوردم و در ان سالها تمام کار و زندگی من حدود پنج شش میلیون بود که خرج بیماریتانم شد فقط در کلینیک شیخ بهای تهران دکتر گوشه از من برای عمل عصب سه میلیون گرفت

آذر هم در این مدت خیلی سختی کشید ، مریضی های زایمان و سختی های مالی و اینکه قید درس و دانشگاه را هم زد و تا سالها بعد سر من بخاطرش غر زد

بین سالهای هشتاد تا هشتاد و چهار که پدر فوت کرد . من در شرایطی برای پدر یک مدرسه خیریه می یاختم که خودم برای هزار تومان محتاج بودم . من باغات پسته و انار پدر را جمع اوری می کردم و همه ی پولش را به پدر می دادم ولی برای مخارج زندگی خودم برای حتی هزار تومان مستاصل بودم

من فقط یک مغازه خالی داشتم که گاهی زعفرون خرید و فروش می کردم و با قرض و غوله روزگار می گذراندم .

پدر از سال هشتاد و دو مریض شد و این مسئله موجب شد باز من تمام کارهایش را انجام دهم بیشتر از قبل ولی ابن موضوع هیچ کمک مالی برای من نبود

بصورت ناشیانه ای کتاب شکست تابو را نوشته بودم و برای چاپش سه میلیون و پانصد هزینه کرده بودم ولی هیچ نسخه ای از ان کتاب فروش نرفته بود

من در سال هشتاد و چهار که پدر مرد حدود دوازده میلیون تومان بدهکار بودم که از این مبلغ فقط یک مغازه داشتم حدودا می شد چهار تومن و خانه ای که داشتیم البته یک ماشین پیکان هم در خانه پدر بود که سند به نام من بود ولی من از ترس دعوای برادر کوچکم انرا بر نمی داشتم

در ماههای اخر زندگی پدر روزی او را به بیمارستان بردم و بهش گفتم بابا پول بده برم ماشین را بنزین بزنم . او ناراحت شد و گفت تو یک ادم مریض را میاری دکتر اول باید بری بنزین بزنی

منم واضح گفتم پول نداشتم

او گفت یعنی تو پسته ها و انار ها را می فروشی هیچی برنمی داری

گفتم مگه قراره بردارم . شما می گفتی بردار تا من بردارم

این مکالمه بین من و پدرم بعد از سالها خیلی چیزها را برای من روشن کرد و خیلی چیزها را برای پدرم

چون من متوجه شدم پدرم دوست داشته این سالها غیر مستقیم به من کمک کند

و پدرم فهمید من اونقدرها هم که بهش گفته اند ادم بدی نیستم

تقریبا یکی دو هفته مونده به فوت بابا ، کنارش نشسته بودم که او گلویش را صاف کرد و اروم و شمرده به من گفت ، بابا مهدی من درباره تو اشتباه کردم

سخت بود ، سخت ، هم عمر بابا تموم شده بود هم سالهای اول رندگی ما وحشتناک سخت گذشته بود که ذکر جزییاتش برای هنوز دشواره

آذر صبورانه و عاشقانه در کنار من بود و امیدوارانه همیشه به من می گفت ، مطمئن هستم روزی همه چیز درست می شه

همیشه می خندید و می گفت ته دلم قرصه ، شکی ندارم همه چیز خوب خوب خوب می شه

ما بعد از فوت بابا در هیجده فروردین هشتاد و چهار . یک دفتر خرید و فروش پسته در روستا زدیم یک زمین خریدیم و ساختمانی ساختیم و از محل فروش محصولات و ارث قرض و غوله ها را تا حدودی دادبم و در مهر هشتاد و پنج برای زندگی به مشهد رفتیم ولی در روستا خانه و مغازه و دفتر کشاورزی را داشتیم

من و آذر 1

پنج سال ایام عقدی ما از

بیست و نه ابان هفتاد و دو شروع شد تا بیست و شش شهریور هفتاد و هفت

من در انزمان بیست دو ساله و آذر سیزده ساله بود . من تا سال هفتاد و پنج دانشجو بودم و آذر دوم راهنمایی بود . من از بهمن هفتاد و چهار تا مرداد هفتاد و پنج مغازه طلا فروشی داشتم و بعد در دوم شهریور هفتاد و پنج به سربازی رفتم و در دوم شهریور هفتاد و هفت سربازیم تمام شد و سه هفته بعد جشن عروسی بود

ما در طول این پنج سال بسیار خوش بودیم ، همیشه با موتور می رفتیم یک بستنی می گرفتیم و می رفتیم کنار جوی اب می نشستیم و بستنی می خوردیم . وقتی من سرباز زودم بسیار دل تنگ آذر می شدم و او هم برایم نامه می فرستاد یا زنگ می زدیم که البته اون زمان تماس تلفنی سخت بود

البته آذر خیلی بچه بود و مرا هم خیلی دوست داشت منم همینطور بودم ولی به قوانین خودم که مثلا دوست داشتم کمی با فاصله بخوابم یا گاهی برم پیش دوستان

یکی از مشکلات انزمان من با آذر این بود که چگونه مقنعه را از سر او بردارم چون این نوع لچک زنی برای من بسیار چندش بود و او واقعا چقدر مقاومت می کرد

البته من بخاطر خامی و جوانی در انزمان به خانه پدر خانمم زیاد می رفتم و نمی دانستم که این کار ممکنه موجب اذیت و ازار اونا بشه و الان که فکر می کنم می گم کاشکی ماهی یک شب اونجا می خوابیدم و بقیه شو خونه ی پدری ام می موندم

آذر در سال هفتاد و هفت که عروسی کردیم سال اخر دبیرستان بود و من از همان سالها منوجه یک مسئله شدم

چون در هر صورت من شش سال حوزه و دانشگاه را پشت سر گذاشته بودم ، متوجه شدم که ازدواج ما خالی از حرفهای طولانی بین دانشجویان است تقریبا آذر اصلا اهل گفتگوهایی که من فکر می کردم زن و مرد باید داشته باشند ، نبود

در دو سال سربازی من با زحمتی بسیار زیاد یک خانه در همان روستا ساختم .

انزمان پدر بزرگ و مادر بزرگ مادری و پدری آذر زنده بودن و ما زیاد پیش اونا می رفتیم و من یکی از افسوسهایم این است که شاید اونطور که باید و شاید قدر اونا را ندونستم

شب اول عروسیمون آذر همش گریه می کرد که چرا یک اتوبوس نگرفتی تا میهمانها اخر شب بیایند خانه، و من از این گریه نا بجا خیلی مکدر شدم . و تازه اون شب بود که این موضوع که من دلم می خواست همسرم بیشتر حرف بزند بیشتر راحت باشد و یک جورایی اهل گفتگو باشد را بیشتر حس کردم و فهمیدم در این زمینه آذر زیاد پایه نیست

در کل نمره ایام عقدی ما از بیست پانزده بود ، چون برای دو تا جوان خام دهاتی با پدر و مادرهایی کاملا بی سواد ، شروع بدی نبود

تولد آذر

سوم اردیبهشت تولد آذره

ما سی ساله با هم هستیم ، فراز و فرودهایی داشته ایم ولی در مجموع خوبیم . من تقریبا بیشتر از هر زمانی آذر را دوست دارم . هر چند شکل دوست داشتنم مختص خودمه ولی هر چی که هست و هر جوری که هست این نهایت دوست داشتن منه .

ما تقریبا هیچ وقت با هم تو یک ظرف غذا نخوردیم ، ما تقریبا هیچ وقت با هم تو یک تخت منظورم از این تختای یک نفره هست ، نخوابیدیم .

من زیاد اهل جانم و چشمم نیستم ، ولی هرگز بهش حرف منفی نمی گم مخصوصا اینکه ما دو تا دختر داریم

شکل زندگیمون این جوریه که من رو کاناپه اینتر نشنال می بینم ، ساتگین دختر کوچکه تو اتاقش فیلم می بینه و یک دفعه صدای خندش بلند می شه ، آفاق دختر بزرگه یک ساله تهرانه دانشگاه بهشتی ژنتیک می خونه . آذر داره با مربی شنای ساتگین چت می کنه ، یا توی اینستا داره یک چیزی می بینه یا یک چیزی می ذاره .

من در خانه جارو می کنم و ظرف می شویم ، ولی در کل بیشتر از نیمی از اوقات من در محل کارم تنها هستم .

آذر الان چهل و سه سالشه ، و همیشه می گه من تو زندگیم از هیچ کسی غیر تو خاطره ای ندارم ، تقریبا ما هرگز درگیری شدید و بزن بزن نداشته ایم . ولی زیاد پیش امده که مدتی در سکوت بوده ایم

آذر برای بچه ها خیلی وقت می ذاره و بقیه وقتش هم تو گوشیشه ، گاهی کوه می ره ، گاهی تو پارک ورزش می کنه

من واقعا بی ریا تلاش می کنم تا او در کل حس خوبی داشته باشه ، دیگه چه خوب و چه بد تمام زندگی را با هم بوده ایم و خدا را شکر در کل می تونم بگم آذر بهترین اتفاق زندگی منه

هر چند معتقدم کلاس فکری من از او بالاتره و در این زمینه نمی تونه پا به پای من بکشه ولی از خودم بیشتر دوستش دارم و اصلا نمی تونم ناراحتی شو ببینم

تقریبا مطمئن هستم وبلاگ منو نمی خونه و هرگز از علاقه نوشتاری من زباد چیزی نمی دونه و ما با هم گفتگوهایی از نوع درد دل و اجرای برنامه های کاری مون نداریم . تقریبا همه این کارها را من به تنهایی انجام می دم و برنامه بچه ها را او تقریبا به تنهایی پیش می بره

واقعا اینکه ساتگین قهرمان شنای کشور شد و ثبت رکورد کرد ، این گونه کارها کار آذره

در کل آذر گله ، عشقه یک خاطره زیباست و من بی نهایت دوسش دارم و با او بود که یاد گرفتم همه چیز در زندگی تفاهم نیست همه چیز گفتگوی مشترک نیست گاهی وجودا یکی را دوست داری نه به این خاطر که تو را اروم می کنه یا هواتو داره بلکه یکی رو دوست داری بخاطر خودش

و من آذر را بخاطر خودش دوست دارم ، دیشب بهش گفتم حالا که پنجاه دو سالمه می فهمم چهل و سه یالگی خیلی سن خوبیه برای لذت بردن از زندگی

گاهی خسته و دلگیرم

امروز جمعه است . سی فروردین .

هوا خوب است . گوشه دفترم تنها نشسته ام .

کار و کاسبی همینطوره ، باید پاش بشینی .

گاهی وقتا همه چیز طبع دل نیست ، ولی بازم خدا را شکر

من راسشو بگم از یک چیز خسته ام

از حکومت خسته ام ، از اخبار خسته ام ، از حرفهای بی منطق خسته ام ، از کارهای بیهوده خسته ام ، از فریب مردم توسط حکومت خسته ام ، از دروغ و دزدی و ناعدالتی اجتماعی خسته ام ، از حرف زور حکومت خسته ام ، از در و دیوار خسته شهر و روستا خسته ام .

موضوع ساده است ولی حکومت موضوع را سخت کرده ، چون در این میان می خواهد اخور خیلی ها را پر کند ، تاوانش را مردم می دهند .

گاهی از این همه به هم ریختگی خسته می شوم با خودم می گویم خب چرا اینها اینقدر ایدئولوژیک هستند ، حکومت نباید خودش صاحب نظر باشد یا نماینده قشر خاصی باشد . حکومت باید نماینده مردم باشد مردم باید خواسته هاشان را بذارن روی میز و حکومت اجرا کند . عرضه داشت کار کند بماند نداشت برود

این چه شکلی از حکومت است که ما اسیرش شده ایم ، چرا نمی شه دو کلمه حرف زد ، چ ا اینقدر ما از حرف زدن می ترسیم ، چرا عده ای اینقدر جری و پر رو شده اند . این شکل کار دیگه اوضاع را واقعا تبدیل به جوک کرده ولی جوک از نوع درد ناکش

کارهای کاذب و رانت ها و فساد کلان و ناکارامدی مسئولین مملکتی از ریز تا درشت ، یک منجلابی ساخته که همه دیر یا زود در ان محکوم به فنا هستند

من گاهی سخت خسته و دلگیرم