احساس

نمی شود تمام بازی را خواند ، ولی برای ادامه دادن باید تصمیم گرفت . پس بهتر است به نشانه ها دقت کرد اگر راحت نیستی حتما نباید عوامل ناراحتیت را دنبال کنی کافیست شرایط را عوض کنی ، احساس راحت بودن حق ماست ، ممکن است ما برای دیگران بی ارزش باشیم ، ممکن است دچار قضاوت اشتباه شویم ، هر لحظه این امکان هست که دیگران از ما عبور کنن و دیگر اولویت انها نباشیم ،

این ما هستیم که در نهایت باید راحت و ارام باشیم مغرور باشیم و بیش از حد در تعبیر و تفسیر دیگران وسواس به خرج ندهیم ، حتما انها افراد خوبی هستند ولی این برای ما نیست ، هر کسی دنیای خودش را دارد علایق و سلیقه های خودش را تو نمی توانی خودت را رها کنی و جاده صاف کن زندگی دیگران باشی این نقش هیچ کس نیست و اسمش هم خریته نه فداکاری

از لحظه ای که فداکاری وظیفه می شود دیگر فدا کاری در کار نیست بیشتر یک نوع التماس و تحقیر است و شاید یک ضعف که روزی تبدیل به نفرت می شود . اگر کنترل احساساتمان را نداشته باشیم ، احساسی جریحه را مدام در خود خواهیم دید

سکوت

سکوت تمنای جداییست .

وقتی به سکوت می رسیم ، دیگر تقلای رابطه تمام شده است .

سکوت در دشت وجودت می وزد و کویر تنهایی را فرا می خواند . گویا وسوسه بودن ها خسته ات کرده و دیگر طعمی در گیلاس به جا مانده لای شاخه ها نیست .

حرفها کبره ی ریه ها هستند که جان می کنن برای نفس کشیدن . و زندگی چه نزعی دردناک است .

وقتی به سکوت می رسی ، کیهان به ناگهان از زیر بار تفسیر شانه خالی می کند ، عظمتش برای هیچ می شود و پوچ در کریدر نگاهت پلاز کهنه اش را می گستراند و لنگهایش را بر دیوار کاه گلی عصا می کند .

سکوت فریاد شاخه های خشک است که می خواهند در رویا روزگاران سپری شده را هم آغوشی کنن

لحظات مبهم زندگی

وقتی چیزی تمام می شود باید انتها را پذیرفت .

وقتی رابطه ای از جان می افتد باید جدایی را پذیرفت .

وقتی کار تمام می شود باید خستگی را قبول کرد

وقتی آرد تمام می شود آویختن آغاز می شود

این رفتن ها از حسی به حسی دیگر ، این پذیرفتن ها اصلا آسان نیست . گاهی به چینی بند زن ها هم نیاز است تا کاسه چینی یادگار مادر بزرگ را بند بزند .

گاهی باید به خاطرات آویزان شد ، باید خاطرات قوی ساخت ، همیشه فرصتی هست که شخصیت خودمان را به شاخه های خاطرات بیاویزیم .

هیچ وقت تمام کردن به اسانی آغاز شدن نیست ، این تا جایی است که می توان گفت آغاز یک فریب است ، گویا آغاز جریانیست پر شور برای رفتن بسوی کناره های ناشناخته ولی این شور روزی می خوابد بی انکه دور نمایی از آنچه می خواستیم را نشانه بگیرد .

موضوع مدام در لحظه های مبهم گرفتار می شود و این تکرار انقدر اصیل است که در نهایت ما می مانیم و لحظه های مبهمی که جوابی برایشان نداریم

این تضاد زیباست ، فقط باید زیبایی را دوباره معنا کرد

همه چی به مویی بنده

قبلا فکر می کردم مگر خدا هم حزب دارد . مگر خدا هم خون دارد .

حالا می بینم جواب این سوال مثبت است ، و خدا یک حزب داره و اون حزب یک نمایندگی داره که کارهای خدا را بررسی و به رتق و فتق امور می پردازه

این گروه گاهی می رن یک کشوری را می گیرن ، مردم اون کشور را اسیر و برده خودشون می کنن و خیلی خدا گونه می گن این کشور مال ماست ، هذا من فضل ربی

خدا قبلا برای ما یک چیز دیگه ای بود یک حس و حال دیگه ای داشت با اون که آگاه و توانا بود بازم اهل سوال و جواب بود . لم یاکل و لم یشرب بود ، از صفتهای بارزش بی نیازی بود . باصفا و بخشنده بود ، مثل ادمای باحال هر چی که مربوط به خودش و خودت بود را می بخشید و فراموش می کرد .

حالا برای خودش یک حزب درست کرده ، دکون و دستگاه راه انداخته اهل حساب و کتاب شده و در اخر همه چیش به مویی بنده

من قبلا این ضرب المثل را شنیده بودم که فلان چیز یا فلان کس به مویی بنده ، ولی خوب معنایش را نمی فهمیدم حالا که می ببنم وقتی سر یکی را می کوبند به دیوار فقط بخاطر اینه که مویش ممکنه کنده بشه

خب از حزبت چی خبر ، خوبه ، اوضاعت روبراهه ، اونقدر زور داری که فقط زورت به یک زن و مرد بدبخت نرسه ، یعنی می تونی به سرکرده حزب شیطان وارد جنگ بشی یا بازم از زن و لچه و ببمار و پیر و ناتوان استفاده بهینه می کنی ، اینا برات نقش گوشت قربانی را دارند ، یک روز سوارشون می شی یک روز باهاشون سپر انسانی می سازی ، یک روز سیاهی لشکرت می شن ، یک روز امتت

من تالار دارم . همیشه می گم برای یک تالار دار قشنگ نییت غذای اماده داشته باشه چون موجب فیادش می شه

برای یک معلم قشنگ نیست تو اسنپ کار کنه چون سوادش نم می کشه

برای یک رییس جمهور قشنگ نیست تاجر باشه چون مافیا راه میندازه

برای یک خدا هم .....

تعوظ بالله از این همه تهمت هایی که تو می زنن

بازندگان تاریخ

ما چقدر بازنده ایم

چطور شد که ما اینقدر بازنده شدیم

کارگر روزی سیصد تومن تا پانصد تومن می گیره خط فقر سی میلیون تومان شده

کارمند پانزده تا بیست میلیون حقوق می گیره ، مسکن متری هشتاد میلیون تومان شده

پیر ها تنها شده اند هزینه بستری شدن در بیمارستان برای پنج شب صد وسی میلیون تومان شده

بچه ها امید رفتن به کلاس و عشق درس ندارند .

بازاریها دزد ، دروغ و تقلب می کنن .

از عدالت و ازادی و رفاه و امنیت فقط یا شعار و نام خیابان باقی مانده

ما خیلی بازنده ایم

بدبختی در صورت مردم تفسیر اشنایی دارد . انقدر فاجعه عظیم است که همه چیز تبدیل به حرف شده ، چنانچه می گویند وقتی صد نفر مردن یک فاجعه اتفاق افتاده ولی اگر هزار نفر بمیرن این فقط یک اماره

ما انقدر بدبخت و بازنده ایم که دیگر به خودمان می خندیم ، گیج شده ایم و با ما هر کاری دوست دارن انجام می دن ، برایسان اصلا مهم نیست که ما هم اینجا وجود داریم

ما به بی عقلی پدر و مادرها ، ما به شکست و ترس اجداد ما به خرافات و جهل خودمان باختیم

تاربخ بخوان و اگاه باش

حاج مهدی

امروز چهارشنبه ده ابان چهار صد و دو

ما در تالار داریم مقدمات مجلس مرحوم حاج مهدی خداشناس را انجام می دهیم

حاج مهدی در ساعت یه بعد از ظهر روز شنبه در مشهد فوت کرد و روز یک شنبه ساعت چهار و نیم عصر در عبدل اباد به خاک سپرده شد

او هنگام مرگ هشتاد و هست سال سن داشت

حاج مهدی دوست پدرم بود ، و هر چند من درست نمی دانم سطح این دوستی چقدر بود ولی در کل او برای من بوی پدرم را می داد

چهره صبوری داشت ، از نسل رو به انقراض انهایی بود که دین داشتن ، کار می کردن ، نماز و روزه می گرفتن ولی پیشانی شان را با مهر داغ نمی کردن ، ولی ریا کاری بلد نبودن ، ولی طلب دین داری شان را از بقیه مردم نداشتند .

من لازم دانیتم در وبلاگ شخصی خودم یادی ازش بکنم .

اول اینکه مرگ خلاصه به سراغمان می اید چه در هفتاد و دو سالگی پدر من چه در هشتاد و هشت سالگی حاج مهدی ، پس زیاد جو گیر وضع دنیا نشویم

دوم اینکه از خاطرات حاج مهدی می گویند که در جوانی به سمت خانه پدر خانمش می رود می بیند انجا را سیل گرفته و کسی نمی تواند مسیر سیل را عوض کند و هر لحظه امکان دارد اب به خانه های مردم بیفتد .

می گن حاج مهدی به کارگران بیل بدست گفت از اب بیایید بیرون ، سپس او یک دیوار بلند گلی را یک تنه فسار می دهد و دیوار را در مسیر سیل خراب می کند و اینطوری خطر را رفع می کند

مردی با این قدرت بدنی را داشته باشید حالا حدود سه سال قبل من می خواستم به بانک بروم ، دیدم حاجی می خواهد روی سکوی جلو بانک بنشیند ایستادم تا حالی بپرسم

او عصایش را به زمین فشار می داد ، چند دقیقه ای طول کشید تا بتواند بنشیند

وقتی نشست ، نفسی تازه کرد و به من گفت ،

ای عمو جان زندگی هیچ ارزشی ندارد ، تا تب و تابش می خوابد ، همه چیز برایت تمام می شود ، پس از شلپ و شلوپ زندگی نترس ، وسطش زندگی کن .

حاج مهدی نازنین روحت شاد اگر ارواح همدیگر را می بینن ، به پدرم بگو ، خیلی دلم براش تنگ شده

اقتصاد

برای اقتصاد فهمیدم که :

1 ، اینکه من مثل هیچ کس نیستم

2، اینکه انسانها روزی می میرن پس در معیشت و اقتصاد پاک باشم ، هیچ چیز نمی تواند دروغ و فریب را تطهیر کند بهتر است دلم را به کلاه شرعی خوش نکنم

3 ، شتاب نکنم زندگی همین لحظه هاییست که در تلاطم و اضطراب تمام می شود ، یادم باشد دامهای بزرگ سر راههای میان بر نصب شده اند

4 ، سقف آرزوهایم را پایین بیاورم بگذارم قسمتی از آرزوهایم ، همیسه آرزو باقی بمانند

5 ، مشکلات لازمه اقتصاد و درامد هستند پس یاد بگیرم چگونه با انها کنار بیایم

6 ، روابطم را مبتنی بر درخواست های غیر عاقلانه قرار ندهم دوتانم همین که حالم را می پرسند به من لطف دارند ، خانواده همین که در دل دعایم می کنن بزرگترین خدمت را به من کرده ان

7 ، دست اخر اینکه امیدوار باشم، حتما در دنیا قانونی هست که همه چیز را می بیند

روزت مبارک آرمیتا

امروز در تاریخ ایران ثبت شد

روزی که برای بچه هایمان ارزش قائل بشیم

روزی که بچه ها صدا داشته باشند

روزی که آزادی به نظر امری عادی برسد

در ششم ابان همه بر مزار

آرمیتا گراوند

جمه خواهیم شد ،

به بچه همون خواهیم گفت ، روزگاری بچه ها را بخاطر مویشان می کشتن ، زمانی بچه ها اجازه آواز و رقص نداشتن ، در مدرسه ها به بچه ها خرافه می اموختن و ترس و تهدید و حقارت

روزی خواهد امد ، که بچه ها به هم روز آرمیتا را تبریک خواهند گفت . و نخبگان در سال روزش حرفها خواهند زد .

از روزی که خون گرم تو ، قلب این سرزمین را به طپش انداخته است ، دیگر کسی در تنهایی نمی میرد ، کسی نگران قضاوت های نابخردانه نیست ، کسی بخاطر ترس از خانواده ازدواج نمی کند کسی به خاطر بچه به زندگی ادامه نمی دهد و کسی به خاطر پول دروغ نمی گوید . کسی مجبور نیست ماشین چینی سوار شود ، کسی هر روز صبح با ادای احترام نظامی به پوتین وارد توالت نمی شود .

خون گرم تو ، تن سرد سرزمینی را گرم خواهد کرد که می خواستند تا ابد زمستان بماند ، و هیاهو در زوزه بادها بپبچد و افتاب همچنان پشت ابر بماند تا انها بتوانند باز هم باوه گویی کنند

روزت مبارک آرمیتا

تو بخواب

قرار است فردا کورش از خواب بیدار شود

کورش

کورش دیگه نخواب

حالا ما خوابمان گرفته ، خسته ایم و رمقی نداریم.

از بس خون هم را خورده ایم و خون به دل هم کرده ایم ، خونستانیم

برخیز کورش ، سر از خاک بردار و تباهی ملتت را ، ویرانی سرزمینت را ببین . غرور بر باد رفته ما را ببین و چتر سیاهی که روی سرمان سایه انداخته

پدرها نمی خوابند ، چند لحظه ای چشم بر هم می گذارند ، پلکهایشان دائم پریشان است . اینجا کفتارها کمین کرده اند و استخوان نرم بچه ها را توانمندی ایستادن نیست .

کورش ، بگذار تا پدر داشتن را تجربه کنم ، از یتیمی خسته ام ، از اینکه فریاد نارسی باشم ، حس بدی دارم ، دیتانت را بر سرم بگذار و بگذار تا روحت در رگ هایم جاری شود .

چشمانم غبار گرفته ، لبانم خشکیده و خراش های توهین قلبم را جربحه دار کرده ، می خواهم بودن را احساس کنم ، و شرمسار آیینه های رنگ و رو رفته نباشم ، کورش برخیز چه وقت خواب است حالا

شقیقه هایم کرخت شده ، پایم مور مور می کند ، جگرم می سوزد ، قلبم تیر می کشد ، چشمانم سوسو می کند ، لبانم می لرزد ، دماغم تیغ کشیده ، چاله زنخدانم مچاله شده ، سرم سوت می کشد زبانم له له می زند ، زانوانم سست شده ، انگشتانم کبره بسته ، نافم پوکیده ، احساسم ترک برادشته ، غرورم شکسته و تو هنوز خوابی

کورش برخیز ، پدرم باش ، در پنجاه سالگی فهمیدم انسان از پدر و مادر یتیم نمی شود از سرزمینش یتیم می شود ، از هویتش یتیم می شود

کورش برخیز ، از این شاکله های بی شکل از این جرثومه های بد بو از این عفریتگان تنبل و چاق از این اختاپوس سبز گندیده از این مار رنگی آوازه خوان خسته ام

کورش بر خیز چه وقت خواب است حالا ، لنگ ظهر است ، سایه های وحشت حالا چهره ای نورانی دارند