خدا خدا کنان

گاهی حس خدا بودن خیلی بهم قدرت و لذت می ده

وقتی می بینن خدا بی نیازه خیلی برام جالبه

احساس بی نیازی احساس بزرگیه. حتی اگر من بتونم یک کمی هم بی نیاز باشم بازم برای خیلی جالبه .

بی نیاز باشم از نظر دیگران ، بی نیاز باسم از رفاهی که ندارم ، بی نیاز باشم از التماس ، بی نیاز باشم از ضعف و حقارت

گاهی هم اصلا دوست ندارم خدا باشم و واقعا نمی دونم خدا با این قضیه چطور کنار میاد

وقتی می بینم یک سری ادمهای احمق همش خدا خدا می کنن ، همش شکر و سپاس و حمد خدا را به جا میارن

واقعا خدا در جواب ابنا چطور باید رفتار کنه ، چی بهشون می گه ، چطور دست اخر همشونو راضی می کنه ، ایا اصلا دلشونو بدست میاره ،

واقعا تصور سختیه اینکه ببینی چطور ادمای احمق از خدا اویزون می شن ، کلی به خودشون رنج و سختی نی دن تا خدا را در وضعیت تصمیم سخت قرار بدن ، ولی بازم ول کن قضیه نیستند

این جور وقتا اصلا دلم نمی خواد جای خدا باشم و دور و بدم پر باسه از ادمایی که کار و رندگی شونو ول کردن چسبیدن به من و فکر می کنن من راه میان بر یک شبه هستم یک قایق تند رو قاچاق برای رسیدن به مرز های خوشبختی

اخ دونم از این تصاویر خسته و بی رمق و بی ارزش به واق واق افتاده

خسته و خواب آلود

بعد از نوشتن کتابی که اخیرا نوشتنش تموم شد

کلا خالی کردم

چند ماه زیر فشار نوشتن قرار داشتم و حالا خودم قبل از هر کسی بار دار اندیشه های خودم هستم .

برای من زندگی در ببن مردم عجیب و سخت است من تقریبا هیچ چیز جامعه را نمی فهمم . اینقدر این مدل زندگی به نظر مضحک و یا درد الود می اید که از توان درکم خارج است

وقتی چنین فضایی را با نوشتن نقاشی می کنم و به پیچ و خم اعمالش می پیچم روحم خراش برمی دارد .

نوشتن زیاد و توضیح انچه حتی قابلیت توضیح ندارد چرا که به زبانی توضیح واضحات است و به زبانی توضیح مغلقات ، این موضوع مثل درد ناله های مداوم و قیه کشیدن های متاولیست سخت سخت سخت و ....

و آه این چه نقاشی عجیبی است این واقعا رندگیست یا چهره گه مالی شده زندگی

رژه مورچه های راز الود ، قار قار کلاغن هنگام جماع لب تپه ها ، رادارهای لرزان سوسک ها ، دمبک زدن سگان ولگرد ، شب کاری خفاشهای چشم فسفری و .... تمام اینها چگونه بر رفتار انسانها سابه انداخته است

فوت مادر ممد

یک روز دنیا زندگی پایان می یابد . تقریبا اگر بین نود تا نود و پنج سال عمر برای خودمان متصور شویم می توانیم حدودا بگوییم کی خواهیم مرد .

مادر ممد هم مرد

امروز صبح مانند هر روز داشتم دوش می گرفتم که کم کمک بیام پایین ، که تلفنم زنگ خورد . مهندس خانی بود

اضطراب خاصی در صدایش بود . گفت مهدی مادرم دیشب فوت کرد .

وقتی به قبرستان رفتم . ممد ، مهندس و بقیه بودن ، لحظات اخر بودن با مادر سخت بود و دردناک

خب به انها گفتم ، اگر قرار بود مادرتان مریض باشد و درد بکشد و محتاج برداشتن قدمی باشد ، مرگ موهبتی است خدایی

قبریتان پیام روشنی دارد و ان اینکه اینجا اخر خط است برای همه ، اخرین ایستگاه . بی چک و چونه خودت را خلع سلاح کنم و تسلیم مرگ باش

ممد و مهندس نازنین دو تا از دوستان قدیمی ام هستند . ما سالهایت با همیم و ساعات زیادی را با هم گذرانده ایم ، من بهشون تسلیت می گم و ارزوی ارامش ابدی برای مادرشان دارم

تابستان۱۴۰۲

تابستان است و من عاشق تابستانم

تا دلت بخواهد میوه های متنوع که البته حالا همه چیز گل خانه ای شده و طعم واقعی ندارد

فصل شنا و پوشیدن لباس کم روزهای بلند و هوس زندگی همراه با ارامش طبیعت

فصل خوابهای بعد از ظهر، وقت دیدن پیرمردها زیر درختان سر کوچه

موقع قدم زدن در انتهای شب مست مست مست و لوندی های روشنفکرانه

هوس یک مسافرت خاطره انگیز با دوچرخه یا موتور و اتفاقات شیرین بین جاده ای از نگاه دوربین ایکس ایکس ال

فصل دعوا گردن باباها با پسرهای تازه بالغ شده و بیرون خوابیدن های بدون پول

موقع گچ کاریهای ساختمان های بی پنجره و پیک نیک مشکوک کارگران روز مزد

فصل گذاشتن بچه ها رو باک موتور و رانندگی پدرهای خوشحال

ظهر های داغ که نفسشان به له له سگان ولگرد بند شده

فصل زنبورهای سیاه و زرد و سبز و تنوع رطیل ها و کژدم ها در هنگام غروب میان خار زارهای بیابان

تابستان را چی از جلو بکنی چی از عقب عشقه عشقه عشق

کلیاتم درد می کنه

زندگی مثل یک گوریل دستانت را می گیرد و انقدر تو را دور سرش چرخ می دهد که وقتی تو را پرت کرد ، چنان گیج و مبهوت باشی که ندانی کی هستی ، کجا هستی ، چه کار می کنی ، چی می گی و .... این حیرت چنان قدرتمند عمل می کند و چنان هوشمندانه طراحی شده است که انسانها هر لحظه خودشان و زندگی شان را گم می کنن . این احتمال وجود دارد که کسی بتواند سررشته ی زندگی را گم نکند ولی او هرگز نمی تواند این موضوع را برای دیگران توضیح دهد

...............

راستش دو سه روز قبل داشتم متن بالا را می نوشتم که دیگر درد پهلو فراغ خاطرم را گرفت و آخ آخم به هوا رفت .

به مشهد رفتم شب به خانواده چیزی نگفتم . ولی صبح شکل خوابیدنم که تقریبا نشسته خوابم برده بود سوال برانگیز شد و گفتم پهلویم درد می کند و نمی توانم بخوابم .

اول فکر کردم ممکن است یکی از دنده هایم شکسته باشد . در هر صورت پیش یکی از دوستان متخصص نرمش های ورزشی رفتم او گفت کلا عضلات پهلویت ضعیف ایت و مرا پیش یکی از دوستان فیزیوتراپش فرستاد . برای ایشون توضیح دادم که تو دفترم ساعتها روی دست راستم قلم و دفتر داشته ام و به سمت راست بدنم فشار وارد شده .

او گفت پس ممکن است بخاطر همین موضوع عضلات کمر فشرده شده و باید بری ماساژ اگر ماساژ افاقه نکرد باید طب سوزنی بشی

دو جلسه ماساژ گرفتم و در ضمن با یک دکتر فیزیوتراپ دزگه مشورت کردم او گفت این درد مربوط به عضلات نیست مربوط به غده چربی هیت که در این منطقه از بدنت داری و باید جراحی بشی

یک سونو گرافی گرفتم و نزد دکتر متخصص داخلی رفتم .

او گفت اینها همش حرف مفته ، کلیه ات دچار عفونت خفیف شده و چند تا قرص داد که باید استفاده کنم .

آره اینم اخر عاقبت چندک زدن و نوشتن در گوشه دفتر .

یک اقایی هم تو مطب دکتر بود که ساکن عمان شده بود می گفت بعد از یک ماه که در عمان باشی دیگه می بینی که چیزی به نام مشکل خورد و خوراک و پوشاک و مسکن نداری ولی در ایران باید با این ارزوها بمیری

گفتم آخ راست می گی ما ایرانیها .‌.. آخ ... خیلی بدبختیم

بودن

نوشتن کتاب تمام شده

خمیر مابه اش نوشته شده ، دارم تمام نامه اش را می نویسم . احتمالا چند ماه دیگر هم باید رویش کار کنم . قدم زدن در دنیای نوشتن پر از جاذبه های ذهنیست ، یک هو خودت را در میان مفاهیمی با ا اشکال هندسی نامتعارف می بینی یکی از شاخه ها را می گیری و از ان بالا می روی ، دوباره و هر لحظه زمینی زیر پایت شکل می گیرد با چالش ها فریب ها و لذت ها و هیچ موقع لحظه پایان کار نیست آغاز همه چیز است ، آغازی که پس از آغازی شکل می گیرد

زیبایی ها همه متعلق به دنیای ذهن هستند ، چنان زندگی در ابن دنیا شور مستانه ای دارد که وفتی به حرفهای سر کوچه با مش مندلی می رسم می بینم این معامله ناپایا پای را پای رفتن ندارم

فکر میکنم زندگی طوریست که باید همیشه بر فراز مشکلات پرواز کنی ، اینجا نقطه صفر دلمشغولی هاست . هنوز یاد نگرفته ام به چگونه بودن هایم عادت کنم

شاید باید ابتدا از دنیای تعاریف گذشت ، واقعا بودن یعنی چه?

هوش مصنوعی

من فکر می کنم . رسیدن به شعور هوش مصنوعی چیزی نیست که پای کنار کشیدن داشته باشه . یا به عبارتی دیگر هوش مصنوعی امده که بمونه و همه چیز را تغییر بده

و این کار لازمه

چون در هر صورت انسانها همیشه در صدد توهین و تحقیر و به ایارت و بردگی کشیدن هم هیتند پس چه بهتر که این بردگی توسط هوش مصنوعی انجام شود چون وقتی انسان دیگر اشرف مخلوقات نباشد یکیان و برابر خواهد سد و به انیانیت نزدیک تر .

الان طوری ایت که انیانها دارای درد مسترک نیستند عده ای گروهی را اسیر می کنند و با در دیت داستن منابع قدرت و ثروت برای خود سیاهی لشکر راه میندارن و با ایجاد پروپاگاندا هر دم در بوق خریت و خرافه می دمند

پس اجازه بدهید هوش مصنوعی بیاید و حتی اگر هم اجازه ندهید باز هم هوش مصنوعی خواهد امد چون این هوش توسط علم تولید می شود و علم برای دفاع از حیثیت خودش در برابر خرافه هیچ راهی جز تکاملی به شکل هوش مصنوعی ندارد

یک زمانی این حرف عجیب بود که بدبختی ما از خود ماست

وقتی بزرگتر شدیم دیدیم نه این حرف عجیبی نیست یک حرف عادیست که از مایت که بر ماست

و وقتی که باز بزرگتر شدیم دیدیم این فقط یک حرف پیش پا افتاده ایت چون معلومه که بدلختی هر قومی و ملتی و خانو اده ای و فردی از خودشان است

چطور یک چیزی بگم

اگر فرض را بر این قرار دهیم که انسان تنها موجودیست که انسان نیست ، باز هم انسان ، انسان نخواهد شد چون انسانها به قدر نیازهایشان فکر می کنند . از راهی نیازشان بر اورده شود در مورد همان راه حرف می زنن .

اگر کسی بخواهد انسانها را عوض کند به همان مشکلی بر خواهد خورد که کسی بخواهد درخت کاج تنومندی را با بغل کردن تکان بدهد . انسانها اسیر قدرت جمعی خود هستند و هیچ قطره ای نمی تواند کلبه ای را با خود ببرد

جریانات اسیر تصمیمات قدرتمند هستند . افراد فقط می توانند سرشان را بکوبند تو دیوار

اگر دنیا متمدن باشد حتما مسیر جریانات فکری مردم را از دست قدرت مندان خواهد گرفت تا انسانیت بتواند دوباره نفس بکشد

آه و افسوس

ما نسلی چیز گریز شده ایم ، نسلی که دوست دارد با قاه قاه بلند بخندد حالا دارد به حماقت اجدادش می خندد .

ما مردمانی تنها شده ایم ، تنهاترین قومی که با هم هیچ گفتگوی مشترکی ندارند همدیگر را لمس نمی کنند و مزه دهن هم را نمی فهمن ، تنهاییم و در این حالت کمین کرده ایم و نمی دانیم دقییا اتفاق بعدی چیست

ما مردمانی هستیم عقلمان از تاریخ ارتزاق می کند ، شکممان از تسلیم ،و انجایمان از عادت

ما تنها فراموش شده خودمان هستیم

تمام جملات ما اشتباه فاحش معنایی دارند ولی گویا معلم دیکته نمی تواند زیر غلط های معنایی را خط بکشد

ما با افسوس از گذشته مان یاد می کنیم با افسردگی در مسیر تمکین می مانیم و با خشونت به استقبال اینده می رویم

ما نا کجا ابادی داریم پر از افسانه های مسخره و شال طاووسی که انها را باد می زند

درود بر هم کلاسی

گاهی ، گاهی تر از روزگاریم . وقتی روزگار سخت می زند و ما سخت دوام می اوریم .

امروز که وبلاگ را باز کردم دیدم خواننده ای به نام اکرم برایم نظر گذاشته و بعد گفته که همان اکرم دوره دانشگاه است .

گاهی وقتی دو نفر هیچی بینشون نیست ، بهترین اتفاقیست که می تواند اتفاق بیفتد . و داستان من و اکرم همینه

ورودی سال هفتاد و یک

من در اغاز سال هفتاد و دو ازدواج کردم

و و در همان سال با هادی حق شناس دوست شدم . دوستی ما با هادی کمی بیشتر از حد معمول رشد کرد و خودکشی هادی در تیر ماه هفتاد و پنج این دوستی ما را به ابدیت گره زد

اگر هادی زنده بود شاید این دوستی کم رنگ تر می شد یا اصلا از بین می رفت ولی اینطور نشد و ادامه این دوستی ما به زندگی پسا مرگ موکول شد

اون همه حرفها و گفتگوههای متفرقه . ان همه سیگار کشیدن های زیاد و جا سیگاری که یک سطل زباله بود

فیلم توت فرنگی های وحشی و عرق سگی های با سطل بیست لیتری و رقص های مستی بهمن که بعد از هادی خود کشی کرد و جریاناتی که جوانی مرا پر کرد .

در یکی از شبهای خرف و درد که با هادی بودم او به من گفت اگر دختری مثل اکرم باشد با او ازدواج می کند و قرار شد من برای هادی با اکرم حرف بزنم

انزمان جو دانشگاهها و وسایل ارتباطی بد بود و سخت . راستش نمی خواهم ادای فردین را دربیارم وقتی من برای اولین بار اکرم را دیدم تحت الشعاع این انتخاب خاص قرار گرفتم .

نمی دانم چطور جواب رد اکرم اینقدر زود بین عده ای دهان به دهان شد و مخصوصا اینکه چند ماه بعد هادی خودکشی کرد و بعد از ان من فقط یک بار اکرم را دیدم

او نگاهم می کرد و من نمی دانستم چه اتفاقی این وسط افتاده است و چرا ما اینقدر ساکت هستیم .

از ان روزهای نزدیک سی سال گذشته است

و من حالا می توانم به اندازه آرزوهای بر باد رفته از ان کتابی بنویسم

به اندازه بلندی های باد گیر در جزییات تخیلی راههای نرفته پیش بروم

درود بر زندگی

درود بر هادی درود بر هم کلاسی های نازنین که خاطرات خوب هم هستیم