گاهی ، گاهی تر از روزگاریم . وقتی روزگار سخت می زند و ما سخت دوام می اوریم .

امروز که وبلاگ را باز کردم دیدم خواننده ای به نام اکرم برایم نظر گذاشته و بعد گفته که همان اکرم دوره دانشگاه است .

گاهی وقتی دو نفر هیچی بینشون نیست ، بهترین اتفاقیست که می تواند اتفاق بیفتد . و داستان من و اکرم همینه

ورودی سال هفتاد و یک

من در اغاز سال هفتاد و دو ازدواج کردم

و و در همان سال با هادی حق شناس دوست شدم . دوستی ما با هادی کمی بیشتر از حد معمول رشد کرد و خودکشی هادی در تیر ماه هفتاد و پنج این دوستی ما را به ابدیت گره زد

اگر هادی زنده بود شاید این دوستی کم رنگ تر می شد یا اصلا از بین می رفت ولی اینطور نشد و ادامه این دوستی ما به زندگی پسا مرگ موکول شد

اون همه حرفها و گفتگوههای متفرقه . ان همه سیگار کشیدن های زیاد و جا سیگاری که یک سطل زباله بود

فیلم توت فرنگی های وحشی و عرق سگی های با سطل بیست لیتری و رقص های مستی بهمن که بعد از هادی خود کشی کرد و جریاناتی که جوانی مرا پر کرد .

در یکی از شبهای خرف و درد که با هادی بودم او به من گفت اگر دختری مثل اکرم باشد با او ازدواج می کند و قرار شد من برای هادی با اکرم حرف بزنم

انزمان جو دانشگاهها و وسایل ارتباطی بد بود و سخت . راستش نمی خواهم ادای فردین را دربیارم وقتی من برای اولین بار اکرم را دیدم تحت الشعاع این انتخاب خاص قرار گرفتم .

نمی دانم چطور جواب رد اکرم اینقدر زود بین عده ای دهان به دهان شد و مخصوصا اینکه چند ماه بعد هادی خودکشی کرد و بعد از ان من فقط یک بار اکرم را دیدم

او نگاهم می کرد و من نمی دانستم چه اتفاقی این وسط افتاده است و چرا ما اینقدر ساکت هستیم .

از ان روزهای نزدیک سی سال گذشته است

و من حالا می توانم به اندازه آرزوهای بر باد رفته از ان کتابی بنویسم

به اندازه بلندی های باد گیر در جزییات تخیلی راههای نرفته پیش بروم

درود بر زندگی

درود بر هادی درود بر هم کلاسی های نازنین که خاطرات خوب هم هستیم