من یک خر کبیرم
ساعت بیست دقیقه به نه شبه .
ماه گرفتگی داره کامل می شه .
روزگاری بوده که وقتی ماه می گرفته همه وحشت می کردن و به ترافات روی می اوردن ،
انسانها هر چه بیشتر دانا می شن از وحشتشون کم می شه .
با این وجود نمی دونم چرا ما ادما از دانایی وحشت داریم .دوست داریم به انچه با ان زاده شده ایم بچسبیم .
گویا وقتی برای احساسی ، جمله ای نداریم ان احساس پوچ و بی معناست .
هرگز با خودمان فکر نمی کنیم که شاید هنوز جمله اش نیامده ، شاید این حس مشترک هنوز به اشتراک گذاشته تشده ،
خودمان را دیت کم نی گیریم و به ردشهایی که موجوده و به حرفهایی که معموله و به کارهایی که مرسومه بچسبیم ،
ما انسانها خیلی بدبخت تر لز ان خوشبختی هستیم که با ان زاده می شویم . گویا خودمان را لایق ان خدشبختی ذاتی نمی دانیم .
ما نمی دانیم طبیعت چقدر زور زده چه تلاشی کرده تا ما چنین موجودی کامل باشیم که بتوانیم با کمی دانایی و دقت و تفکر همه چیز را عوض کنیم و به زندگی رنگی رویایی و رمانتیک بزنیم
من که خیلی خرم ، تو را نمی دانم
kader.gorgij@yahoo.com