من یک خر کبیرم

ساعت بیست دقیقه به نه شبه .

ماه گرفتگی داره کامل می شه .

روزگاری بوده که وقتی ماه می گرفته همه وحشت می کردن و به ترافات روی می اوردن ،

انسانها هر چه بیشتر دانا می شن از وحشتشون کم می شه .

با این وجود نمی دونم چرا ما ادما از دانایی وحشت داریم .دوست داریم به انچه با ان زاده شده ایم بچسبیم .

گویا وقتی برای احساسی ، جمله ای نداریم ان احساس پوچ و بی معناست .

هرگز با خودمان فکر نمی کنیم که شاید هنوز جمله اش نیامده ، شاید این حس مشترک هنوز به اشتراک گذاشته تشده ،

خودمان را دیت کم نی گیریم و به ردشهایی که موجوده و به حرفهایی که معموله و به کارهایی که مرسومه بچسبیم ،

ما انسانها خیلی بدبخت تر لز ان خوشبختی هستیم که با ان زاده می شویم . گویا خودمان را لایق ان خدشبختی ذاتی نمی دانیم .

ما نمی دانیم طبیعت چقدر زور زده چه تلاشی کرده تا ما چنین موجودی کامل باشیم که بتوانیم با کمی دانایی و دقت و تفکر همه چیز را عوض کنیم و به زندگی رنگی رویایی و رمانتیک بزنیم

من که خیلی خرم ، تو را نمی دانم

پا نوشت

دیر وقت است وبلاگ ننوشته ام

دیر وقت است رمان و داستان ننوشته ام

دیر وقت است ورزش نکرده ام

دیر وقت است س ک س نکرده ام

دیر وقت است همدل و هم صحبتی نداشته ام

دیر وقت است حالم خوب نیست

دیر وقت است زندگی به زیر لنگم زده است

دیر وقت است از فرهنگ مردم خسته ام

دیر وقت است حرف حکومت را نمی فهمم

دیر وقت است تنها شده ام

دیر وقت است دنبال کسی یا چیزی نمی گردم

دیر وقت است یخ زده ام

دیر وقت است دلخوشی ندارم

دیر وقت است دارم استباه می کنم

دیر وقت است توسط افکارم حلق اویز شده ام

دیر وقت است رحم و شفقت خفه ام کرده است

دیر وقت است باید خدا می امد

دیر وقت است باید کاری می شد

دیر وقت است پدر رفته و مادر مرده

دیر وقت است خواهر و برادر را ندیده ام

دیر وقت است بچه ها ان حرفی را که می خواستم بشنوم نزده اند

دیر وقت است دزدان و سارقان انگشت و دست قطع می کنن

دیر وقت است فهمیدم هیچ پخی نیستم

دیر وقت است فهمیدم انی که دیده نمی شود می خواهد که دیده نشود

دیر وقت است کجایم ، نمی دانم فقط می دانم که نیستم و بودنم را لمس نمی کنم