رونالدو

رونالدوی نازنین تو بیش از انکه برای من بعنوان یک فوتبالیست جالب باشی

اون استایل و صورتت جالبه

شاید کار دنیا اینطوریه که بعضی ها زیاد رشد می کنن و بعضی کمتر ، تو از انچه لایقش هستی بیشتر رشد کرده ای ، یک فوتبال و یک صورت دستکاری شده و یک استایل ورزشی اونقدر چیزی نیست که این همه موفقیت و شهرت و حرف و حدیث بوجود بیاره .

هر چند که خلاصه ورزش خیلی خوبه و ورزشکارا خیلی انگیزه خوبی به دیگران می دن . ولی این مقدار توجه به نظر من یک کم زیادیه ، به نظرم یک کم تحقیر امیز میاد . البته تو اصلا مقصر نیستی . ولی فکر می کنم این بازتاب فکر من ایرانیست که بهش گفتن وقتی آدم بزرگی را دید ی باید دنبالش بدوی ، باید براش گریه کنی ، باید رد پاشو ببوسی ، باید باهاش عکس بگیری ، باید پای لخت یا سینه خیز بری به سمتش ....

در کشور ما بزرگی به همین چیزهاست ، به خدمت به مردم نیست ، به ایجاد غرور برای انسانها نیست ، به عزت نفس نیست ، اگر می خواهی اینجا بزرگ بشی باید عینک ریبن بزنی ، ماشین لنکروز سوار بشی ، لباس مارک گوچی بپوشی ساعت رولکس ببندی کفش ایداس بپوشی

شاید برای دواندن مردم به دنبال خود ابتدا باید انها را فقیر کرد . شما فکر کنید هر کسی که کار و زندگی داره ، امکانات و رفاه داره ، شغل و برنامه داره ، چطور به خودش اجازه می ده دنبال کسی بدوه

راستی کریس نازنین به ششصد میلیون فالور خودت چی می گی . من از تعداد فالور های تو فهمیدم تعداد خرهای انسان نما چقدر است .

البته باز هم می گم مشکل تو نیستی ، مشکلی کسانی هستند که دنبال بی هویتی خودشان در افسانه تو هستند مثل همان بابایی که در خانه تاربکش کلیدش را گم کرد و دنبال ان کلید در زیر نور چراغ برق وسط میدان می گشت

من حقارت خودم را در توجه زیادی به تو در مراسم استقبال دیدم . کاش کفتر های اسپیناس روت فضله می کردن تا بفهمی اینجا کسانی هستند که می میرند زبی ابی ولی با خست و خاری پی شبنم نمی گردن

تف بر مردم و مسئولینی که حقارت را نهادینه کردن

من معتقدم که مهم نیست ادم برای دیگران کسی نباشه این به خودشان مربوطه ، مهم اینه که هر کسی برای خودش کسی باشه

عصبانیت مفهومی نسخ شده

بعضی جریانات و حرفها اگر با توجه به زمان معنا نشوند بسیار مسخره هستند

یکی از این مسائل بی معنا موضوع عصبانیت است

ما در نود درصد مواقع بی دلیل عصبانی می شویم

چون یا موضوعی اساسا به ما مربوط نیست و یا اینکه ارتباطمان با ان موضوع دلسوزانه و خرد گرایانه است .

در هر دو صورت عصبانیت ما بی دلیل است چون افراد بسوی افکار خودشان حرکت می کنند و این سرنوشت محتوم انسانهاست . شاید رسم دنیا این است که هر کسی خودش به صورت فردی قرار است زندگی را تجربه کند تجربه ای دردناک و دل خراش

البته مسئله هشدار و راهنمایی تا حدی که به طغیان و عصابنیت منجر نشود چیز بدی نیست ولی همیشه طرف مقابل شما در سطحی از شعور و ادراک نیست که تحمل درک راهنمایی شدن را داشته باشد

گاهی فرد حتی راهنمایی شدن را توهین به خودش می داند و فکر می کند تحقیر شده یا به چالش عقلی کشیده شده لذا مقاومت می کند

اینجاست که من معتقدم باید میزان دوست داشتن دیگران به اندازه قلبمان نباشد بلکه باید دیگران هر که باشد چه فرزند چه شوهر چه پدر یا مادر و .... را بر اساس رفتار و ادبیاتشان دوست داشته باشیم و گاهی هم به خودمان این زمان را بدهیم شاید ما داربم راه را اشتباه نشان می دهیم

بازی حکم بیست و پنج شهریور ۴۰۲

بازی پاسور

بازی ورق

بازی حکم

بازی زندگی .

دیشب با اقا رضا خداشناس ، مهندس محدثی ، مهدی علیزاده تا ساعت دوازده شب حکم بازی می کردیم .مثل همیشه من و مهدی با هم بودیم ، مهندس با اقا رضا نشسته بودن .

بازی حکم چهار نفره

بازی ما با کری بالایی همراهه ، با مسخره بازی و شوخی های خاص خودش . اوج بازی ما وقتیه که یک گروه به طرف مقابلش سیزده می زنه

سیزده زدن یعنی اینکه یک گروه بتونه هر سیزده تا دست را جمع کنه و طبیعتا طرف مقابل حتی نتونه یک دست بگیره

سیزده زدن تقریبا مثل هت تریک تو فوتباله ، مثل ضربه فنی کردن تو کشتیه ، مثل مات کردن تو شطرنجه ، مثل ناک اوت کردنه تو ورزش بوکس

خب ما پریشب مهندس و اقا رضا را ناک اوت کرده بودیم ، مشتمون درست خورده بود به گیج گاه دوستان ، مخصوصا اینکه بازی در حضور تماشاگر بود آقا رضا تازه یادش امده بود اون یکی عینک شو برنداسته و مهندس که رفت رو پل به فتح پ و داستان اصغر جان علی را بیاد من اورد

خلاصه دیشب دوستان پیش کسوت با کلی روحیه دوباره برگشتن به رینگ ، این یکی می گفت خواهش می کنم شما بفرمایید اون یکی می گفت از شما فرمایشه ، خواهش می کنم ، خواهش نکنید

منم که مثل هر شب رو بروی مهدی نشستم و عشق آغاز شد

واقعا برای ما بازی حکم ، درس عشق به زندگی ، عشق به دوستان و بقول شاعر

دم صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما بسی گردش کند گیتی بسی لیل و نهار ارد

خب حریف با عینک جدید و یک عینک زاپاس وارد بازی شده بود مهندس هم دیگه از خر شیطون نه ببخشید از پل اصغر پایین امده بود

تا ساعت یازده و نیم ما با هم کلنجار رفتیم ، سوتی دادیم ، بر ( به ضم ب ) زدیم و بر خوردن را تمیرین کردیم

من همیشه می گم بازی حکم بازی زندگیست و باید در این بازی به یار اعتماد کرد اگر هر حرکتی از یار دارای معنا بود و تو ان معنا را گرفتی بازی همان می شود که انتظارش را داری ولی اگر حرکت یارت را فاقد معنا دانستی و به ان اعتماد نکردی ، جریان مثل ماهی از دستت لیز می خورد و حالا باید بری تو اقیانوس دنبال فیله بگردی

خب بریم سر اصل بازی

مهندس محدثی حاکم بود ، من برگ می دادم و حکم کرد تک سر راس و وسط اقا رضا عدد دو گشنیز در امد

کلا این نوع حکم یعنی انکه حاکم دستش پره و وقتی که وسط یارش دو میاد یعنی انکه تنها گمشده اش هم دست یارشه

به عبارتی دیگر گل بود و به بلبل نیز اراسته شد .

کلا وقتی خدا می خواد بگه من کار خودمو کردم حالا نوبت توست که کارو تموم کنی

من دستمو برداشتم ، زیر دلم خالی شد با خودم گفتم سیزده را خوردیم و نوبت ماست که بریم روی رف مغازه احمد بقال تخم دو زرده بذاریم ،

ورقهای من اینا بود

شش ، سرباز و شاه گشنیز

هشت و ده پیک

چهار و شش و سرباز و شاه دل

شش ، نه ، بی بی و تک خشت

مهندس که شش تا پیک ردیف داشت و فقط یک دو کم داشت برای باز کردن ورق هاش با پیک شروع کرد و اقا رضا هم گمشده ی مهندس را داشت دو را زد و همون پیک را برگردوند

مهندس شش دست پیک گرفت و مهدی چراغ دل داد ، منم که دیدم هیچ چراغی ندارم همون دل مهدی را پریدم ،

چراغ در بازی یعنی اینکه با یک پرش معنا دار به یار خودت بفهمونی من در فلان برگ قوی هستم

اقا رضا رو دست مهندس چند تا دل پرید .

پریدن در بازی یعنی اینکه به یارت بگی من این برگو نمی خوام

طبیعتا مهندس در اینجا وظیف داشت قبل از گرفتن تمام برگه های پیک ، برگه سه گشنیزش و دو خشت و چهار خشتش را که یارش داشت می گفت دستش پره را بگیرد ولی مهندس اعتماد نکرد و بعد از گرفتن پیک بی بی گشنیز را زد به زمین ، خب طبیعتا اقا رضا دو گشنیز که برگ وسط بود را گرفت و همون برگ را بر گردوند ، از دست مهدی چهار گشنیز افتاد که مهندس اینو ندید

پس تا اینجا چند اشتباه انجام شده

یک مهندس در زمانی که اقا رضا گفته خشت و گشنیز می خوام به او اعتماد نکرده و سه گشنیز و دو خشت و چهار خشت را نگرفته

دو اقا رضا در لابلای پیک گرفتن مهندس عدد پنج گشنیز را پریده و حواسش به این نبوده که این برگه سره

سه اقا رضا با وجود داشتن دو دل ، پرش کرده و به یار نگفته برگه دو دستشه

حالا مهنس که هشت دست گرفته دو خشت را گرفت و بعد برگه چهار خشت را گذاشت

اقا رضا به دستش نگاه کرد و دید ، عدد دوی دل را داره و سه و پنج و هفت خشت

خب اقا رضا روی برگه ی چهار خشت مهنس برگه سه را زد

شدن ده دست

اقا رضا دو دل را گرفت شدن بازده دست

دوباره پنج خشت را گرفت شدن دوازده دست

ولی اقا رضا نتونست سیزده بزنه چون او هفت خشت داشت و من شش خشت

من غیر از برگه شش خشت هیچ عدد خوبی نداشتم ، لذا چراغ ندادم و برگه یارم را پرش کردم و چون دیدم اقا رضا داره رو خشت برنامه ریزی می کنه منم پای خشت به امید یک اشتباه ایستادم مهدی هم تا اخر پای پنج دل موند

و این شد که سیزده نخوردن دیشب ما صد مرتبه سخت بود از سیزده زدن پریشب مان

مهندس و اقا رضا با داشتن شش برگ سر پیک

دو و سه دل

دو سه چهار پنج هفت و هشت خشت

دو و سه چون چار افتاده پنج و چون با گرفتن پنج شش من میفتاد هفت و هشت و بی بی گشنیز یعنی جمعا شش دست

در کل دوستان ما پتانسیل زدن بیست دست به ما داشتن . یعنی ما باید دیشب به موزه سپرده می شدیم ولی اونا حتی نتونستن سیزده بزنن

این اتفاق را صرفا برای سرگرمی و خنده نوشتم

از بزرگترین افتخاراتم ، دوستانم هستند .

من با انها ساعات بسیار خوبی را دارم

ممنون که هستید

اقا رضا و مهندس نازنین

یک ضرب المثل انگلیسی می گه تمرین کامل می کند ، اصلا سرخو ده نشید . تا شقایق هست زندگی باید کرد ، خدا را چی دیدی شاید شما هم یک وقتی به ارزوتون برسید و بتو نید به ما سیزده بزنید

رودخانه ای در آسمان

حالا حالا ها افتاب برای ما در نمیاد

وقتی می بینم خرهای زیادی هستند که فکر می کنن نونشون هم تو خریتشونه

وقتی منافع من زمانی تامین می شه که جامعه دانا و اندشمند باشه و منافع رقیب من زمانی تامین می شه که جامعه نادان و اجمق باشه من نمی تونم با رقیبم مسابقه بدم ، چون نادان بودن کار آسونیه ولی دانا بودن سخته و این موضوع کفه ترازو را بشکل خیلی ناجوری نابرابر می کنه .

حالا حالا ها افتاب برای ما درنمیاد و ما مجبوریم برای دیدن افتاب همچنان بالای ابرها پرواز کنیم

در پس ابرها حقیقت عریان انقدر زیباست که هیچ چیز مرا ناراحت و غمگین نمی کنه من خیلی ساده یاد می گیرم که چگونه باید نفس بکشم ، چگونه پایم را دراز کنم چگونه نگاه کنم و چگونه لذت ببرم . زندگی براحتی یک توالت رفتن برای گفتن آه کلید می خورد .شاید ابن موضوع در بدو امر چیز خاصی نباشد ولی در نهایت زندگی همین یک ساعت بیشتر خوابیدن ها و یک ربع ببشتر شاشیدن هاست

این تغییر نگاه ماست در وقتی که مجبوریم در میان خرها زندگی کنیم . نگاهی معنا دار به چیزهایی که برایمان تهی از معنا شده اند

در میان خرها انسانهای حقیقت بین دنبال ارزوهایشان نمی گردن ، از آب گرفتگی لانه مورچه گان و سنگهای تیشه ی فرهاد و خم ابروان شیرین و عشق لا بشرط مجنون و کبر لیلی حرف نمی زنن

ژینای عزیز

بارها با دیدن نگاه معصومانه ات به حد اقل های زندگی ملتمسانه ای که برایمان ترید کرده اند ، اشک ریخته ام . وقتی می بینم هنوز کسانی به پاکی و زلالی تو هستند دلم پر از زندگی می شود . نفسی که برای تو انقدر به اسانی ته کشید و تموم شد هرگز فکر نمی کردم ریه های یک سرزمین را با نسیمی امید بخش زنده کند

یا با نفس تو زنده می شویم و به حیات بر می گردیم یا همچنان بالاتر از ابرها به پاره پاره شدن ابرهای نادانی دل خوش می کنیم

ایا خریت را پایانی هست ها .... نه .... نمی دانم . هر چی هست انسانها لایق انچیزی هستند که هستند

تشت و دیوار

شاید بهتر باشد دست از یک عمر درد دلهای ناشسته برداریم .چرا فکر می کنیم مجبوریم یک جوری زندگی کنیم که زندگی مون بشه درد دل .

من معتقدم برای همه و در همه وقت راههایی بسوی زندگی هست ، که می تونه ادمو خوشبخت کنه ، ما به این احساس خوشبختی نیاز داریم . نفس عمیق بکشیم و بریم تو کار زندگی

اگر از احساس زندگی پر نشویم نمی توانیم به هزاران احساس متلاطم غلبه کنیم ، ما در برابر احساس ترس ، احساس طمع ، احساس حسرت ، احساس نفرت ، احساس ضعف ، احساس افسردگی و .... فقط یک احساس داریم ان هم احساس زندگیست .

باید یاد بگیریم در لحظه زندگی کردن چگونه است ، بگذارید مثالی بزنم

من فکر می کنم روح ما جریانی سیال و بسیار مرتعش است حالا فکر کنید ما فقط یک جسم داریم و روحی که مانند تشتی پر آب ان را روی سر گذاسته ایم . اگر راه نرویم ان اب می گندد و اگر راه برویم ان اب می ریزد .

و این بازی زیبای زندگیست ، این جاست که ما وارد دنیای مفاهیم می شویم

پس به سرزمین مفاهیم خوش امدید . اینجا داستان طوری دیگری نوشته می شود حس خوبی دارد گویا به ادم تشت به سر می گه حالا بیا روی دیوار راه برو و عجیب ابنجاست که راه رفتن لبه دیوار آسونتره از راه رفتن روی زمین صاف

حرفهای نیم بند من

برای با عرضه زندگی کردن چیزی کم نداریم ، اگر دزد ها و دروغ گوها دست از سر با عرضه گری بردارند .

انچه مسلم است زمان پیدایش گفتگو فرا رسیده است . هر چند این گفتگو صرفا می تواند یک تحول منطقی تر و گویشی باشد

حتما باید فضای حرفی کشور باز شود و تریبون از دست عده ای خاص دست به دست شود ، خب طبیعتا خیلی مسخره است که فقط عده و گروهی خاص اجازه حرف زدن داشته باشند . این که من از تو بدم بیاد تو از من حالت به هم بخوره کمکی به وضع موجود نمی کنه . ما یک سرزمین داریم که نامش ایران است مثلا من اهل یک روستا هستم به نام عبدل اباد و در این روستا بیش از هزار سال ریشه دارم . دوستانی دارم در بابل در روستای گتاب ، دوستانی دارم در تهران ، دوستانی دارم در نی ریز شیراز .... ما همه ایرانی هستیم باید اقتصاد و رفاه و امنیت خوبی داشته باشیم باید احساس ازادی و شجاعت کنیم نه اینکه ترس تمام وجود ما را پر کند .

موضوع این است که مادران ، خواهران ، دختران و خانمها حتما یک کلام حرف حسابی تو دلشون دارن ، خب به حرف دل مادرانمون گوش کنیم چه اشکالی داره . جوانها پیر تر ها ، با هوش ها ، کم هوش تر ها ، اخه چرا گفتن این همه حرفهای ساده مشکل داره . چرا این همه ادم هیچی به حساب نمیان .

من واقعا می خوام بگم بیایید هممون به زندگی فکر کنیم ، درباره زندگی حرف بزنیم و سر به سر هم نذاریم ، یکی صداسو می ذاره تو بلند گو و دیگری نمی تونه نفس بکشه

این گونه جریانات به نفع هیچ کس نیست ، خلاصه دیر یا زود باید خشونت تموم بشه ، باید عشق و مهربانی و ازادی و امنیت حاکم بشه قانون باید با توجه به همه سلیقه ها و فکر ها نوشته بشه و جانب داری را کنار بذاره و گر نه این دور باطل هر روز با خون دل یک عده و انسان پرستی چاپلوسی و ریا کاری و رابطه سالاری عده دیگری خواهد چرخید

من خودم طرفدار حجاب اختیاری هستم و خانواده ام دختران و همسرم حجاب ندارن ، ولی خواهرانم هر پنج تا بسیار محجبه هستند و من تا موقع مرگ موههای مادرم را حتی در خانه ندیدم .

من به حقوق هر دو تای اینها احترام می گذارم

بیایید کمی عاقل تر رفتار کنیم . اگر واقعا خداپرست هستید خودتان جای خدا را نگیرید .

فوت خاله عزرا

ساعت ده و سی و پنج دقیقه شب یک شنبه تاریخ دوازده شهریور

مصطفی پسر خاله زهرا به من رنگ زد و گفت

خاله عزرا در سفر اربعین به عراق در شهر نجف فوت کرده

من چند تماس در راستای تلاش برای فهم اینکه چه کاری می شه انجام دهم به دویتان و خانواده زدم

سپس دوباره به مصطفی زنگ زدم و با پدرش رضا حرف زدم

او که گریه می کرد با درد دل زیاد گفت ، هزار بار به خاله گفته در این شلوغی به عراق نره ولی متاسفانه خاله گوشش بدهکار این حرفا نبوده

گفتم ، حالا در هر صورت این عزیز فوت کرده و ما جای حرف زدن در این موارد را فعلا نداریم

شما یک تماسی با دوستان در عراق بگیر و بببن اگر مقدوره جنازه را به ایران منتقل کنند هر هزینه ای داره را تقبل کن تا حد اقل ما یک نشانی از قبر عزیرمان داسته باشیم

پسر خاله هم قبول کرد و قرار شد با همون دوست عراقیش که جنازه را در سرد خانه دیده هماهنگ کند .

خاله جان روحت شاد

شاید ارزویت مردن در نجف بود

در هر صورت من فقط ساکت هستم و برای از دست دادن تو جدای از نوع رفتار و تفکرت سخت غم گین و درد مندم و نمی دانم الان باید از کی به کی گله و شکایت کنم

بعدش چی

وقتی به ذهن و مغزت اجازه می دهی خارج از قواعد و مقررات تعیین شده برای خودش حال کند ، رها باشد و بگذارد دنیا مدتی او را کان لم یکن فرض کند .

سکوت و رهایی را تجربه کند .

من و لحظه های عریان خودم رفیق های خوبی هستیم . . مانند مومیایی فرعون خاای از نگرانی فراموشی و تنهایی ، مغرور و صبور ، بدون انکه در گلوی هم گیر کنیم در هاضمن گاه هم جا خوش می کنیم .

گاهی خودم را غریب ترین فرد خودم می بینم که با لب و لوچه اویزون به خودم زل زده ام ، گاهی من گم شده خودم هستم و منطق موجود در اجتماع را نمی فهمم . ابتدایی ترین سوال از لحاظ من این است ،

بعدش چی ،؟

مدت زندگی را هشتاد سال می بینم

ببست سال اول شادترین افراد با داشتن یک خانواده اروم و بازی های کودکانه و خواب های عمیق به ته شور و هیجان می رسند

بیست سال دوم قدم های کوتاه برای ایجاد تجربه و خوش و بش های دوستانه و انتخاب های عاقلانه برای پیش بردن علاقه ها و برنامه ها

بیست سال سوم درک مفاهیم برای ایجاد نیرو و قدرت جسمی و روحی و عمق پیدا کردن برای لمس معنای بودن

و بیست سال چهارم آغاز زندگی هنرمندانه و شکافتن لحظه ها برای لیسیدن لذت و رهایی

ابنجاست که من وقتی می بینم انسانها چنان درگیر جدیت زندگی می شوند که این سوال بنیادین را فراموش می کنند که مرحله بعدی چیست و همچنان بر طبل جدیت و ترس و نگرانی می کوبند . دچار سردرگمی می شوم که چرا موضوع رفتن به مرحله بعد را نمی بینن و ایا بدون هیچ امادگی می توان در مسیر ادامه داد

من گاهی ایراد نمی گیرم فقط نمی توانم تایید کنم

روبیاس

لوئیس روبیاس

هر لحظه ممکن است همانطور که شادیت به ناراحتی تبدیل شد ، ناراحتی هایت نیز ناپایدار باشد .

من کامل و دقیق جریانات را نمی دانم ولی معتقدم باید به شعور انسانها احترام گذاشت و شما انقدر باشعور هستی که کار مغرضانه ای را اقل کم جلو اون همه دوربین و ادم انجام ندی .

برای من مسلم است که این مسئله صرفا یک هیجان زیادی بوده که به شکلی خاص نشون داده شده

من در کشوری زندگی می کنم که هیچ فردی مسئولی زیر دوربین نیست ، مسئولان ما فقط از پشت یک پرده میان بیرون از روی یک کاغذ یک سری چیزایی می خوانن بعد می رن پشت پرده

ولی معنای زیر دوربین بودن این نیست که مسائل همان چیزی باشند و همان معنایی را بدهند که دیده می شوند . دوربین دلیل نمی شه که مسائل را سیاه یا سفید ببینیم دوربین دلیل نمی شود که یک فرد برای یک لحظه هبجان ، تمام زندگیش را ببازد .

معنای تمدن و روشنفکری اتو گیری و مته رو خشخاش گذاشتن نیست . طبیعی هست که خلق یک تیم در اندازه قهرمانی جهان انقدر برای تو خاص بوده که بتواند یک لحظه رفتار نامتعارفت را توجیه کند .

ولی فعلا یک سری افراد که کاسه داغ تر از اش شده اند به بهانه دفاع از حقوق زن و کسب یک سری امتیازات اجتماعی متاسفانه حرکت تو را هر روز بیشتر بزرگ نمایی می کنن و هیچ کس از شخصیت ، توانایی ، خانواده ، و تلاش صادقانه ات حرف نمی زند

ولی نگران نباش ، هنوز خدا نمرده است . ما ایرانیها هم وقتی می بینیم سرنوشتمان در اتاق فکر انگلستان نوشته می شود دلمان به همین خوش است

زنده باشی رفیق

باز هم با خودم به مشودت می نشینم مشاوری دلسوزتر و امین تر از خودم سراغ ندارم حرف زدن با دیگران خیلی وقتا ففط درد سره ، وقت تلف کردنه .

معمولا برای دیگران نسخه های سریع و خیلی خوبی می پیچیم ولی در مورد خودمان نمی توانیم این کار را انجام دهیم دلیلش این است که ما گاهی دورترین فرد به خودمان هستیم . لذا تمام توصیه هایی که برای خودمان داریم ناپخته و مصلحت اندیشانه و ترس زده است .

ما نیاز داریم در جایی که چیزی را گم کرده ایم همان چیز را پیدا کنیم ، لذا وقتی از کسی ناراحت می شویم نباید با دور شدن از او دنبال رفع کدورت بگردیم ، ما نیاز داریم بفهمیم همیشه حق با ما نیست و ما نقطه پرگار نیستیم . ما با ساختن چهره بزرگ از خودمان فقط زندگی را بر خودمان سخت می کنیم . وقتی مردم برایمان تره خرد نمی کنن ما چرا داریم برای خودمان اسپند دود می کنیم .

با تمام حرفها گاهی خودت را به مشودت بگیر گاهی به خودت نزدیک شو ، گاهی چنان از خودمان دوریم که نه تنها قادر نیستیم نسخه خودمان را بپیچیم که اصلا متوجه خودمان نیستیم و دیگرا ن که ما را می بینن با تعجب می گویند فلانی تو چقدر پیر شده ای

فکر دوباره

گفتگوی کاملی برای مردن نداریم .

متاسفانه در این خلا گفتگو ، جریان خرفها به سمت و سویی بسیار خرافی حرکت کرده تا جایی که زرت عقل بطور کامل در می رود

خیلی جالب است که در مورد موضوع مردن ، نهایت و اخرین حرفی که وجود دارد این است که مرده ها زنده هستند . پس لابد منظورشان این است که زنده ها مرده اند .

توضیح دادن در مورد چیزی که قابلیت توضیح ندارد بیشتر یک نوع مغلطه است چون در نهایت نتیجه ای جز انکار حقیقت ندارد

باید یاد بگیریم نمیریم و پیر نشویم ، هر طور شده باید با مرگ مبارزه کنیم زندگی پر از زیبایی هاست ، این چیز خوبیه ، تصور ما از بهشت چیزی بیشتر از داشتن یک زندگی خوب نیست .

اول انکه درست فکر کنیم تقریبا تمام باورهای ما برای سطل اشغال خوبن ، یک جور دیگه ای باید رفت اینکه خودمان را مقید به نظام و چار چوب خاصی ببینیم اشکال داره ، اینجا حرفهای خیلی زیادی وجود داره ولی همش بی فایدست چون نمی شه خوشحالی را در یک نسخه به کسی داد . خود فرد باید قادر به شناخت و انجامش بشه

در هر صورت وقتی در مورد یک چیز مکالمه ای وجود نداره و فقط جریان یک سری حرفهای بی سر و ته است ، اون چیز فاقد ارزش نوجه و ارزش است حد اقل ، باید در باره اش دوباره فکر کرد

سوگواری علی

این روزها با خانواده مشغول مراسم سوگواری هستیم . علی پسر خواهرم را در سن چهل و سه سالگی با صد و نود سانت قد و بدنی ورزیده به خاک سپردیم ، من فکر می کنم علی به این استراحت نیاز داشت ، خسته بود به نظر می رسید زندگی برایش آش دهن سوزی نیست .

من کمتر علی را می دیدم هرزگاهی تلفنی حرف می زدیم در کل بهش می گفتم همه چیز را ساده بگیر و بیشتر از بازی زندگی لذت ببر .

علی یک دختر نوزده ساله و یک پسر پانزده ساله داره ، این دو تا انقدر زیبا و دوست داشتنی هستند که بتوان به خاطرشان همه کرختی هاو کسالت ها را دور ربخت و عاشق زندگی شد .

گویا علی که هیچ وقت با پدر و مادرش زیر یک سقف زندگی نکرده بود ، هنوز دنبال عنکبوت های سقف خانه مادر بزرگش می گشت . قلم زیبایی داشت و دلنوشته هایی داشت که من مقداری از انها را خوانده ام

با این همه هنوز بار قلمش چنان سنگین نشده بود که او را به زمین بچسباند ، مثل تمام اهالی قلم به سرای دل کوچ کرده بود و در دام نمی دانم های شیک و پیک مزین به طلا و جواهر ، گرفتار شده بود . هنوز برای رسیدن به ارامش به قبرستان می رفت نه به جنگل و کوه و دریا ، و این همان اختلاف من و علی بود

علی در صحنه چپ کردن ماشین تقریبا در بین ساعت نه و نیم صبح تا یازده صبح روز بیست و هشت مرداد چهار و دو در ورودی شهر تربت در حالیکه فقط یک مسافر بود و شاید روی صندلیش خواب بود و خواب هفت پادشاه می دید ، ضربه به نخاع گردن و ... فوت کرد

این جریان حقیقی است ولی هیچ کس حقیقت جریان را نمی داند . وقتی من با خانواده علی هستم با خودم می گویم مگر خدا به اندازه من رحم و انصاف ندارد ، مگر طبیعت به اندازه من شعور و درک ندارد ، مگر فرشته مرگ چشمهای پسر علی را ندیده است یا کیس های دختر علی را شانه نکرده است

این جریان حقیقی ایت ولی کسی حقیقت جریان را نمی داند . شاید این صرفا زبان گفتاری خداست و به عواملی بسته است که خدا را هم خدایی نمی کنند ، شاید درک ما از خدا صرفا یک درک احساسی است که گویا چرا او نگران عبور بچه فیل ها از مسیر رود خانه نیست

این روزها مشغول مراسم سوگواری هستیم

به زحمت زیاد خانواده پدریش را قانع کردیم که علی در مشهد به خاک سپرده بشه ، یک قبر باصفا زیر یک درخت کاج زیبا برایش به قیمت بیست و سه میلیون تومان خریدیم و به زبان خود علی گفتیم

کورش بخواب ما بیداریم