پا نوشت

دیر وقت است وبلاگ ننوشته ام

دیر وقت است رمان و داستان ننوشته ام

دیر وقت است ورزش نکرده ام

دیر وقت است س ک س نکرده ام

دیر وقت است همدل و هم صحبتی نداشته ام

دیر وقت است حالم خوب نیست

دیر وقت است زندگی به زیر لنگم زده است

دیر وقت است از فرهنگ مردم خسته ام

دیر وقت است حرف حکومت را نمی فهمم

دیر وقت است تنها شده ام

دیر وقت است دنبال کسی یا چیزی نمی گردم

دیر وقت است یخ زده ام

دیر وقت است دلخوشی ندارم

دیر وقت است دارم استباه می کنم

دیر وقت است توسط افکارم حلق اویز شده ام

دیر وقت است رحم و شفقت خفه ام کرده است

دیر وقت است باید خدا می امد

دیر وقت است باید کاری می شد

دیر وقت است پدر رفته و مادر مرده

دیر وقت است خواهر و برادر را ندیده ام

دیر وقت است بچه ها ان حرفی را که می خواستم بشنوم نزده اند

دیر وقت است دزدان و سارقان انگشت و دست قطع می کنن

دیر وقت است فهمیدم هیچ پخی نیستم

دیر وقت است فهمیدم انی که دیده نمی شود می خواهد که دیده نشود

دیر وقت است کجایم ، نمی دانم فقط می دانم که نیستم و بودنم را لمس نمی کنم

اخرین متن سال

آخرین روزه سال چهارصد و سه

سالها قبل که دوره لیسانس درسم تموم شد ، دوستی از همکلاسی هایم گفت ، فوق شرکت نمی کنی

گفتم نه ، می خواهم برم سربازی ، می خوام تکلیف کارم را روشن کنم ، بعد به سر کتاب برگردم

از ان سالها سی سال گذشته ، و من هنوز نتوانسته ام به کتاب برگردم ، عشقم کتاب بود ،

دوست داشتم وقتم را با سارتر ، کامو ، همینگوی ، آندره ژید ، تولستوی ، چخوف ، داستایوسکی ، نیچه . ویل دورانت ، راسل ، فوکو ، کازانتزاکیس ، دکارت ، کانت ، ویکتورهوگو و .... بگذرانم

رویایم این بود ، وسط کتابخانه ام بنشینم و با کتابهایم حرف بزنم ، یکی را ورق بزنم ، چیزی بنویسم ، نقدی بکنم ، نقری بزنم و زندگی جریانی ساده باشد .

سالهای باارزشی از عمرم را گذاشتم روی نوشتن رمان و داستان ، بلغورجاتم را ثبت می کردم ، گاهی ورقه های چرک نویسم از شدت اشکهایم خیس می شد و من نگران ناخوانا شدن متنی می شدم که داشتم می نوشتم. گاهی انگشتم کبره می بست و گرفتن خودکار در دستم دردناک می شد .

سالها می گذشت و من هر روز احساس می کردم ما به نوشتن بیشتری نیازی داریم ، و زندگی جریانی مرموز و طوفانی بود ، نمی دانم کدام روز اطرافیانم را ندیدم نمی دانم چرا نتوانستم بین علاقه هایم و نیازهایم و شکمم و کمی پایین تر از شکمم و رابطه هایم و .... جمع بزنم

امروز می بینم ، زمان از دست رفته و ما مانند زیبای رمان در جستجوی زمان از دست رفته مارگادت میچل ، در تقلای زمان از دست رفته ام .

من امروز می گویم ، وقتی مملکتی می بازد باید قبول کند که با تمتم احساسهایش باخته است ، در تمام تفکراتش بازنده شده است ، من دیر فهمیدم ما نسلی بازنده هستیم

ما فرزند نسلی از اعماق تاریخیم ، نسلی که درکشان از زندگی در حد ناندرتال ها بود ، نسلی که فقط روی دو پا راه می رفتن ولی دیگر چیزی نبود .

برای فرزند یک ناندرتال ، ارزوهای من رویایی دست نیافتنی بود ، جامعه من معیارهایی قرون وسطایی دارد ، جامعه من ، اجداد من انقدر عقب مانده هستن که برای تفسیر عقب ماندن فقط باید به انها نگاه کرد .

من کودکی ماندم با دستانی تهی ، دهانی باز و چشمانی هاج و واج .

من در غروب اخرین روز سال چهارصو سه در حالی این سالی را تمام می کنم که از فرط خستگی فقط می تونم بگم : هی ی ی ی ی

زندگی مفهومی تیکه پاره شده

چهار سال قبل خطاب به مردم امریکا نوشتم

بگذارید رقص نیمه تمام ترامپ تمام بشه ، اگه اینجوری اونو از صفحه رادار حذف کنید این برگشت گودزیلاست ،

و امروز ما به همان نقطه ای هستیم که دوباره باید برگردیم سر خط .

سرنوشت تمام دنیا و مخصوصا ما ایرانیها یک جورایی به سرنوشت مردم امریکا وابسته است ، ما در یک دهکده زندگی می کنیم ، جریان اینترنت و بهداشت و اقتصاد و رفاه اجتماعی و خیلی از کلان مسائل داره به این شکل رقم می خوره ،

امیدوارم هر چه پیش میاد حال دل مردم ایران توش لحاظ بشه ، مردم زیر فشار تورم به مرزی از جنون رسیده اند هر کسی دنبال اینه که از چرخه به بیرون پرت نشه. مسکن ماشین تحصیل ، کار و ازدواج

دیگه ازدواج داره قدیمی می شه ، من تالار دارم بطور ملموس میزان کم شدن عروسی ها را می بینم ، گویا رویای داشتن زن و زندگی و بچه و کلاغ کلاغ کردن و رفتن تو پارک و بستنی قیفی لیس زدن از ذهن جوونا پاک شده

در این روزهای سخت باید مراقب خودمون باشیم ، مراقب اطرافیان مراقب پیرها مراقب بچه ها مراقب احساسات مراقب اندیشه هامون

یک زمانی داشتن شغل خیلی مهم بود ولی حالا با داشتن یک شغل مشخص نمی شه زندگی کرد باید چند کار بکنی بعضی ها دروغگو شدن بعضی ها حریص و طمعکار برخی مستاصل و درمانده ،

حالا دیگه پیدا کردن ارتباط ساده و سالم سخت شده ، حالا دیگه باید قبول کنیم بی کس و تنها شدیم ، از خودمون بمونیم از همه چیز موندیم ، حالا بیشتر از همیسه نیاز به تمرکز داریم ، اشتباه بی اشتباه

این شرح حال این روزهای ماست ، ایا روزی خواهد شد که کمی زندگی برای ما زیباتر ، ساده تر ، اسون تر و راحت تر بشه . مردم نترسن به دکتر مراجعه کنن ، بچه ها امید کار و ازدواج و تحصیل و ورزش دلسته باشن

یا ابنکه در همچنان می خواد به همبن پاشنه بچرخه و عده ای برای داشتن بیشتر خون ملتی را در شیشه کنن . ایا این سرنوشت محتوم زاییده نفهمی اجداد ماست ، ایا ما داریم تاوان عقب ماندگی مان را اینطور پرداخت می کنیم .

اسیران فرهنگی

پانزدهم مهر 403 با هماهنگی دکتر امدم بیمارستان مهر مشهد بستری بشم

ساعت 6 و نیم از خواب بیدار شدم و ناشتا به بیمارستان امدم ، قسمت پذیرش شلوغ بود ساعت 9 پذیرش شدم ، علی الحساب بابت هزینه ها 18 میلیون دادم ، یک اتاق خصوصی هم به قیمت حدود 6 میلیون تومان برای یک شب .

مراحل کار تموم شد و من ساعت 10 در طبقه 2 اتاق 340 بستری شدم

ساعتها به سختی می گذشت تا ساعت 2 شد . ولی هیچ خبری نبود

دقیقه ها به سختی می گذشت تا ساعت 6 شد و باز هم خبری نبود .

من بودم یک اتاق ده متری دلگیر

اعتراض کردم ، چندان وقعی نگذاشتن

خلاصه ساعت 8 شب به اتاق عمل رفتم و ساعت 10 شب به اتاقم بر گشتم

کل عمل سر پایی من یک ربع زمان لازم داشت ، و من الان هنوز بیمارستانم ، می گن دکتر نیست که مرخصی کنه

دو روزه یک لقمه نون نخوردم البته بخاطر عمل ، 24 ساعت لب به هیچ چیزی حتی آب نزدم

اسم بیمارستان مهره ولی این مهر شامل حال دکترهاست فکر می کنن فقط اونا زحمت کشیدن ، فقط وقت اونا ارزش داره ، فقط اونا می تونن حرف بزنن

دست مریض ها تو بیمارستان زیر سنگه

گردن ارباب و رجوع تو دادگاه زیر گیوتین

در مدرسه دانش آموز مهره سوخته است

در دانشگاه دانشجو تریبون نداره

کلا حال و روز جامعه خراب و همه یک جایی بدست هم اسیرن

از ماسم پاسم

روز تعطیلی خاصی هست ، امروز

مراسم چهل و هشتم ، همه رفتن مشهد ، اینجا سوت و کوره

کلا میانه من با سوت و کوری خوبه ، چون وقتی هم که خبری هست ، خبری نیست

مردم بس برنامه و سردرگم هستن ، یا خوبن واسه خودشان یا دردمند و رنجور و هیچ کس به دادشان نمی رسد .

دل خوشکنک هایی هم هست ، مثل نسیم شمال که می گفت

تو نگفتی می کنم امشب علو

تو نگفتی می پزم امشب پلو

نه علو دیدیدم امشب نه علو

ما که مردیم اندر این سرما ننه

سرنوشت ، پی نوشت تفکرات ماست و ما چه کوچولو متفکر بودیم

قدیم ها در اینجا شهریور فصل انار بود و چه بلبشوی بر پا بود . حالا حتی انار برای خوردن هم نداریم ، تمام باغات انار خشک شدن و نابود شدن .

امیدوارم پسته ها باقی بمانند و شریان حیاتی مردم این شهر را زنده نگه دارند .

من که حتی از دعا هم خسته ام مثل آن دوستی که وقتی سیاه مست شده بود بهش گفتیم ماست بخور . گفت از ماسم ، پاسم

درباره جدایی 1

فکر نمی کردم آدم پنهان کاری بشم ولی شدم ، خیلی چیزها هست که در وبلاگ نمی نویسم ، این روزها برام متفاوته .

تقریبا دارم از خانمم جدا می شم ، حس و حال طلاق را تجربه نکرده بودم ، اصلا کار آسونی نیست ، سی سال خاطره ، سی سال کم و کاستی ها ، خوشی ها ، ناراحتی ها و حالا جدایی

درست نمی دونم بعدش چی می شه ، زندگی قوی تر از ماست یا ما برنده این بازی می شیم ، به نظر می رسد هر کدوم از ما صبورتر باشیم برگ برنده دستمونه.

تلاش می کنم فرود آرامی داشته باشیم ، خیلی چیزها هست که باید حفظ بشه ، خیلی چیزهای شکننده و نازک وجود داره که باید ازش بدرستی محافظت بشه ،

قبلا می گم با هم خوش هستید زندگی کنید ، نا خوش هستید خب جدا بشید ولی انگار این یک حرف کلیست اینطوری نمی شه به داستان نگاه کرد ، می شه از یک فرد جدا شد ولی از خیلی از مسئولیت ها نمی شه جدا شد . دیگه روال زندگی به اون نقطه بی مسئولیتی و بدون دغدغه برنمی گرده

حالا ببینم چطور می شه

بازم می نویسم

روز عاشورا 40۳

روز عاشورا ، ساعت شش و چهل دقیقه عصر .

من در گوشه دفترم نشسته ام و گاهی از پنجره به بیرون نگاه می کنم ، مسافرهای عاشورا دارن کم کمک به خانه برمی گردند ، برای بچه هایی که چند روز است غذا و نذری خورده اند عصر خوبی نیست ته دلشان می گویند کاش چند روز دیگر هم ادامه داشت. ولی من صبح فقط یک دانه بیسکویت خوردم یک دانه گرد کوچک و ناهارم سه تا سوسیس کوکتل خام بود بدون نون ، به همین مقدار خوشم ، خوشی هایم فرق کرده دیگر به این شکل بچه ها نمی تونم شاد باشم ، حالا لای خطوط را می خوانم و یک سری چیزها را می بینم و .....

خلاصه گوشه دفترم می نشینم و از پنجره به رهگذران نگاه می کنم و فکرهایی که مدام از جلوم رژه می روند

بی رنگهای رنگارنگ

وبلاگ نازنین من ، زندگی من این روزها شرایط خوبی ندارد ، گویا دریای طوفانی زندگی من قصد آرام شدن ندارد ، موج پشت موج بر صخره‌ای فرسوده وجودم می کوبد و این تکرار را پایانی نیست ، در اینستا گرام حرف می زنم ولی با هم خودم را پشت همان صخره های فرسوده پنهان می کنم . تو هم که از چشمم افتاده ای آخرین نیزه ات را در قلبم فرو کن . گویا زندگی بازی مرگ است فقط یکی آرام می میرد و یکی سخت جان می دهد . بازی ایام را هر روز از فراز بام بلند همسایه می بینم انقدر دور نیست که نتوانم رنگ لباسش را تشخیص دهم لباسی رنگ به رنگ دارد تا تو مسحور کدام رنگ این رنگین کمان باشی .سپس چیز التیام بخشی وجود ندارد اصلا دردی نیست این آمیخته گی زندگیست که من انرا با طیف های نوری در لباس رنگین روزگار می بینم . در نهایت حزن گاهی فریادی شور انگیز نهان است و گاهی راه میانه تنها راه باقیمانده است کمی عمیق تر نفس بکشم ، کمی ژرف تر نگاه کنم ، کمی آرام تر گام بردارم ، کمی هوس انگیز تر لمس کنم و علفهای زیر پایم را برای یک چرت بعد از ظهر تابستانی کمی به دستمالی بیشتر عادت بدهم بی شک در فلسفه وجودی من واژه دستمالی، دستمایه نگاه ساده من به زندگی خواهد بود ، همه چیز با کمی دستمالی بیشتر جان تازه ای می گیرد .

این روزها من هستم و دنیایی از نانوشته ها و ناگفته ها ، گویا سینه قبرستان ها هم گواه زندگی های ناکرده ، احساسات سوخته ، ناگفته های رنجور ، و نانوشته های مشکوک است ، براستی آیا زندگی بازی مرگ است

دو شنبه 4 تیر 403 دفتر تالار ساعت 9 و نیم صبح

تاریخ باید بداند

آنطرف آبادی خانه ای هست که چهار نفر در ان زندگی می کنن . بزرگترینشان هنوز هیجده سال دارد مریض احوال است ، فلج مادر زادیست .

دومی هم پسر است شانزده ساله ، دو تای دیگه دختر هستند ، سن و سالی ندارند .

تاریخ باید بداند که ما چگونه زندگی کردیم ، چگونه غذا خوردیم ، چگونه خوابیدیم و چطور نفس کشیدیم .

در خانه کنار ابادی چیزی برای خوردن نیست مگر انکه مرغهای داخل حیاط تخم کنن ، حرفها از مرگ بابا و جدایی مادر است و همسایه هایی که هنوز برایشان خدا کریم است.

مهم ترین تصویر تاریخ که هرگز ثبت نشده ، میزان خوشبختی مردم است در زمان حکومتهای مختلف

در حالی که مردم صاحبان سرزمین هستند به نظر می رسد این موضوع بصورت خیلی مسخره ای به سخره گرفته شده . مملکت برایش خودش صاحبی دارد و قفل و کلیدی

در خانه کنار ابادی جریان زندگی چنان رقت بار است که نمی توان انرا به فیلم نامه سپرد ، در هر نفس قبل از هوا این نگرانی هست که موج می زند

تاریخ باید بداند در بستر زندگی مردم ، این سالهای سیاهی چه اتفاقی افتاد ، چگونه ظلم کردن را از این دوران اقتباس خواهند کرد . چگونه دیوانه کردن مردم ، چگونه تزریق ترس و نگرانی در چشمهای رهگذران شتابان

تاریخ باید بدست قلبهای خسته نوشته شود ، باید جزییات ثبت شود که چگونه زندگی برای مردمانی زهر مار شد چگونه لحظات سنگین چگونه مردم هار چگونه مادر رفت و چگونه پدر مرد و ما چگونه لحظات را گذراندیم تا به پشم حضرات گیر نکنیم

هوا به هوا

فردا هم روز سیزده بدره ، هم روز احیای بیست و یکم

من بار روانی این مسائل را به وضوح بر دوش مردم مس بینم ،

تمام زندگی مردم شده تحملات در حالی که خیلی ها به اشتباه آنرا تجملات می نامند ......

اگر سرمان را به چیزهای معمولی پیش پا افتاده گرم نکنیم ، مسائل زیادی هست که در یک لحظه می توانند سرمان را سرد کنند .

فصل سرما خوردگی روح است ، تن آدمها گرمای معنوی خود را از دست داده اند و روزگار سوهان هیچ نبودنمان را بد جوری به رویمان آورده .

اگر سرت در آخوری بد شده یا تریتی کسی برایت ریز کرده ، بزن تو رگ و گر نه بمیر ، کسی به مرگت هم اعتنایی ندارد . شاید همسایه ات بگوید آدم بی آزاری بود و بعد برای خرید خانه ات نقشه بکشد .

حواست به هوایم باشد قول داده بودی هوایم را خواهی داشت . البته قرار بود ما هم هوا به هوا نشیم ، که شدیم

نوروز ۴۰۳

در اخرین روزهای سال ۴۰۲ به طبس رفتم سپس به یزد بعد به شیراز و اصفهان و تا چند روز بعد از عید مسافرتم طول کشید .

مردم همه به حال خودشون ول هستند هیچ جا تجمعی وجود نداشت نه مراسمی بود نه رقصی نه آوازی نه امکاناتی ، مشخص بود که تمام کارها به عمد سخت شده است جاده ها و ورودی ها ترافیک داشت همه جا صف بود و پول ورودی ، همه جا امران به معروف ، و .....

مردم در یک سمت و جهت نبودن ، جوانها ول می گشتن ، خانواده ها عکس می گرفتن و بازاریها تیغ می زدن ، بیشتر جاده های منتهی به یزد و طبس دو طرفه و شلوغ هستند .

تفریح گاهها و مکانهای تاریخ هیچ امکاناتی ندارند حتی یک سرویس بهداشتی ، تخت جمشید و مقبره کورش گویا یک هتل هم ندارند ما در مقبره کورش واقعا با یک خرابه مواجه شدیم هیچ امکاناتی نبود نه هتلی نه بزمی نه موزه ای نه جشنی نه حتی رستورانی .....

مناسفانه مردم ما به نظر می رسد که لایق همین اوضاع باشند هر کسی فقط می خواهد کوزه خودش را اب کند و کوزه بقیه را بشکند .

دلار شده بالای شصت و طلا هم شده بالای سه میلبارد و ماشین هم که رفته به عرش و درامد مردم هم شده خون همو خوردن و کلاه سر هم گذاشتن و با سیلی صورتشونو سرخ نگه داشتن.....

من که اوضاع مملکت را بیشتر یک فاجعه می بینم

زمان حال

نزدیک عید نوزوزه ، حالا این ماه ، گردان عربی رمضان هم امده رو عید نوزوز نشسته، اینا هم می خوان برای خودشون رای ریزی کنند . می گن ما که سوارتونیم حالا رسما بیایید گواهی بدهید که بهتون خوش می گذره . اینهمه حقارت را فکرش را نکرده بودم . مردم برای زندگی هم ارزشی قائل نیستند ، اصلا سالهای خوبی برای خرج زندگی نیست .

قدیما عید که نزدیک می شد حال و هوای بهتری داشت الان مردم نمی تونن اجیل و شیرینی بخرند فقط باید با روان شناسی عمیق وجودتو از گزند اقتصاد و خشونت و ناملایمات حفظ کرد . که خودشم خالی از لطف نیست . در هر صورت باید دو دستی به زندگی مون بچسبیم و قدرشو بدونیم و هر طور شده ازش لذت ببریم .

من در صحبت اینستا گفتم که چک زندگی را برای زمان حال بکش ، از این که هست دیگه سخت ترش نکن . از همین الان برنامه سفر عیدو بریز و لو ساده و معمولی .....

حقیقت مرطوب

رشد در محل سابیدن و اصطکاک انجام می شه ، من از وقتی در اینستا هستم اینرا بیشتر می بینم . اونجا فضا چالشی تره ، می گن دنیا مسابقه همت هاست ، این احساس مسابقه رو اونجا بیشتر می شه دید .

حالا دیگه همه چیز پول و موفقیت شده ، گرایش انسان به سمت حقیقت کم شده ، کسی گوشش بدهکار این حرفا نیست مردم می گن حقیقت ها عوض شدن . اون حقایقی که قبلا حقیقت بودن از کوره امتحان سربلند بیرون نیامدن ، دنیا را چرک و خرافه پر کرد . و حقیقت نتونست چالش پول و قدرت رو به خوبی رد بکنه .

هر کسی باید برداشت خودشو از رندگی بکنه و بره تو کارش ، جای دس دس کردن و منتظر اییتادن نیست

روزگار ما

سال چهارصد و دو را باید سال دغدغه های اقتصاد و باران نامید

تقریبا همه جا حرف همینه ، تو بازار رکوده و از طرفی تورم هم هست ، بارونم خیلی کمه و حال مردم خوب نیست ،

همه پیش بینی می کنن دوباره افسار تورم بزرگ در بره و همه قیمت ها به اوج برسه

این چه وضع بدیه که مردم دارن ، تمام دلخوشیهاشون مرده ، اونوقت حضرات تو فکر یمن و لبنانن ،

ما هیچی به حساب نمیایم ، خانواده ها دارن متلاشی می شن جوونا میل به ازدواج ندارن ، یک تضاد عجیبی رو سر مردم سایه انداخته از یک طرف مسائل اقتصادی داره مثل پتک تو سر مردم می زنه بگونه ای که می شه گفت مهار فرهنگی ممکن نیست و دارن از طریق اقتصاد مردمو مهار می کنن . شکم گشنه توان فکر کردن به هیچ چیزی را نداره ولی خودش هم یک معظل شده

دوستان و اطرافیان همه چیزشون به مویی بند شده ، فقط یک پیامک بانکی و اداری می تونه روز هر کسی رو خراب کنه.

دیگه نمی شه با کسی به تفاهم رسید . باید سر جات بشینی مثل بچه ادمی که باباهمون می گفتن ، همیشه حالم از این گونه بچه ادم به هم می خورد و حالا همه داستان همینه

نیاز شدید به دنیای درون پیدا شده و قدرت استقامت فردی که می خواد دنیاشو بسازه و این اصلا کار اسونی نیست

متن های کوتاه من

شوخی واقعی این نیست که یک موضوع خنده دار را سوژه کنیم

شوخی واقعی اینه که یاد بگیریم به سختیها به مشکلات به بدبختی ها بخندیم .

وقتی ما می ریم و زندگی حلقه میندازه دور پامون تا زمین بخوریم و بعد یک نگاهی به زندگی میندازیم و می گیم ، یعنی جریان این شکلیه

وقتی می بینیم برای پیدا کردن راهمون باید هزار تا حرف را بشنویم که بعدش شمال و جنوبمان را یادمون می ره و هیچ کس حاضر نیست حرف ما رو بشنوه و یک کلمه یا فقط یک اشاره بگه ها اونری برو

دیر یا زود وقتی می رسه که هیچ راهی جز خندیدن به روزگار نداریم

گفتگوهای دوستانه ماندگار

ادریس عزیز همین اسم مهدی صادقی زاده یا تلفن

09153320459

را بزنی اینستای من میاد بالا ، دقت کنید ممکنه دو پیچ وجود داشته باشه اونی که ویدیو خودمو می ذارم درسته .

ممنون

ادریس جان حتما بیا به دادم برس

اونجا پر توهینه ، یکی بهم می گه بزچران یکی می گه خرچران و ...

..................

یک دوستی داشتم که افسردگی شدید داشت و بعد هم خودکشی کرد و رفت که رفت

این دوستم که هم خونه من بود ، اخر شب می گفت ، مهدی خوابی ؟

منم می گفتم ، نه هادی جان بیدارم

هادی نیاز به حرف زدن داشت، سکوت دیوونش می کرد . دنیا سر دلش گیر کرده بود . هیچ وقت آروم نداشت ، دلش لک زده بود برای زندگی به معنای سادگی و مهر ورزی ولی از خشونتی که دیده بود حالش خوب نبود .

برادرای بزرگترکه دعوا می کردن ، خواهر ها که درد می کشیدن و گریه می کردن ، مادر که روز به روز رنجور می شد .... این خاطرات از دلش نمی رفت که نمی رفت

به من می گفت ادما چطور یک کسی یا یک چیزی رو فراموش می کنن ، من که نمی تونم هیچ چیزی را فراموش کنم تا یک لحظه تنها می شم دنیا رو سرم خراب می شه

من بهش می گفتم اگر می خواهی لذت خوابیدن زیر لحاف را فراموش کنی باید یک پتوی گلباف گرم و نرم بخری و زیرش بخوابی ، با سرما خوردن و سگ لرزه زدن شما نمی تونی لحاف را فراموش کنی ، باید گرم بشی باید خوابت ببره باید قبول کنی تو مسئول سرنوشت مادر و پدرت نیستی

هادی قبول نمی کرد به من می گفت مهدی زمخت

می گفت تو چطور می تونی اینو بگی ، مادرم دنیای منه ، برادرام و خواهرام دنیای منن و خانه ما همیشه شلوغ بود و همیشه ناراحتی و مرافعه داشت

بهش می گفتم ، پس دنیای تو دنیای کوچیکیه ، تو وقتی دنیای بزرگی داری که خودت دنیای خودت باشی ، تو اونارو رو دوست نداری و می خوای با کشتن خودت بهشون اعتراض کنی . این کارو نکن ، ولشون کن ، ضعیف نباش

یادش به خیر چه شبهایی با هادی داشتیم چه حرفهایی و بعد او یک شب که من مدتی بود پیشش نبودم

در بییت چهار تیر هفتاد و پنج خودشو کشت

و حالا من با قبرش حرف می زنم اونم سالی یکی دو بار که می رم شمال

بلاگفا

بلاگفای نازنین ، حالت چطوره ، دوست قدیمی من .

من و تو از نسل کهنه ها هستیم ، حالا دنیا خیلی فرق کرده ، من خیلی مقاومت کردم که پیش تو بمونم ، هیجده سال تنها دلخوشیم تو بودی و تا همیشه هم خواهی بود . ولی وقتی رفتم اینستا دیدم اونجا فضای حرف زدنه ، منم که خودت بهتر می دونی دل پر دردی دارم گاهی فقط حرف زدن ، داد زدن آرومت می کنه ، دنیای من و تو دنیای سایه هاست ، من در این دنیا حال می کنم و در اون دنیا قال

تو حقیقت منو می شناسی ، بهتر از خودم با درونم اشنا هستی . مهم دیده شدن نیست ، ولی مهمه که مفید واقع بشیم ، همه چیز حقیقت و ذات ما نیست ، ما گاهی می ریم جنگ

خیلی ها دارن چرت و پرت می گن ، باید تو هم حرف خودتو بزنی ، شاید تترتیب اثری داده بشه .

اینکه منو تو با هم خلوت کنیم دل بدیم و قلوه بگیریم ، فوق العادست ولی خلاصه ما با هم نیزه هامون را تیز می کنیم و می ریم به شکار خرافه و جهل

من دوست دارم رفیق قدیمی ، عاشقتم من و تو هزار حرف با هم زدیم و هزاران حرف ناگفته هنوز مونده

کریسمس

کریسمس مبارک

آیا انسان از چاهی به چاهی دیگر افتاده است .

تکنولوژی ایدئولوژی را پس زده است ، قرون وسطی تمام شده ولی به نظر می رسد سبعیت انسان تمام نشده .

حالا کریسمس ها برف نداریم ، سرما نداریم ، یخبندان نداریم و اینها همه بخاطر توحش ما انسانهاست ، دیگر باید بطور کامل از انسان نا امید شد ، انسان حیوانییت با ذاتی وحشی و غیر قابل مهار .

حیوانها خلاصه از مرگ می ترسند و به اندازه نیاز شکار می کنن و قانون حفظ قوی تر و دویدن بیشتر و هر وظیفه ای که طبیعت در انها قرار داده در هر حالی در حال انجام است .

ولی این حیوان دوپای صاحب ادعا نه از مرگ می ترسد و نه از کشتن ، انسان وحشی تر از انست که اهلی و رام شود . گروهی فقط حرف می زنن و باز حرف و حال آدم از این همه حرف به هم می خورد .

دیگر ابرها سایه ندارند ، شیب زمین را با ایجاد سد‌ها بی معنی کرده اند ، دریاچه ها خشک شده اند ، رودخانه ها نمی توانند سیر طبیعی خود را داشته باشند .

کشاورزی نامتوارن نظم زمین را به هم ریخته ، برداشت بی رویه اب نشست زمین را به همراه داشته ، سموم زیادی که توسط مافیا به بازار عرضه شده تمام مواد غذایی را ناسالم کرده و همه مریض شده اند

حیوانهای زیادی منقرض شده اند یا در حالتی مصنوعی ادامه حیات می دهند ، حیات وحش به باغ وحش تبدیل شده

و انسان لجوج ، بی شعور همچنان می تازد و راهی برای توقف وجود ندارد ، تازه چین وحشی از خواب بیدار شده و از هیچ توحشی فروگذار نیست ، پوتین کثافت حالا می خواهد به رمان بر باد رفته ماگارت میچل جان دوباره بدهد .

دنیا یک جنگل مولاست ، انسان با توحشی سیری ناپذیر دارد انسان را از بین می برد و تمام طبیعت و جانوران را

هیچ کس نیست ، هیچ کس ، همه چیز به پول خنم می شود و وقتی اینرا می گویی می گویند ادم رمانتیک و رویایی هستی

دیگر کریسمس برف نداریم ، یخ نداریم و سورتمه برای گوزن های شمالی

گور بابای هممون

ظهر پنج شنبه در گوشه دفتر

موفقیت خوب است ولی اونقدر عددی نیست که ما براش دائم در نگرانی و دلواپسی باشیم . معمولا انقدر که فکر می کنیم موفقیت در زندگی ما نقش بازی نمی کند . همیشه باز قدم بعدی هست و بازی ادامه دارد مهم ان است که ما تو بازی باشیم ، بازی خودمان را بکنیم و از بازی لذت ببریم آنقدر مشغول بازی باشیم که اصلا نفهمیم کی موفق شدیم و چه وقت باختیم .

نیازمند موفق شدن نباشیم چون این نیز یک جور گدایی است از خودمان و از کائنات ، فقط خوب باشیم و هدفمند و مغرور و به خودمان احترام بگذاریم ، گور بابای موفقیت ، خیلی وقتا موفقیت یک آرزوی آزار دهنده است خیلی وقتا ما برای رسیدن بهش کارایی می کنیم که میل دلمان نیست ،

اگر قرار باشد موفقبت ما را خوشحال کند ، ناموفق بودن هم طبیعتا ما را ناراحت می کند ، و ابن معامله خوبی نیست ، ما باید چندین برابر خوشحالبمون ناراحت باشیم .

پس به موفقبت فکر نکن ، فقط مطابق میل خودت رندگی کن و از هر چی هیتی لذت ببر ممکن است الان خیلی چیزا باشی ممکن است همین الان کلی موفقیتها داشته باشی ، خودتو دست کم نگیر سنگ کم در ترازوی خودت نذار ، بعد از اون موفقبت هم اگر دست از این گونه فکر کردن برنداری بازم همبن آش است و همین کاسه .

خودتو در آینه ببین ، چطور می تونی خوشگل تر باشی ، چطور می تونی شادتر باشی ، چطور می تونی ادامه بدی ، همه اینها فکر و تمرکز خودته ، اینها را به شی یا فرد خارجی نسبت نده ، ماشین بهتر نمی تونه آجیل مسکل گشا باشه اون فقط یک عقده است ، تقی و نقی و صغری و کبرا نمی تونن تو را کامل کنن این فقط یک افسانه است ، هیچ کس نیمه گمشده دیگری نیست .

تو فقط بازی کن ، به خودت وفادار باش ، هیچ کس با رفاه و امکانات مخاالف نیست ، ولی زندگی هر طور باشه یعنی رفاه یعنی امکانات ، یعنی موفقیت .

پس وقتی بلم رندگیت را به موفقبت گره می زنی دلیلش اینه که احساس حقارت می کنی ، می خوای خودتو ثابت کنی ، خودتو به خودت ثابت کن دیگران متغیرهای تو هستند وقتی خیلی خودتو بهشون فرو کنی تو رو بالا میارن و تو بازم می شی سنگ روی یخ

بذار موفقبت به تو بچسبه ، چنان زندگی کن که موفقیت برای رسیدن به تو تلاش کنه ، انسان موجودی گرانبهاست ، اگر کسی قدرت را ندونسته تو قدر خودتو بدون

بدهکاربهای رفتاریت را به دیگران پرداخت کن ، مسئولیت کارهایت را بعهده بگیر اگر بد کرده ای جبرانش کن ولی برای اثبات خودت از طریق موفقبت تلاش نکن

دیالکتیک

ما در چه زمانی زندگی می کنیم ؟

اگر در یک کلمه بگویم جواب این است

ما در دوره دیالکتیک یا عصر گفتگو هستیم.

اگر از دیالکتیک سقراط و ارسطو و کانت و هگل بگذریم باید گفت انسان امروزی صاحب اندیشه و تفکری است که او را مایل به گفتگو می کند ، و این برگ برنده هر فرد یا هر ملتی هست در تعاملات فردی یا در تعاملات جهانی

نیازی به بمب اتم و هزینه های سرسام اور جنگ و تسلیحات و ارتش های بزرگ و عملیات برون مرزی یا سرکوب های اجتماعی نداریم اگر اهل گفتگو و قلم باشیم .

اگر حرف درستی بزنیم ، امروز دنیا به ما گوش خواهد کرد چون دیگر دنیا صاحبانی به نام دولتها ندارد بلکه دنیا صاحبانی دارد به نام تک تک انسانها .

ما در عصر دیالکتیک هستیم و برای رسیدن به این دوره راههای زیادی رفته ایم ، بهای گزافی پرداخته ایم و بزرگانی که خون دلها خورده اند ، زندان رفته اند ، شکنجه شده اند و یا به طرز فجیعی کشته شده اند

آیا اهل گفتگو هستیم ، آیا آنقدر انسان هستیم که اجازه بدهیم پته مون را بریزند روی آب ، آیا تشنه قدرتیم ، آیا می خواهیم همچنان آب گل الود بماند ، آیا همچنان به مستمعین نادان نیاز داریم که فریبشان بدهیم ....

پس چرا از قدرت گفتگو استفاده نمی کنیم!!!

یلدا ۴۰۲

حالا بیش از هر زمانی عاشق تنهایی هستم .

با خودم حرف بزنم ، قدم بزنم و اتفاقات را رهبری نکنم‌.

خوشی رسیدن نیست ، موفقیت نیست ، رابطه نیست ، خوشی هنر دل کندن است بعد از سالها کلنجار رفتن

تنهایی صحبت کردن با دهن بسته است ، نگاه کردن با چشمانی بسته و عادت کردن به انچه یک روز گرفتارش خواهیم شد .

اگر یاد نگیرم که تنهایی زیبایی داشته باشم ، قدر مسلم باید بدانم وابستگی اصلا زیبا و رمانتیک نیست . پرخاشگر نیستم ولی غرورم را دوست دارم حتی اگر یک مجسمه مغرور باشم .

من اینطوری دنیا را زیبا یا زیبایی دنیا را می بینم .

یلداتون مبارک

من بلند ترین شب سال را به تنهایی سر می کنم و هیچی برام اینقدر زیبا نیست

متن های اینستا

به نظر می‌آید تنها جایی که انسان هرگز فتح نخواهد کرد مغز است.
ما بیشتر اسیر فرهنگ‌ها، باورها و عقاید جمعی هستیم که گاهی موروثی و گاهی تحمیلی هستند.
مسئله این است که با وجود آن‌که ما هر لحظه در درون خود شاهد دنیایی روان، سیال، با قابلیت تحقق هستیم، در دنیای بیرون دنبال آن می‌گردیم. در حالی‌که هیچ نقطه‌ی انطباق‌پذیری برای آن پیدا نمی‌کنیم.
این اصرار بر تایید جمعی از ترس ما می‌آید و ما را در حالت سرزنش مدام خود قرار می‌دهد. گویا ما مدام با خودمان راجع به خودمان درگیربم.
مغلطه این موضوع از ابن است که ما متوجه نیستیم که خرد جمعی خرد و کوچک است، بیشتر به ابهت جمعی نگاه می‌کنیم و هم سویی با جمع برای‌مان نقطه‌ی آرامش است.
بهتر است که به جای تمام قراردادها و عقاید اجتماعی چه در قالب باورها و فرهنگ‌ها و چه در قالب علومی مانند روانشناسی و رفتارشناسی، فقط یادمان باشد که این کارها نیستند که اهمیت دارند. یا به عبارتی دیگر خوب یا بدن. وظیفه‌ی ما این است که شکل انجام کاری که دوست داریم انجام بدهیم را بلد باشیم. که بیشتر همان آسیب نزدن به خود و به دیگران است.
جدای از این ملاحظه دیگر اصلاً نگران نباش. جامعه سال‌ها بعد خواهد گفت که تو از زمان خودت جلوتر بودی و علوم امروزی سال‌ها بعد توسط دانشمندان خرافه و جهل معرفی خواهند شد.‌

#محمدمهدی_صادقی_زاده‌
#فلسفه #فلسفه_شخصی
#فلسفه_در_خیابان
#فلسفه_در_قدم_زدن_با_سیگار_برگ
#روزمرگی_های_فلسفی
#فلسفه_در_اعماق_اخبار
#روزانه_های_فلسفی
#فلسفه_و_بوگاتی
#جستجوهای_فلسفی
#فلسفه_و_اتوبان_همت
#پرتودرمانی_فکر
#پارادوکس_داشتن_و_بودن

پوست بز

تقی رفته زن دوم گرفته ، می گه اگه این زنه ما تا حالا داشتیم پوست بز می کردیم .

گاهی انتخاب های ما تحت شعاع نیاز شدید ما هستند و ما بعد از رفع نیاز متوجه اشتباهمان می شویم و این در حالیست که دنده عقب گرفتن در بلوار همت اصلا کار آسونی نیست پس بهتر است در اتوبان به راه خود ادامه دهید حتما در نقطه ای تابلو پارک را خواهید دید .

اشتباهات وقتی بزرگ می شوندکه با اشتباهی دیگر می خواهند بر طرف شوند گویا لکه روی شیشه را به دستمالی کثیف پاک کرده اید

موضوعات شکلی هندسی دارند باید زبان طول و عرض و فاصله را بلد باشید اینگونه می توانید یک شکل متقارن داشته باشید . و بیاد داشته باشید این موضوع مربوط به شماست . کسی نمی تواند با درس اخلاق کمکی به شما بکند تمام متخلقین در نهایت یک کلاه بردار و روانشناسان در انتها یک دیوانه اند .

طبیعت بر اساس رفتار و روحیات شما ، یک کلاف مخصوص شما را می بافد شما به همان گونه که یک فرد خاص دارید یک فایل اختصاصی هم دارید هبچ کس نمی تواند شما را دست کم یا دست بالا بگیرد . شما حد اقل و حد اکثر خودتان هستید و چشمی دارید که می تواند خرد خرد شما را تجزیه و تحلیل کند ، شما در انجا تنها هستید یک گونه منحصر به فرد هستید و حرفهایی که ممکن است شما را شاد کنند گاهی هم ممکن است شادی شما را بگیرند .

پس حتی دنبال تاییدیه گرفتن از دیگران نباش .

خودت باش ، و مواظب باش این بار پوست بزت را با پوست سوسمار عوض نکنی

دو کلمه حرف معمولی

تو اینستا متن های کوتاه می ذارم ، سرگرمی خاص خودشو داره همبن اسم منو سرچ کنید چی فارسی چه انگلیسی پیدام می شه مثل همون سوزوندن پر اسب بال دار می مونه

دوست دارم اونجا هم بببنمتون

........

نمی دونم کی می خوان پاشونو از روی گلومون بردارن

واقعا برای حکومت کردن راه ، آسونتری وجود نداره

این روشش اصلا خوب نیست، آخه این روش بعنی همه چیز تو و من یعنی هیچی مطلق

تو می تونی کار نکنی و همه چیز داشته باشی ولی من مثل سگ پاسوخته باید کار کنم و ننونم به حد اقل زندگی برسم

همه حرف زدن ها مال تو و همه سکوت ها مال من

همه عقلها مال تو و همه خنگی ها مال من

همه خشونت ها مال تو همه ترسها مال من

اخه این طوری نمی شه ، ممکنه همه چیز یک هو تموم بشه . حتما نمی شه تک بعدی جامعه را ساخت ، باید تفاوت ها را قبول کرد و به هر کسی فضای خودشو داد

این روزها وضع خیلی خراله تقریبا همه دارن می نالند ، آیا یکی نیست که بشه دو کلمه باهاش حرف زد

ما کجای کاریم

گوشه نشین تفکرات خویشم.

قالبی ربخته ام فیت اندام تنم

چشمهایم را از تقلای دیدن های نامربوط معاف کرده ام . و گوشهایم را بسته ام ، و به ذهنم مرخصی استعلاجی داده ام .

زندگی زیبای بیگانه پرست بود و به نگاه ملتسانه ام وقعی نگذاشت . چه سرگردان بازیهایش شدم و چه متوحش از همهمه حیاتش

گوشه رینگ بازی کردن را به دانش اموزی نشسته ام . و با طنابی که هر لحظه می رود تا زیر گویم جا خوش کند به گفتگو نشسته ام .

اینجا ایران است

این حال و روز مردمانیست که در توهم زندگی می کنن و در افسانه های مضحک

سگ ولگرد و درس اخلاق

سالها قبل یک توله سگ را به خانه ام بردم ، نمی دانستم نر است یا ماده فقط می خواستم او را نگه داری کنم چون حال و روزش خوب نبود .

سگ هر روز بزرگتر و زیباتر می شد غذای خوب می خوب و در جای خوبی استراحت می کرد ، خانه من در روستا هزار متر بود پر دار و درخت و منم کلی با این سگ زیبا حال می کردم

پشت خانه من چند باغ بود و سگان ولگرد زیادی شبها انجا پرسه می زدن ، اخر شب سگ من خودش را به در می کوبید و از می خواست که در را برایش باز کنم .

من رحم می کردم و توله سگ که حالا یک ماده سگ زیبا شده بود پیش انها می رفت ، مدتی می گذشت و او نمی امد و من مجبور می شدم به خانه بیایم و در را ببندم نمی توانستم در را باز بگذارم و نمی توانستم به او کلید بدهم

تفریحات سگ زیبای من صبح زود تموم می شد ولی من اصلا ادم سحر خیزی نبودم و این موجب می شد که او هر روز بیستر از روز قبل الاخون پلاخون بشود

داخل کوچه سرگردان می شد ، گاهی بچه ها او را کتک می زدن ، هر چند خلاصه در طول روز یک طوری به خانه می امد و غذا می خورد ولی باز آخر شب همان داستان تکرار می شد و باز سگ من بی قرار می شد

من باز در را باز می کردم ماده سگ بیرون میرفت به من نگاهی می انداخت گویا می گفت من می رم بیرون ولی تو در را نبند ، من بهش می گفتم برو زود برگرد من تا یک ساعت در را باز می ذارم

او بعد از یک ساعت می امد حتی گاهی رفقایش را هم با خودش می اورد داخل خانه ، ولی باز هم موقع بستن در همان قصه تکرار می شد و او در حین انکه دل کندش سخت بود ولی بی قرار ، قرار های شبانه اش بود

او می رفت و باز داستان دربدری فردایش رقم می خورد ، حتی من یک دفعه او را تا پنج روز ندیدم و بعد که امد رنجور بود طنابی در گردنش بود و معلوم بود کسی او را گرفته و غل و زنجیر کرده

با تمام این احوال که او می دانست خانه من بهترین جای برای زندگی راحتی وکلاس اوست ولی جریان اخر شب او را در نهابت تبدیل به یک سگ ولگرد ، کثیف گرسنه کرد و او هرگز نتوانست در این مورد به یک اجماع عقلی درست برسد

گاهی باید ازاد بود ، گاهی باید مقید بود ، گاهی باید رها بود گاهی باید .... این گاهی ها را بدقت بررسی کنیم کار اسانی نیست ولی چاره ای نیست

وبلاگ

وبلاگ هم مثل آدم های پیر ، خسته از بی نگاهی و بی توجهی شده . دیگر کسی با دیدن یک زن هفتاد ساله سر وجد نمی اید ، گویا شیطنت ها لازمه کارن .

گویا دیده شدن یک نیاز واقعیست ، جوانها همه در اینستا هستند ، یکی می ذاره که دیشب با ددیتان رفتیم پارک ، صد تا لایک می گیره

اینم برای من معما شده، اصلا منظور از این روشنفکری را نمی فهمم ، شاید بشریت پایش را از باتلاق گفتگو بیرون کشیده ، می گه دیگه حرف بسه ، بیایید یک چیزی نشون هم بدیم

من در این زمینه هنوز سنتی فکر می کنم ، معتقدم به فشار فکر ، نمی توانم باور کنم اندیشه با دیدن فیلم و گذاشتن عکس رشد کنه ، می گم باید در میانه زندگی قدم زد زندگی یک فیلم و هزار تپق نیست حقیقت همیشه یک آهنگ زیبا و احساسی نیست ، با یک فبلم دلخراش می شه خیلی از موهومات را ثابت کرد ولی دست اخر این کل فیلمه که یک توهمه

من همچنان سنتی فکر می کنم هر چند مدتیست که در اینستا فعالیت نوشتاری دارم ، شاید من عقبم

ولی کلا انسانهای رتوش شده ، فیلم ها و لحظات احساسی آهنگ های زیبا و .... اینها را نشانه تفکر نمی دانم

یک قرار عاشقانه

اگر پایت دراز نیست ، درازش کن ، نترس ، ادب بی دلیل تو را نجات نخواهد داد .

سرت را بالا تر بگیر ، ببین ، غروب شده است ، ماه را در پشت درختان پاییزی نگاه کن ، شاید یکی می خواهد تو کمی خوشحال تر باشی .

قوزینه ها راه به جایی نبرده اند پس به توصیه بوزینه ها ، قوز نکن ، بگذار قامت رعنایت را ببینم .

هیچ اتفاقی انقدر وحشتناک نیست که کسی در وحشت و ترس زندگی کند .

نفس بعدیت را عمیق تر بکش ، ریه هایت را سر شار از اکسیژن کن ، بگذار بدنت احساس کند داری بهش حال می دی .

در غزه خبری نیست ، جنگ افروزان همیشه برنده اند چون فقط قرار است یا نمایش قدرت بدهند یا ادای قربانی را دربیاورند ، پس به اخبار جهان دل مده

ماه که بیشتر به آسمان رفت برای لذت بردن از یک شب زیبا آماده باش

فردا همین قرار را به خورشید بگذار

و ابنگونه شب و روزهابت را تکرار کن

ثمره طی ییییی

آذر ماه ۱۴۰۲

حال مردم اصلا خوب نیست . کسب و کارها رونق ندارد . پسته که محصول این مردمه رو دستشون مونده .

خرید خونه و ماشین برای مردم آرزو شده و راه انداختن کسب و کار محاله

دارو خانه ها خیلی از داروها را ندارند می گن می خوان برن به سمت تجویز شاش شتر و دود کردن عنبر نسارای ماچه خر

اونایی هم که عاشق نوشیدن جام شهادت بودن ، بعد از حمله به حماس دلشون نیومد آخور چرب و چیلی شان را رها کنن ولی بخاطر همین روزا تمام ثروت ملی ما رو هپلی هپو کردن

کسی توان ازدواج نداره ولی برنامه دارند مالیات را زیاد کنن . تا ثابت کنن بر مرده هم می شه لگد زد.

مردم دلشون مرده و خیلی ها بدشون نمیاد خودشون هم بمیرند . دیگه کسی دل و دماغ شادی و لذت نداره .

مغازه دارها نمی تونن پول کرایه شون را کار کنن ، دکترها خون آشام شدن و معلم ها راننده تاکسی

جوونا می رن تو کوه و کمر وسط ظهر عرق می خورن ، عرق سگی بهتربن و سالم ترین عرقه با خوردن بقبه عرقها یا می میر ن یا کور می شن

تریاک و شیره هم تفریح دومشونه اونم می گن همش آشغاله

تا دلت بخواد مردم تقلب می کنن و دروغ می گن گویا تمام مرزهای انسانی از بین رفته

این شد ثمره خریت پدران ما

احساس

نمی شود تمام بازی را خواند ، ولی برای ادامه دادن باید تصمیم گرفت . پس بهتر است به نشانه ها دقت کرد اگر راحت نیستی حتما نباید عوامل ناراحتیت را دنبال کنی کافیست شرایط را عوض کنی ، احساس راحت بودن حق ماست ، ممکن است ما برای دیگران بی ارزش باشیم ، ممکن است دچار قضاوت اشتباه شویم ، هر لحظه این امکان هست که دیگران از ما عبور کنن و دیگر اولویت انها نباشیم ،

این ما هستیم که در نهایت باید راحت و ارام باشیم مغرور باشیم و بیش از حد در تعبیر و تفسیر دیگران وسواس به خرج ندهیم ، حتما انها افراد خوبی هستند ولی این برای ما نیست ، هر کسی دنیای خودش را دارد علایق و سلیقه های خودش را تو نمی توانی خودت را رها کنی و جاده صاف کن زندگی دیگران باشی این نقش هیچ کس نیست و اسمش هم خریته نه فداکاری

از لحظه ای که فداکاری وظیفه می شود دیگر فدا کاری در کار نیست بیشتر یک نوع التماس و تحقیر است و شاید یک ضعف که روزی تبدیل به نفرت می شود . اگر کنترل احساساتمان را نداشته باشیم ، احساسی جریحه را مدام در خود خواهیم دید