اخرین متن سال
آخرین روزه سال چهارصد و سه
سالها قبل که دوره لیسانس درسم تموم شد ، دوستی از همکلاسی هایم گفت ، فوق شرکت نمی کنی
گفتم نه ، می خواهم برم سربازی ، می خوام تکلیف کارم را روشن کنم ، بعد به سر کتاب برگردم
از ان سالها سی سال گذشته ، و من هنوز نتوانسته ام به کتاب برگردم ، عشقم کتاب بود ،
دوست داشتم وقتم را با سارتر ، کامو ، همینگوی ، آندره ژید ، تولستوی ، چخوف ، داستایوسکی ، نیچه . ویل دورانت ، راسل ، فوکو ، کازانتزاکیس ، دکارت ، کانت ، ویکتورهوگو و .... بگذرانم
رویایم این بود ، وسط کتابخانه ام بنشینم و با کتابهایم حرف بزنم ، یکی را ورق بزنم ، چیزی بنویسم ، نقدی بکنم ، نقری بزنم و زندگی جریانی ساده باشد .
سالهای باارزشی از عمرم را گذاشتم روی نوشتن رمان و داستان ، بلغورجاتم را ثبت می کردم ، گاهی ورقه های چرک نویسم از شدت اشکهایم خیس می شد و من نگران ناخوانا شدن متنی می شدم که داشتم می نوشتم. گاهی انگشتم کبره می بست و گرفتن خودکار در دستم دردناک می شد .
سالها می گذشت و من هر روز احساس می کردم ما به نوشتن بیشتری نیازی داریم ، و زندگی جریانی مرموز و طوفانی بود ، نمی دانم کدام روز اطرافیانم را ندیدم نمی دانم چرا نتوانستم بین علاقه هایم و نیازهایم و شکمم و کمی پایین تر از شکمم و رابطه هایم و .... جمع بزنم
امروز می بینم ، زمان از دست رفته و ما مانند زیبای رمان در جستجوی زمان از دست رفته مارگادت میچل ، در تقلای زمان از دست رفته ام .
من امروز می گویم ، وقتی مملکتی می بازد باید قبول کند که با تمتم احساسهایش باخته است ، در تمام تفکراتش بازنده شده است ، من دیر فهمیدم ما نسلی بازنده هستیم
ما فرزند نسلی از اعماق تاریخیم ، نسلی که درکشان از زندگی در حد ناندرتال ها بود ، نسلی که فقط روی دو پا راه می رفتن ولی دیگر چیزی نبود .
برای فرزند یک ناندرتال ، ارزوهای من رویایی دست نیافتنی بود ، جامعه من معیارهایی قرون وسطایی دارد ، جامعه من ، اجداد من انقدر عقب مانده هستن که برای تفسیر عقب ماندن فقط باید به انها نگاه کرد .
من کودکی ماندم با دستانی تهی ، دهانی باز و چشمانی هاج و واج .
من در غروب اخرین روز سال چهارصو سه در حالی این سالی را تمام می کنم که از فرط خستگی فقط می تونم بگم : هی ی ی ی ی