نتیجه بازی انگلیس و ایران

ابن نتیجه بازی سالهاست حقارت و بدبختیه

امان از جهل مرکبی که من آلوده اش شده ام . سی سال قبل چیزهایی را نمی فهمیدم که خیلی از اطرافبانم ان چیزها را خیلی راحت می فهمیدن . حالا هم اطرافیانم چیزهایی را می فهمند که من از فهم ان عاجزم .

انزمان پدرم نصیحتم می کرد ، می گفت : به راه راست برگرد ، به خط مستقیم بیا و گر نه خنده بر تو حرام است

من به پدرم می گفتم ، بابا تا حالا بهت دروغ گفته ام . می گفت نه ، می گفتم تا به حال بهت بی احترامی کرده ام . می گفت نه می گفتم .... دست اخر بهش می گفتم ، خب پس اگر اینها راه راست نیست ، چیه

..... واقعا چقدر پدر من راحت راه راست را فهمیده بود ، راهی که من هرگز انرا نفهمیدم همه راههای ممکن را هم امتحان کردم ولی بازم افاقه نکرد فقط یک راه گوسفند رو انجا بود که خب طبیعتا انرا امتحان نکردم

حالا همه دنبال قاتلین می گردند ، همه بلندگوهای تبلیغاتیشان را روشن کرده اند همه تفسیرهایی می کنن ، حرفهایی می زنن که من نمی فهمم

من خیلی ساده می گویم هر کس عامل بدبختی مردم است قاتل انها هم هست ، چه الف دال را بکشد و چه جیم ذال را ، این مهم نیست ، چیزی که مهم است این است که چه کسی باعث شده که عده ای از بدبختی و استیصال جانشان را در طبق اخلاص بگذارند و بیان بیرون تا حقشان را بگیرند و چه کسی از سر بدبختی و استیصال حاضر شده فقط برای چند قران ببشتر ، چوب و چماق بر سر مردم بزند یا عده ای را بکشد .

من همچنان چیزهای ساده را نمی فهمم . فکر می کنم مخم تاب دارد . رفته بودم تاب گیری مخچه همین سه راه ادبیات ، نبش کانون زبان گاو میش ها . یک گاو میش ازم پرسید منفورترین فرد ایران کیه ؟ با عجله گفتم علی کریمی ... نه نه علی دایی ... نه اونم نه ... علی مهدوی کیا

گاو میشه گفت نه تاب گیریش کار ما نیست کلا باید لولش نورد بشه . نمی دونم منظورش کدام لول بود ، رضا نیت بخیر به ام می گفت از سوراخ این لول تریاک ، دنیا خیلی گشاد به نظر میاد . من که تجربه شو ندارم ولی وقتی لول عرق می شم دنیا رمانتیک می شه می شه لای موههای مژه، مژگان استیک بازی کرد

نمی دونم ،حالا حالاها باید پای منقل فراماسون های لواسانات زغال بگیرم . شاید یکی اونجاش با اونجام جور دربیاد خلاصه یک سوراخ کج را باید با پیچ کج پر کرد .

بیا وقتی ساعت چهار و نیمه و بازی فوتبال ایران و انگلیس شروع شده ، بیا وقتی همه مشغول تماشای حقارت هایشان هستند . اوج بگیریم بیا تا سوته دل با هم بنالیم

تقدیم به روح پاک ...

کاپشن لعاب برگشته شو پوشید . کاپشنش براش تنگ شده بود بد تنی می کرد خوب رو تنش نمی نشست . از وقتی من بدنیا امده ام هر سال پاییز که می شه بابا همین کاپشن را می پوشه . یک شلوار سیاه گشاد هم داره این دو تا اصلا ترکیب خوبی نمی دن . یعنی اگه یکی بابارو تو پیاده رو یا روی موتورش ببینه با اون کله تاس و دستای بزرگ و ترک خورده و کیسه کاری که توش معمولا یک ماله سیمان کاری و چند خرت و پرت بیشتر نبود اصلا چشمشو پر نمی کنه

بعد از دو تا دختر من پسر کوچک هستم هنوز بابام کلاغ کلاغم می کنه و وقتی مامان املت درست می کنه چون می دونه من املت دوست دارم نصب غذای خودشو می ذاره تو بشقاب من .

قبلا هیچی نمی فهمیدم ولی نمی دونم چطور شده تو این دو سه سال اخیر همش آلبوم عکس را نگاه می کنم انزمان هم بابا همین کاپشن را داشته سرشم پر مو بوده . همش به اون عکسی نگاه می کنم که بابا و مامان با موتور رفتن شمال ، اونجا مامان چقدر زیباست . بابا چقدر چابک و فرز به نظر میاد . مامان می گه این عکس مال بیست سال قبله انزمان تازه عقد کرده بودیم .

چند شب قبل بابا و مامان داشتن با هم حرف می زدن ، مامان در حالی که دستای بابا رو گرفته بود گفت : علی رفتی دکتر .

بابا تلخ خنده ای کرد و گفت : ها رفتم

- نرفتی ، خب برو اخه پوست دستت ترک خورده ، قرمز و مثل شیشه خشک و تیزه

- دکتر ، دکترا می گن نباید دست به سیمان بزنم ، خب من سیمان کارم ، چه کار کنم ، این دوره زمانه هم که دست وایسته دهن ایستاده

من هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بدونم بدبختی چیه ، هر چند فامیلیم پیر فلکه ولی معنای پیر روزگار شدن را نمی فهمم . اونقدر بزرگ نشدم که بدونم ظلم چیه ، من یک بچه ام که هنوز نه سالمه . مثل همه بچه ها عاشق پدر و مادرم هستم و عاشق خواهرام .

بابا چهل و پنج سالشه و من فکر می کنم چهل و پنج سالگی خیلی دوره خیلی طولانیه . گاهی با انگشتام حساب می کنم که من کی چهل و پنج سالم می شه ، تعداد انگشتام و عمرم کلا می شه بیست ونه سال ، پس شاید چهل و سال واقعا خیلی زیاده .

اونروز بابا همون کاپشن زهوار در رفته شو پوشید ، دیگه حریف غر زدن های مامان نبود ، مامان هم سرما خورده بود می گفتن انفولانزاست همه را گرفته ، بابا ماشین پیکان یکی از دوستاشو گرفته بود ، منم خیلی سر حال نبودم بدم هم نمی امد کمی ماشین سواری کنم .

مامان به خواهرم گفت کمی سوپ گذاشتم روی گاز ، مواظب باش ته نگیره ما با بابا می ریم دکتر ، بعد با لحن کنایه امیزی که می خواست از بابا التزام بگیره حتما بیاد پیش دکتر اضافه کرد ، دیگه نمی تونه با این دستاش کار کنه ، کیان را هم با خودمون می بریم

من همون جلو ماشین کنار مادرم بودم ، بابا می گفت ، خیابانوا شلوغه ، دیگه مردم نمی تونن تحمل کنن ، جونشون به لبشون رسیده ، هیچ کسی دستای منو نمی بینه ، هیچ کس فردای این بچه ها رو نمی ببنه ، فقط می گن اغتشاش گر

مامان هم که حالا کمی نگران شده بود ، گفت اینجا چقدر شلوغه ، با پول بنزین این همه موتور سوار و با پول باتوماشون می تونن نصف مشکلات مردم را حل کنن ، ما حریف پرداخت قبض هامون نمی شیم که اینا بتونن برای خودشون آدم بخرن

بابا که سعی می کرد پیش من زیاد هم حرف نزنه و دل مادر را گرم کنه ، گفت درست می شه ، این بچه ها مثل ما نیستند ، ما نسل تو سری خوری بودیم . و تا امدبم تو اجتماع بردنمون زیر بار قرض و غوله ، این بانک ها هم که خدا نکنه بهت چنگ بندازن ، خونتو می خورن ، مردم همه شدن کارگر همین بانک ها ، کلا معلوم نیست تو مملکت چه خبره

مامان داد زد : علی اینجا شلوغه برگرد ، او دارن بچه های مردمو .... کیان مامان برو عقب ....

نمی دونم چه اتفاقی افتاده ، من فقط یک جلیقه سیاه دیدم ، جیغ مادر هنوز در گوشهایم می پیچد ، کاپشن بابا خونی بود

و من در یک لحظه با هفت هزار سالگان سر به سر بودم ، در افلاک به من می کفتن پیر دیر .

ولی من هنوز چهل و پنج سالگی را تجربه نکرده بودم می خواستم بزرگ شوم و کمک بابام باشم . وقتی مادر ارایش نمی کرد چین و چروک صورتش ، خستگیش را نشان می داد . می خواستم نوازش هایش را جبران کنم

هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده

شلواری با پوست مردگان

یکی از وحشتناک ترین نوع دزدی ها در طول تاریخ ، دزدیدن پوست بدن انسانهای مرده است . دزدان در ایسلند پوست بدن مردگان را می دزدین و با ان شلوار درست می کردن ، انها سکه و طلای دزدیده شده را زیر پوست دزدی خود می گذاشتن تا کسی متوجه عمل انها نشود .

این موضوع و این کاسبی بحدی وحشتناک است که نمی توان در قالب تصویر سازی ذهن در جزییات ان حرکت کرد .

من تا چندی قبل فکر می کردم حرفه دزدی ان هم با این روش ، وحشی ترین و خشن ترین نوع کار و سبک زندگیست و خوشحال بودم که دیگر تاریخ مصرف این نوع توحش و رذالت پایان یافته و ما در دوران شکوفایی انسانیت زندگی می کنیم

ولی این روزها متوجه سبک زندگی وحشتناک تری شده ام که تن آدم از این نوع سرقت و این نوع کاسبی و حرفه به خود می لرزد ، و من خودم را درست در وسط قومی وحشی می بینم که حاضر نیستند به هیچ زنده ای تریبون بدهند ولی هویت مردگان را می دزدن . این قوم با پروژه ضبط مردگان سالهاست دارند خون مردم را می خورند و مدام می گویند ما بها پرداخت کرده ایم .

حالم بد می شود که چگونه افرادی حاضرن هویت مردگان را بدزدن ، کاش شما هم برای دزدی هایتان همان پوست مردگان را می دزدیدید .

اگر راست می گویید بگذارید تا خبرگزاری های آزاد و رسانه های اجتماعی آزاد کار خودشان را انجام دهند خلاصهه این مردگان یک اثری از خود به جا گذاشته اند ، تفکر و هویتی داشته اند . چطور شما با در اختیار داشتن قدرت و ثروت بی حد به خود اجازه می دهید با مردگان این کار را بکنید ، مردگان نیاز به پوست بدنشان ندارند ولی به هویتشان نیاز دارند ، یک عمر برای اعتبارشان و اهدافشان و باورهایشان تلاش کرده اند و جانشان را روی این برنامه گذاشته اند

ان وقت شما فکر می کنید چون رسانه دارید چون قدرت دارید چون ......

آه خدایا اینها دیگر چه قومی هستند گویا اینها قرنهاست این کار را یاد دارند و انجام می دهند و نتیجه می گیرند . تف بر جهالت مردم ، که سفره مرده خوری را برای اینها پهن کرده اند

اینها همانهایی هستند که حافظ در موردشان گفت :

خود می کشی حافظ و خود تعزیه می داری

باز گشت گودزیلا

خوبی ، مدارا کردن با بدی نیست .

ما هر چند ادم صلحح طلب و مهربانی باشیم باید این حقیقت را قبول کنیم که یک جنگ دائمی ببن خوبی و بدی وجود دارد عدم درک ان موضوع موجب شده که دنیا دچار یک مغلطه بزرگ به نام دموکراتی گری شده . دموکرات ها دیگران را متهم به جنگ طلبی و ترویج خشونت می کنن ، انها معتقدن باید بازی به شکل محتاطانه و زیرکانه ای بصورت وقت کشی و مدارا محوری اداره شود . دموکراتها چشمشان را بر ظلم هایی که می توانند ببندند ، می بندند .

تفکر دموکرات یک نوع تفکر نون به نرخ روز خوریست از نظر انها دو چیز مهم است یک انکه در هر اتفاقی سهمشان پرداخت شود ، دو اینکه انها بتوانند با حرف زدن خودشان را از محوریت موضوع نجات دهند .

ما کلا در تمام دنیا یک نوع اهریمن داریم که چه در زندگی شخصی و رابطه دوستانه و خانوادگی و چه در سطح کلان اجتماع و جهان خودش را نشان می دهد . این اهریمن که بسیار هم مبادی آداب هست و ریشه در تاریک ترین تصمیم خانه ها دارد این تصمیم چیزی نیست جز زیر پا گذاشتن وجدان

اما بی وجدانها در طول تاریخ بسیار مرموز و پیچیده شده اند . انها جادوی حرف را فهمیده اند ، انها قدرت واقعی ترس را فهمیده اند . بی وجدانها صدها و هزاران ابزار در دست دارند چگونه دروغ بگویند ، چگونه خشونت کنن ، چگونه اتهام بزنن ، چگونه بی رحم باشند ، چگونه دزدی کنند ، چگونه مقدس باشند ، چگونه منطقی جلوه کنن ، چگونه ....

امروزه در دنیای آزاد احزابی سر کار امده اند به نام دموکرات ، اینها متخصصان حرفه ای هستند و قادرند ریشه تمام جزیانات را رد یابی کنن ، اینها هم عامل حمله پوتین به اوکراین هستند و هم برای اوکراینی ها سینه می زنن . در بحران نفت اینها هم عامل سقوط .... بودند و هم برای جلای وطن کرده ها فرش قرمز پهن می کنن

این بی وجدانی گری حالا بصورت یک حزب رسمی و یک عده ادم شیک پوش مدرن در بالاترین سطح جهانی توسط حزبی به نام دموکرات ، توجیه شده است . و مردم دنیا غافلند از ایکه چگونه این بی وجدانها در حالی دست به صورت یتیمی می کشند به قاتلان پدرش سلاح می دهند ، اینها بزرگ تربن وسط بازان تاریخند گاهی برای تلطیف چهره خود سیاه پوستی را در راس هرم خود قرار می دهند و گاهی زیر چهره زنی پنهان می شوند

تمام دزدان ، ادم کشان ، دیکتاتور ها از سینه اینها شیر می خورند تمام ازادی خواهی ها ، طلح طلب ها ، منطق محور ها توسط این حزب سلاخی شده اند . این کت و شلواریهای کراواتی همانها هستند که اگر در چین باشند حزب کمونیست را غالب می کنند اگر در روسیه باشند پوتین می شوند اگر در سوریه باشند محمد بغدادی می شوند و اگر در ایران باشند ‌.......

......

چند روز قبل ترامپ اعلام کرد در انتخابات ریاست جمهوری حضور خواهد داشت . .... تا شقایق هست زندگی باید کرد . روزی عقلانیت به تنهایی بر تمام ابزارهای شرارت پیروز خواهد شد .

حالا که انتخابات امریکا بر تمام دنیا اثر می گذارد ، ایا من نمی توانم رای بدهم .بی شک دنیا به اندازه این انتخاب به عقلانیت نزدیک شده است

بالاتر از سیاهی

تکیه بر دیوار انتظار زده ام .

نمی دانم چه وقت و چه کس از راه خواهد رسید . قدر مسلم ان است که شجاع نیستم ولی آنقدر ترسیده ام که از ترس هم نمی ترسم . منم و همین دیوار انتظار عقلم به کمکم نمی اید ، سر در گریبان احساس درونیم فرو می برم شاید انجا چیزی ، واژه ای ، معنایی ، نگاهی ، لحنی ، صدایی باشد که بتوانم به ان چنگ بزنم . اینجا تاریک است و مرطوب برگه های احساسات اینجا نم کشیده اند و کپک زده اند ، آه چه دنیای رو به زوالی دارم .

انسانها قادرند همه کار با هم بکنند ، حال هم را خوب یا بد کنن ، وقتی در حاشیه اتوبانی قدم می زنی که جایی برای تخلیه فاضلابش تعبیه نشده دیگر نباید نگران اتوی شلوارت باشی ، زیاد طول نخواهد کشید که تو هم به رنگ فاضلاب کف خیابان دربیایی .

به نظر می رسد در نهان انسانها یک نفرتی نسبت به هم وجود دارد همه چیز بسته به خدماتیست که به هم می دهند ، لذا حسابرسی سطح انسانیت جامعه بستگی دارد به سطح خدمات اجتماعی . اگر خدمات اجتماعی وجود نداشته باشد ، یا کم باشد ، یا بصورت سلیقه ای اعمال شود یا بصورت ژتون به خودی ها واگذار شود و یا اگر خدمات اجتماعی بهانه ای برای سرکیسه کردن مردم باشد بهانه ای برای تحقیر و تهدید مردم باشد همین که کسی نفس بکشد برق را قطع کنیم بخاطر انداختن توپ در زمین دشمن دارو را به مریض نرسانیم ، اگر به جای ایجاد بستری طبیعی ، بسمت روانی کردن و وحشی کردن مردم حرکت کنیم و خود را فوق عقل و هوش انها بدانیم و با نگاه رعیت و گوسفند به شخصیت انها نگاه کنیم

همه تکیه بر دیوار انتظار می زنن ، می ترسن ولی دیگر بالای سیاهی رنگی نیست

با سوادها

من چقدر با ، سوادهای امروزی ، بی سوادم .

دیگر حتی سواد را هم نمی فهمم ، اینقدر سواد همراه شده با عبارات قلمبه سلمبه ، اینقدر اصطلاحات انگلیسی امده تو جملات که دیگر منظور از حرف دیگران قابل فهم نیست . دارد کار به جایی می رسد که باسوادها بیشعورتر از بی سوادها می شوند ، چندش تر می شوند ، ملال اورتر ....

حداقل یک نکته در سواد خیلی مهمه و ان اینکه ببینیم سواد فرد با ان فرد چه کرده ، ایا سواد فرد توانسته او را مانند عصایی پیش برده و سر پا نگه دارد ، یا انکه فرد سر پا ماندش بخاطر وصل بودن به یک سری جریانات است . یا انکه فرد یک زهوار درفته لاشیست .

قدر مسلم ان است که عبارات و کلمات سواد نیستند . از نگاه من سواد هنر درک زمان و مکان است به همراه خروشی در درون ، طغیان در برابر بی عدالتی و ظلم .

شاید بخاطر فشارهای اقتصادی و فرهنگی انقلاب کنیم ، ولی هنوز باید روی افکارمان کار کنیم ، تا وقتی به نقطه تعادل خودمان برسیم خیلی راههای نرفتهه را باید برویم .

رانندگی ما مشکل دارد ، ازدواج ما مشکل دارد ، تفریح و شادی و ورزش ما مشکل دارد ، حرف زدن معمولی ما مشکل دارد ، مردن و کار کردن ما مشکل دارد ، ما کلا باید تفکر خرافه سالاری خودمان را بشناسیم و باید به سطحی از سواد برسیم که بتوانیم کار ، زندگی ، ارتباط ، ادامه ، و در کل بودن را به شکلی عادی معنا کنیم

من سواد امروزی جامعه را نمی فهمم ، نوجوانان امروز جامعه بخاطر طینت پاک و روح بکری که دارند بخوبی دارند احساس می کنن که یک مشکلی وجود دارد و لزوم یک تغییر را می بینن ولی در بین نسل بالغ جامعه من نقطه تعادلی نمی بینم

خشونت ، دروغ ، ریا کاری ، فریب ، بدجنسی ، حرص ، تنبلی ، زیاده خواهی ، ترس ، چاپلوسی ، دعا ، زیارت ، ..... این مفاهیم حالت غالب مردمیست که ادعا دارند باسواد شده اند . من فکر می کنم سواد انبساط درونی ماست که در هر شرایطی ما را قوی و پاک نگه می دارد .

الان که دوره امپراطوری په په ها و منگول هاست ، امیدوارم دوره بعد دورانی مبتنی بر درک و تحمل و مهربانی باشد دیگر از حس بدهکار بودن به این جریان و به ان حزب خسته ام ، امیدوارم تغییرات اجتماع چک بلامحل عده ای برای تسویه حساب های تاریخی به عده ای دیگر نباشد ، دیگر از اینکه محتوای پرداخت یک بدهی باشم ، خسته ام . فکر می کنم دختر هشت ساله یک خانواده دوازده نفری هستم که بابت رفع مشکلات معیشتی خانواده به پیرمرد تنبان گشادی واگذار شده ام

عشق لابشرط

آغوش خودم گرمترین آغوشیست که در آن آغوشیدن را احساس می کنم .

مادرم اهل آغوش نبود ، با تمام دل گرمیش ، لحنی سرد و نا امید کننده داشت .

از خانمم آنقدر مسن تر هستم که فکر می کنم بزرگش کرده ام ، گاهی حتی از اینکه در مسیر زندگی موجب تالم روحیشم شده ام متاثر هستم . خلاصه من و خانمم روستایی هستیم هر دو از خانواده های بسیار مذهبی در حد روانی ، خانمم هم موقع ازدواج فقط سیزده سال داشت ، یک جورایی من گروگان گیری کرده ام .

دنیای منم که دنیای روتین و هم سویی نبود ، من دوست داشتم تو خیابون بستنی قیفی لیس بزنم ، شلوار جین پاره بپوشم و شبها از شدت مستی با کفشهایم روی کاناپه بخوابم . ظاهرم چغر و زمخت بود و مثل مادرم زبان سردی داشتم جونم ، جگرم ، نفسم عشقم ... و این جور اصطلاحات لابلد بودم .

همه جایم غیر از کاببن قلبم سرد بود ، ولی در ان کابین نوعی از عشق افسار گسبخته وجود داشت که زبان لابی گرایانه نداشت ، وحشی و صبور بود . من خیلی زود فهمیدم خانمم ایثار را نمی خواهد او به جای تمام عرقهایی که برایش ریخته ام و به جای تمام عرقهایی که بیادش خورده ام می خواست مثلا پیش فلان دوستش ، فلان عضور خانواده اش یک اقای مودب انکارد شده باشم با دیسپلینی شرطی شده . او اظهار نظرهای رک و پوست کنده و بی مقدمه مرا توهین به خودش می دانست و فکر می کرد من دارم یک چیزی را به او دیکته می کنم

البته من کلا اهل دیکته کردن هستم ، من سالهاست دارم حتی خودم را بر خودم دیکته می کنم ، من انشای نانوشته زندگی خودم هستم .

حالا که سی سال از زندگی مشترک ما گذشته است ، من گاهی عذاب می کشم از ابنکه ممکن است به خانمم ان میزان از خوشحالی که حق هر زنی هست را نداده ام ، گاهی نگاهش می کنم می بینم دیگر ان دختر کوچولو نیست زیباتر و جا افتاده تر شده ، زیاد مرا تحویل نمی گیرد ، مشغله های خودش را دارد ، دوستان خودش را ، و من همچنان مشغول نوشتن خودم هستم ، دنبال صفحه ای سفید می گردم تا خط خطیش کنم ، دنبال سطلی که خودم را در ان بالا بیاورم . ولی دیگر دنبال آغوش نیستم . آغوش گرم خودم را دارم رها از قضاوت رها از ترس رها از سلب امتیاز

هر چند زیاد حال خوبی ندارم از اینکه سوژه برداشت های منفی و قضاوت های دور از حقیقت هستم ولی درست کردنش کار من نیست ، من عشق لا بشرط خودم هستم .

معلم اخلاق

پرواز در سطوح بالای زندگی انقدرها هم لذت بخش نیست . لذت زندگی در رفتن به اعماق است . بزرگی انسانها یک مفهوم غیر واقعی و پوچالیست ، وقتی یک گروه تبلیغاتی می خواهند که در یک زمینه برای خودشان نانی تریت کنن یک فرد را مانند بادکنک با باد هلیوم پر می کنند و به هوا می فرستند . ممکن ایت ان فرد انقدر به هوا برود که مردم او را در ماه و خورشید ببینن ، با این وجود در حقیقت هیچ اتفاقی نمی افتد .

انسانها هر چند بزرگ و ابر انسان باشند با بقیه هم نوعانشان زیاد تفاوتی ندارند و اینکه بعضی ها با بزرگ نمایی بعضی انسانها در تاریخ و در رسانه ها و در کوی و برزن سعی دارند نماد سازی کنن و یکی را به جای خدا بنشانند ، این یک مغلطه است که موجب تالمات روحی فراوانی شده است

انسانها با رفتن در اعماق، انسانیت بیاد می اورند . دقیق حرف زدن را می اموزند ، پرخاشگری را از یاد می برند . وقتی می بینیم چگونه یک دانه گندم صد دانه می شود وقتی به گردش کرات نگاه می کنیم وقتی به زندگی زنبورها دقت می کنیم عظمتی را می بینیم که دنیا روی ان سوار شده ، عاشق ان می شویم و دوست داریم روحمان را با این روح بزرگ پیوند بزنیم

ولی انسانهای بلند پرواز پر از احساس قدرت هستند ، پر از غرور هستند ، خود را بالاتر از تمام جربانات طبیعی می دانند ، پر از ایده ال های کاذب هستند که عده ای را به جوش می اورد ، پر از نخوت و خشونت هستند

حس و حالم خرابه

آرزو دارم یک نوع تفکر متفاوت را تجربه کنم .

آرزو دارم یک حکومت دیگر را در مملکتم ببینم .

فکر می کنم در این نوع حکومت فقط یک چیز به گه کشیده می شود و غیر قابل استفاده است و ان چیز کوچوکولو زندگیست

این نوع تفکر ماوراء طبیعی که اینها دارند حکومت یعنی تصاحب سررزمین و مردم . اینها خودشان را مالک ما می دانند . حتی ما حق نداریم جور دیگه ای فکر کنیم . تمام فکر مال اینهاست . تمام عقل مال ابنهاست اینها فکر می کنند انقدر عاقل هستندکه ما مشتی دیوانه ایم .

واقعا دلم تنگ شده که یک فرد دیگه ای را در تلوزیون ببینم که رئیس مملکته و داره قاه قااه بلند می خنده طلب باباشوو از مردم نداره

بقول ننه ام حربهایی می زنه که شاش داغ میاد در کون ادم

حوصلهی اینهمه استعارات و تشبیهات و عبارات قلمبه سلمبه ندارم ، دبگه جون ندارم این همه کس شعر بشنووم . حوصله ام سر امده . می خوام یکی بیاد که بخنده و به من بگه نگران نباش ، من همه چیزو درستت می گنم

دوست ندارم این باشه ، این قبافه خسته ام کرده ، زبادی عبوس و ترشه ، می گن باید اون یکی دبگه بیاد که کارا درست بشه . این حرفا برام دردناکه

پس شما چه کاره اید ، خب ول کنیدد برید ، حرفهای شما اصلا قشنگ تر از حرفهای من نیست پس هیچ دلیلی نداره شما ادعا کنید عقل کل هستید

ول کنید برید مثل من یک گوشه ای یک کاری بکنید و اجازه بدید روال مدیریت مملکت در چرخه ای آزاد و بدور از اعمال سلیقه گروه خاص اداره بشه

بیست ساله دیگه هیچ اثری از شما نیست ولی اگر کوتاه بیایید تا ابد بعنوان یک تفکر مطرح خواهید بود

بک روز معمولی

امروز نوزده آبان چهارصد و یک

من در عبدل اباد هستم . الان ساعت هشت و سی و هفت دقیقه صبحه . کوه بندخار منظره زیبای روستاست که دلش راز دار اجداد ماست

هوا سرد ولی افتابیست . ما با بچه های اشپزخانه گوشتها را اماده کردیم و من بعد به دفترم امدم . چای خوردم و پای وبلاگم نشستم .

حالا مثل پانزده سال قبل دیگر از انهمه انار در عبدل اباد خبری نیست ، یک مقدار انار بی کیفیت مونده که اونم در طی یکی دو سال دیگه کلکش کندست .

حالا همه پسته کاشته اند ، خب البته در امد پسته خیلی بیشتره و اب کمتری لازم داره

از پشت شیسه دفتر فاطمه را می بینم که کاسه ای در دست و در ان یکی دستش یک لیوان کشک سابیده شده دارد . با اون هیکل چاقش با لبی پر خنده وارد می شه و می گه برات آش اوردم .

من همین الان که دارم می نویسم آش را خورده ام .

راستش دارم به سادگی زندگی نگاه می کنم ، این سادگی چقدر زیباست ، علی کلبه رمضون ، بابای پیرش را سوار کرده انها از دور میدون جلو تالار به سمت مغازه قهوه فروشی پسرش امید می رن .

اطرافیان متفاوت ما با تمام تفاوت هایشاان زیبا هستند و زندگی زیباست ، حتی زندگی در عبدل اباد که یک روستای نه چندان سرسبز و خوش منظره است زیباست

من تلاش کردم در چند خط این زیبایی ذاتی زندگی را به خوانندگانم یاد اور شوم ، خیلی سختی ها زاییده سخت گیری خود ماست ، ما با عقاید و فرهنگ و مراسمات بدی رشد کرده ایم و این موجب شده یک نوع سخت گیری در ما نهادینه شود که حتی گاهی انرا توجیه می کنیم

هر چیزی غیر از دیدن زیبایی و داشتن امید و داشتن نگاه مثبت به زندگی ، اشتباه هست .

نگاهمان را عوض کنیم تا لذت آغاز شود .

یادمان باشد روزهای معمولی زندگی ما بهترین روزهای زندگیمان هستند

آکادمیک عقل 3

برای متن های همینجوری

برای پا نوشته های کنار منقل و قوری

.....

رابین فکر نمی کرد عقل همان ابیست که روح انسانها را سیراب و ارام می کند . جامعه شبیه یک انتقام شده بود . همه می خواستن از جامعه انتقام بگیرند . گویا یک گروه دزد تصمیم گرفته بودند سیاستمدار ، کارمند، کارگر و یا کاسب بازار شوند . در نهایت این دزدیست که اهمیت دارد .

به نظر می رسید دیگر نمی شود از خشونت عریان استفاده کرد . رابین حود تصمیم گربته بود فساد را به جای خشونت استفاده کند . با استفاده ابزاری از فساد او می توانست نقش قربانی را بازی کند ولی در نهایت فساد با جامعه همان کاری را می کرد که خشونت انجام می داد . در جامعه فاسد ، خشونت مانند سرنیزه نیست که اثار مجرمیت ایجاد کند ، خشونت مثل باتلاق است بی رحم و صبور ، فراگیر و فلج کننده . با این وجود بعد از مدتی هیچ اثری باقی نمی ماند همه درست همان لحظه که مرده اند ، مقصر شناخته شده و دفن شده اند .

حالا نسلی از راه رسیده بود که بلد بود روی باتلاق برقصند ، دخترانی بودند که در باتلاق بدنیا امده بودند و پسرانی که به کلاس موج سواری در باتلاق رفته بودند . این در حالی بود که تمام درسهایی که راببن حود در گلخن یاد گرفته بود به باتلاق تمام می شد و او نمی دانست بازد با مرغان باتلاق چه کار کند . فقط فهمیده بود مرغان باتلاق نوک تیزی دارند و وقتی سر یکی از انها را در گل فرو کنی از ان گل صدها مرغ باتلاق بیرون می زند و این کابوس رابین حود بود

رابین خودش را در انتهای راه می دید و حسرت می خورد از لمری که به بطالت تمام کرد ، نامی که به رذالت بر جا گذاشت و به خود پوزخند می زد که چگونه عقل را دست کم گرفته بود . او حالا بهتر از هر کسی می دانست عقل جریان طبیعی بخش زندگیست که تمام لذتها و جریانها استعاره کوچکی از اویند

آکادمیک عقل 2

رابین حود ، خودش را به آرزوهایش نزدیک می دید . مستمعین فراوان بدست اورده بود و با خلط نفاهیم ، سخنرانی های آتشینی می کرد . او یاد گرفته بود با ایجاد شبکه های متعدد و تظاهر به معقولیت و مشروعیت و از جهتی دیگر فشار و خشونت زیاد که همیشه در دستور کار بود انسانها را وادار به تمکین سکوت و یا رضایت کند . او می دانست نفس زندگی یک جریان متلاطم و هرزگاه پیچیده و سخت است ، انسانها خسته ، مریض ، پیر ، و نا امید و افسرده می شوند جریانات طبیعی گاهی دل انسانها را خالی میکند سیاهی شب ، سرمای سوزان ، تف بادهای تابستان و .... او می دانست باید مزید علت تمام التهابات باشد . امید و عشق یاران قسم خورده عقل هستند و او با این مفاهیم میانه ای نداشت

در سال ۳۷۶ قبل از انفجار بزرگ ، که او یک هو در اوج غرور متوجه شد همه چیز به مویی بنده و او که فکر می کرده دیده داخل اتوبان قرار گرفته نزدیک بود یک شبه توسط یک نسیم عقلانی ملایم کن فیکون شود . رابین در ان سال و در ان بحبوحه که برای لحظه ای قدرت عظیم عقلانیت را دیده بود متوجه یک نکته ای شد و یک تصمیمی گرفت .

او متوجه شد که چرا عقل ساکت است ، او فهمید عقل اصلا نیازی به سخن ندارد ، و هیچ کس را یارای نقابله با عقل نیست از اسم و لقب رهاست و از تمکین و تملق وارسته است . او یک چیز دیگر را هم فهمید و ان این بود که وقتی ماری را دیدی باید دو تصمیم بگیری یا انکه انرا بصورت طبیعی به حال خود بگذاری و یا اینکه او را بطور کامل له کنی و بکشی و او می دانست که مردم اطراف او چه اشتباه بزرگی کردن ، اطرافیان او نفرت خود را به او نشان دادن ولی او را همچنان زنده و در مسند تصمیمات بزرگ نگه داشتند .

این مار رخم خورده حالا پخته زمان شده بود ، دیگر فقط یک گلخن چی نبود

اکادمیک عقل  1

در سیزده میلیارد سال قبل ، در یک جزیره دور افتاده که در نقشه جایش کمی بالاتر از شهرک سینمایی عصر یخبندان بود . یک فردی بود به نام رابین حود ، او در جزیره کوچک خودشان در گلخن حمام کار می کرد . چون در ان جزیره میزان رشد افراد و مقام و ثروت افراد هوش و عقل بود لذا شغل های پایین به زبانی خیلی ساده نشان هوش و عقل پایین فرد بود

رابین حود از نظام هوش سالاری جزیره ناراحت بود او می دانست در روند شایسته سالاری جای او همین گلخن حمام هم نیست . چون خیلی زود مردم متوجه شدن که رابین به علقر بام حمام می رود و از انجا مردمی را که در حمام مشغول کار خصوصی هستند دید می زند .

رابین فریبکار مثل همه افراد بی عقل ، مخزن پلیدی و کثافت کاری بود او بوضوح می دانست که باید برای عقل جایگزینی پیدا کند که به اندازه عقل قوی و کارامد باشد تا بتواند جریان طبیعی عقل را معکوس کند .

رابین می دانست عقل لکنت زبان دارد ، ادبیات فصیحی ندارد و در سکوت کار می کند مثل رشد گیاهان در سکوت مثل هم آغوشی زمان در سحرگاه ، عقل نیز یک روال طبیعی قضایاست . زبان آکادمیک ندارد

رابین حود به این نتیجه رسیده بود که فقط یک چیز هست که می تواند با عقل مقابله کند و آن حرف است ، رابین فهمیده بود که اگر بتواند بساطی دریت کند که در ان به جای عقل به مردم حرف تحویل بدهد او دیگر گلخن حمام نخواهد بود

رابین خیلی زود فهمید در بین انسانهای تنبل و گشاد در بین ادمهای طماع و حریص در بین انسانهای دزد و رذل ، در بین ادمهای خشن و بی بوته می تواند به عقل ، حرف بفروشد و کباب ترکی درو کند .

اوضاع برای رابین حود بهتر از قبل شده بود ولی رابین در سرش سودایی داشت ، او دریافته بود که عقل زبان ندارد و هر بلایی بر سرش بیاید او از خودش دفاع نمی کند . رابین خودش را در موقعیتی می دید که نیروی اهریمنی عظینی را راه بیندازد و مفاهیم جدیدی بسازد وفهمیده بود اگر عصاره خشونت و شرارت را به پای هر مفهومی بریزی ان مفهوم بزرگ و مقدس می شود

حالا راببن حود یک امپراتوری وحشیان بزرگی را اداره می کرد با یک سیستم پروپاگاندایی عریض و طویل که فقط حرف ، حرف و حرف تحویل می دادن . ولی در پشت داستان سفره مرغ بریان پهن بود و همه برنامه ها هنگام خلال دندان تبیین می شد

سیستم وارونه جواب داده بود ، اسم عقل را هم عوض کرده بودن در محاورات به عقل می گفتن غریبه ، و این ور اون ور داد می زدن گوش به حرف غریبه ها ندهید .

غریبه همچنان ساکت بود ، هیچ واکنشی از خود نشان نمی داد ولی بوی غربت همه جزیره را گرفته بود ، از نون برکت رفته بود ، از شیر مزه پریده بود در گوشت طعم گوشت نبود ، خواب نماد ارامش نبود نماد غفلت بود .

درختانی که خون خشونت و جهل خورده بود قد کشیده بودند و اسمان جزیره سیاه بود در چنین شرایطی بود که نرمک نرمک قشر قلیلی از جامعه که هنوز معتقد بودند هر چند برابری بین انسانها خوب است ولی نابرابری یک حقیقت است که موتور تلاش جامعه را به حرکت در می ارود و نظام اجتماعی باید عقل محور باشد .

اطرافیان و خبرچینان رابین حود برای او خبر اوردند که عده ای بدنبال راه اندازی دانشکده عقل هستند تا بتواند در برابر هزاران محفل منقل نشینی که ما براه انداخته ایم از عقل دفاع کند . ابتدا رابین زیاد توجهی نکرد او معتقد بود با نیشی که درست وسط مغز مردم وارد کرده جامعه دچار فلج مغزی شده و با جابجایی مفاهیم حالا عقل واقعی چیزیست که عقل انرا قبول نمی کند .

ولی در جریانات اجتماعی که حدود ۳۷۶ سال بعد از واقعه بین بنگ اتفاق افتاد ، رابین فهمید که راه سختی در پیش دارد و صرفا یک جایگزینی ساده و جمع کرون چند دله دزد گشاد کار درست نمی شود .

از برکات ....

در این مملکت دسترنج افراد به بازی گرفته شده . اصلا دیگه با حاصل کار و زحمت نمی شه زندگی کرد . لقمه حرام و نجس تنها راه معیشت مردمه . همه دارن دلار خرید و فروش می کنن ، ماشین خرید و فروش می کنن ، زمین خرید و فروش می کنن .... آخه این زمینها که از زمان نوح بوده حالا تو بعنوان سرمایه گذاری اونو بخری که چی بشه ، چی تولید می شه مردم استفاده کنن ، چی ساخته می شه ، همه چیز شده دلالی

شهرداریها بزرگترین دزد ها هستند ، بیشتر سازمان شهر داری یک جور مافیاست ، الان در حالی که هیچ کار ساختمانی از متر شش الی هفت میلیون تومان ببشتر هزینه نداره ، با دخالت شهرداریها ساختمان متری بین چهل تا شصت میلیون داره فروش می ره .

کلا فساد در اداره ها اونقدر زیاد شده که دیگه باید گفت اداره ها تبدیل به یک سیستم بروکراسی و کاغذ بازی و دور باطل شده اند . ایجاد نگرانی می کنند و به جای سهل انگاری کارها سخت انگاری می کنند .

پر واضح است که در اداره ها هیچ نیت خیری در کار نیست هدف اثبات دروغین شخصیت خودشان است به دیگران ، بطوری که در کل می توان گفت یک مشت بی سواد خایه مال که هیچ حسی هم به دین و خدا ندارند با تظاهر و ریا بر صندلی ریاست نشسته اند و یا بعنوان مهره های کور در اداره ها تبدیل به مافیای فساد شده اند .

کار به جایی رسیده که اگر در خانه ای لاکچری بزنی یا جلو ماشین گران قیمتی را بگیری یا مسافرت های خارجی را دنبال کنی بلافاصله متوجه یک رشته ی طویل از کثافت کاری و دزدی منابع ملی می شوی این موضوع دلایلی دارد که در متن بعد خواهم نوشت

انچه مسلم است بارزترین صفات مردم عادی ملت ایران در حال حاضر . فقر ، افسردگی ، نگرانی ، خشونت ، دروغ گویی ، دزدی ، فساد ، پستی ، حقارت ، چاپلوسی ، ترسویی ،

در سوگ یک مادر

مرگ نیز مانند تولد و زندگی یک معنای طبیعیست . شاید حتی بتوان گفت مرگ بزرگتربن مفهوم زندگیست . من در (( سکوتهای دنباله دار )) نوشته ام :

مرگ بود که رهای از توصیف یک نبود ساده بود که بود شده بود محترم بود چون اصالت داشت و ساده بود چون حقیقت بود.

ترس و نفرت از مرگ همان قدر پوچ و بی معناست که دوستی و علاقه ی به مرگ ، چرا که مرگ خالی از این احساسات است ، مرگ یعنی نبود همین حرفها و حس ها

با این وجود ما از هر خطری که موجب مرگمان شود می ترسیم و این عاقلانه است . چون ما یک ماشین میکانیکی هستیم که باید بصورت تدریجی مستهلک و رو به زوال حرکت کنیم .

ولی اگر قرار باشد ، ناهارمون را بخوریم ، خوش و بشمون را بکنیم و بعد بریم بغل خیابون اونجا ما را به جرم بغل خیابون ایستادن بکشند ، این وحشتناک است

بله مرگ کسانی که به هر چیزی به حق یا به ناحق اعتراض می کنند ، وحشتناک است . چون در این نوع مرگ خیلی از مسائل تحت شعاع قرار می گیرد . مادری می میرد . کودکی دارد ، کودک با مادرش اخت شده ، مادر نفسش به نفس کودکش بند است ، کودک شب نمی تواند تنها بخوابد .... اگر از همین الان به من بگن در این مورد تا اخرین روز زندگیت بنویس ، می نویسم و هنوز وقت کم می آورم

حرف من اینه

لطفا به کسانی که به هر دلیلی و به هر چیزی ممکنه در جامعه معترض باشند چه می گویید و چگونه راهی برای نشان دادن اعتراضشان باز گذاشته اید .

سرکوب و قتل

من خودم واقعا اصلا از مرگ هراسی ندارم ، یعنی اگر مرا بغل دیوار بگذارید و دویست تا گلوله به من بزنید آخ هم نمی گویم چون احتمالا قبل از آخ مرده ام . ولی با این وجود من یک پدرم ، دو تا دختر دارم ، خانمم هست این سه نفر خیلی به من وابسته اند ، کاری دارن ، من باید براشون بدوم من باید به جاشون ملتهب و نگران باشم ، دلشون به من گرمه ، آخه این حرفا گفتن داره

یعنی شما اینقدر خر تشریف دارید

جادهامون مشکا داره ، ماشینامون مشکل داره ، دکتر و مهندسامون و ما باید کشوری بسازیم که توش مردم نفت نمیرن و خانواده ها داغدار نشن ، اونوقت شما به جای تلاش در راه تحقق این مسائل خودتون شده اید مزید بر علت

تفو بر تو ای چرخ گردن تفو

مرگ بر همه می گذرد ، و حسرت و اندوه هیچ مرده ای را بر نمی گرداند ولی زندگی را بی حال بی رمق و بی مزه می کند و همان افسردگی که امروز بر سر مردم ما سایه انداخته را موجب می شود

وقتی تو را در قدرت می بینم که قدرت را برای قدرت می خواهی نه برای خدمت فکر می کنم چقدر ما از گفتگو دوریم

... زندگی ....

آبان ماه 401

زندگی ، راستش را بخواهی دیگر زمان چونه زنی با تو را ندارم . کم و زیادت خسته ام کرده . تصمیم گرفته ام هر چه بگی را بگم قبول .

راستش را بگم از اون چیزهایی هستی که حتی یک ذرشم خیلیه ، من که فکر می کنم اگه یک رفیق پایه داشته باشم با هم سوار دوچرخه بشیم و پانزده سال بریم مسافرت ، هر جا پول لازم داشتیم بریم چند روز کار کنیم ولی همین که پول چند تا کنسرو و کمپوت در اوردیم باز بزنیم به دل طبیعت . اینجوری هر چی باشه از زندگی در یک جای ثابت با هزینه های زیاد و انجام کارهای تکراری و تحمل یک فرهنگ خاص بهتره . اخه من هزاران هزار ادم را می بینم که دارن کار اداری انجام می دن سی چهل سال از زندگی شون اینجوری هرز می شه هزار تا مریضی می گیرن ، شرطی می شن افسرده می شن

مردم ایران در حال حاضر بیشتر از هر چیزی نیاز دارند به اینکه درباره آیین زندگی یاد بگیرن ، این مردم قرنهاست آیین زندگی نکردن را اموخته اند ، خیلی ساده می گن خنده خوب نیست ، اهل تفریح نیستند ، نوشیدنیها حرامند ، رقص بی رقص ، .... اگر خواسته باشیم کتاب ایین زندگی نکردن ایرانیها را بنویسبم بی نهایت مضحک و در عین حال بی نهایت دردناک است .

حالا نسلی از راه رسیده که داره شعار

زندگی

می ده . لطفا به حرفشون گوش کنید ، بخدا من هزار صفحه دفاعیات دارم از اینها ، اینها نه دشمن کسی هستند و نه دوست کسی و نه معاند هستند و نه خام و مگس هستند

البته تو پرانتز بگم ، من شخصا از مگس بودن بیشتر خوشم میاد تا از سیمرغ بودن چرا که اقل کم مگس وجود حقیقی داره ولی سیمرغ و انان که در بارگهش نشسته اند همه خیالی هستند .

جوانان زیبا ، بچه های پر شور و شوقمان را نکشید ، تهدید نکنید و از انها نترسید ، فقط کمی خودخواهی تان را کنار بگذارید ، همیشه حق با شما نیست ، همه را فقط شما نمی فهمید و نمی دانید

اگر به من قول امنبت بدهید ، من قول می دهم بدون انکه دماغ کسی خونی بشود مملکت را ارام کنم .

به مردم خواهم گفت تلوزیون و روزنامه مال شماست پس انتخاب مدیران ان هم در اختیار شماست .

به دانشجویان خواهم گفت دانشگاه مال شماست پس انتخاب مسئولبن دانشگاه و شکل پذیرش دانشجو و کنکور و خوابگاه و... نیز انتخاب شماست

به ورزشکاران خواهم گفت ورزشگاه و مدیران ورزش و انتخاب لباس و .... مال شماست

به مجلس خواهم گفت شما نماینده مردم هستید نه نماینده دولت

به ارتش و نظام خواهم گفت .....

اخه چرا فکر می کنید حتما و الزاما همه چیز باید مال شما و به وفق نظر شما باشد .

اگر واقعا نگران دین هستید خب پس باید در امریکا و اروپا دیگر از دین چیزی نمانده باشد ولی همه می گویند مسلمان اینجاست مسلمانی انجاست چون صداقت و درست کاری و ....

اگر نگران مقام و جایگاهتان هستید ، واقعا مقام اصلی در دل و قلب انسانهاست ببینید کجای مردم قرار دارید

زندگی

من که حوصله سر و کله زدن با تو را ندارم ، هر سازی می خواهی بزنی بزن . ولی گویا نسلی در راه هیتند که تو را فریاد می زنن ، از تو توقع دارند

زندگی

بهشون زندگی بده

اسپار تاکوس

آزادی .......

آزادی مربوط به روحه قبل از انکه موسیقی غذایش باشد . در آزادی مهم ان است که کسی انرا به تو ندهد ، دادن ازادی همان مقدار توهین آمیز است که گرفتنش تحقیر آمیز است .معیار آزادی این است که برای دیگران ایجاد زحمت و مزاحمت نکنی ، نه اینکه با ایجاد زحمت و مزاحمت آزادی را بوجود بیاوری .

آزادی برای من که خسته ام و زیر بار گناهان شهلیده ام و پیه جهنم را به تن مالیده ام و از قررم به خود دورخ را اتوبان زده ام ، بیشتر یک نوع هرزگیست . بی ریا بگویم من عاشق همین لهب و لعب هستم و تمام اخلاقیات نتوانست ذره ای از بولهوسی هایم بکاهد . من اگر آزاد باشم هر روز غروب به میدان مست و پاتیل جات خواهم رفت پیک های اول را کپل خواهم زد و محو تماشای رقاصه ای خواهم شد که تا به سر میز من برسد حالا هنوزه

صدای شهره در گوشم می پیچد

نامتو دادی به

خوندمش یواشکی

خوندمش هزار دفعه

سوزوندمش یواشکی

تا ندونن این و اون

حرف عشقمون چیه

ندونن تو زندگی

خدای عشق من کیه

نمی خوام هیچکی ردونه

که دلم کجا اسیره

......

آزادی به من رخصت بده تا بتوانم روی زانوهایم بایستم و این ترانه خوان لوند را به یاد تمام عشقولانه هایم به آغوش بکشم

بی شک من آدم بی ظرفیت و بی جنبه ای هستم ، لول که می شوم ادمها برایم به طیف هایی نوری تبدیل می شوند که همین لحظه از دستگاه فاکس من کپی شان را گرفته ام . با این وجود من تمام تمام تمام آزادیم را لازم دارم می خواهم اگر دستشویی ام فشار اورد خودم را خیس کنم و بچه های بار میدان پاتیل مرا مثل جنازه ای بردارند و در پشت بار روی آشغالها بیندازن

اگر صبح روز بعد بیدار شدم به زندگی سلام دوباره خواهم داد و بهش خواهم گفت کجا رفتی مدتیست گمت کرده ام ، اینجوری زیر لنگ هایم نزن ....

آرادی برای من احترام به تمام نواقص ، خریتها لودگی ها ، چشمک بازی هایم هست ، اگر کسی می خواهد با آزادی مرا به سمت رستگاری ببرد من از همین الن می گم آخ ..... این آرادی چه فلاکتیست که حالمو بد داره، سالهاست می خوام این آزادی را بالا بیارم و برم بسمت سرزمین بردگان .... آیا کسی ایمیل اسپارتاکوس را دارد

آرزو

آرزو کیست ،،،،؟

انسانها را می توان از آرزوهاشان شناخت ، اگر می خواهید سطح خوشبختی مردم دوره ای از تاریخ را بشناسید ، ببینید سطح آرزوی انها چه بوده است. اگر می خواهید بر مردمی سوار شوید سطح آرزوهایشان را پایین بکشید ولی یادتان باشد آرزویشان را نکشید و یا تلاش نکنید آرزوی خودتان را جایگزین آرزوی انها کنید .

آرزو همان تقلای زندگیست که در مارگارت میچل موجب می شه (( بر باد رفته )) را بنویسه و در هیتلر باعث می شه جنگ جهانی دوم را راه بندازه . آرزو همان پیرمرد رنجور زندگی من است که هر روز صبح در کالبدم حلول می کند و من خسته و جا مونده از قطار صبح گاهی به تاسی شعر شهریار زیر لب می گویم : پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند . بلبل عشقم هوای تغمه خوانی می کند ..... نای ما خاموش ولی اون زهره شیطان هنوز . با همان شور و هوا دارد شبانی می کند .....

اگر اونقدر باهوش باشیم که با دیگران از ارزوهاشان حرف بزنیم در راستای آرزوهاشان رفتار کنیم . بی شک دیگران دلتنگ ما خواهند شد و متقابلا بدترین کاری که می توانیم با دیگران بکنیم این است که آرزویشان از انها بگیریم آن وقت انها تمام آرزویشان از بین رفتن ما خواهد بود .

می توان گفت آرزو تنها مفهومیست که اعتبارش را از خودش می گیرد به این معنا که حتی مفهوم پدر و مادر ارزش ذاتی ندارد و بسیاری از پدر و مادرها صرفا بدلایل غیر عقلانی و یا کلا بدون شرح و دلیل و صرفا بدلیل لنگهای معلق ، بچه پس انداخته اند .

در تقابل بین عقل و آرزو انسانها بدشان نمی آید قزد عقل را بزنند ، خودشان را به خریت بزنن و تا جایی که می توانند علایم عقلی شان را پایین بیاورند ، چون انها امیدوارن بتوانند با کمر خمیده با چراغ سو پایین با قلبی جریحه دار با تنی خسته و رنجور و خلاصه هر طور ممکن است به سررزمین آرزو برسند

پس با این اوصاف نباید گفت آرزو چیست ، چون مقام چیزیت در این حد قدرتمند و فراگیر نیست ، باید گفت آرزو کیست ؟

آرزو کسی است که از آینه به ما نگاه می کند

زندگی به وقت گرین ویچ

وقتی همه فکر می کنن یک حرفی دارند وقتیهمه فکر می کنن یک حقی از انها سلب شده وقتی همه فکر می کنن یک جای کار می لنگد .

وقت انقلاب فرا رسیده است

وقتی به جای گفتگو ، چماق می اید . وقتی به جای قانون ، فرد و باور می اید . وقتی به جای تلاش و زحمت ، چاپلوسی و تملق می نشیند . وقتی به جای مهربانی و عشق ، نفرت و خشونت می اید .

وقت انقلاب فرا رسیده است

وقتی جامعه بوی تعفن و تهوع می دهد ، وقتی منطق و عقلانیت می میرد . وقتی همه نقاب می زنند تا در جامعه ظاهر شوند و در عمل جامعه تبدیل به یک رقص بالماسکه بزرگ می شود . وقتی دروغ مانند کرم از حلق مسئولین بیرون می زند . وقتی تا خودی نباشی هستیت بی خودی هست

وقت انقلاب فرا رسیده است

وقتی در سرزمین اجدادیت احساس سربار بودن کنی ، وقتی در خانه پدربت غریبه باشی . وقتی مادرها بعد از فوت پدر یک هشتم پسرها شان ثروت داشته باشند . وقتی دخترها کالایی باشندد که می توان به جایسان عروسک های چینی را رو تخت گذاشت

وقت انقلاب فرا رسیده است

وقتی پدری هر چه کار کند نتواند سفره خانه اش را تامین کند . وقتی هدف این باسد که مردم یا وام دار حکومت باشند یا صدقه بگیر حکومت . وقتی آرزوی حکومت برگردان جامعه در جهت خلاف عقربه های ساعت باشد

وقت انقلاب فرا رسیده است

می پریدم از لب جو

یادش به خیر

روزگاری که زندگی نرمال بود . لایه ازن پاره نشده بود ، لایه حجب و حیا پاره نشده بود دزدی عیب محسوب می شد . دروغ گو دشمن خدا بود ، تو کتابامون شعر روباه و زاغ بود و حسنک کجایی و کودکی ده ساله بودم می پریدم از لب جو . مردم کار واقعی می کردن هیچ کس زمین خوار نبود هیچ کس خودی و نا خودی نبود هیچ کس ذوب در چیز نبود . بازار پر از جنس تقلبی نبود . کار کاذب و دلالی وجود نداشت ، رانت هنوز متولد نشده رود اختلاس معنا و مفهومی نداشت .

ما کارمون بیست بود فقط یک سری مشکلات مسائل رود که باید کم کمک حل می شد . مردم باید با سواد می شدن ، خانواده ها نباید بچه زیاد پس مینداختن ، خرافات باید بررسی می شد ، باید به مردم گفته می شد مال شما مال خودتان است و نباید انرا به این و ان بدهید یا هر جا یک پنجره مشبک دیدید پولتان را در ان بیندازید ، شما نه تنها مالک مال خود و زحمت خود هستید بلکه ثروت واقعی شما ثروت ملی شماست ، شما یک سهمی از مملکت دارید و باید از ان استفاده کنید هم برای رفاه خود و هم برای ایندگان .

باید به مردم گفته می شد فقط یک کتاب نخوانید ان هم کتابی که منظور و معنایش را نمی فهمید ، بروید کتاب های زیادی بخوانید اگر این کار را نکنید کرم ها و انگل ها در مغز شما بوجود می ایند و زندگی تان را تباه می کنند .

همه چیزمان خوب بود فقط باید به انها گفته می شد زن موجودی خیالی نیست ، زن قرص خواب نیست ، زن کلفت خانه نیست ، زن تو سری خور نیست ، زن عورت نیست ، زن کالای مصرفی نیست ، زن چهار تا چهار تا نمی شه ، زن نباید تحقیر بشه

در کل انسان بودیم ، هر چند انسانهایی ابتدایی ولی دلانون پاک بود ، جاهل و نادان بودیم ولی کثیف و لجن نبودیم ، عقب مونده بودیم ولی قاتل و دزد نبودیم

یادم اید روز باران گردش یک روز شیرین ... نرم و نازک چست و چابک نی پریدم از لب جو .....

حالا هزار تا عاقل لازمه که بتوانیم به دزدان و قاتلان یک کلمه حرف حساب بزنیم . اونم .... نرود میخ آهنین در سنگ

جرج اورول

آقای پتی ول

آقای پتی ول چند تا سگ داشت ، زندگی به او اموخته بود بهترین چیز در دنیا سگ است . او سگانش را به زنجیر می بست و به انها خون می داد تا گیرند و نا آرام شوند . اقای پتی ول گاهی با سگانش تو آبادی یک چرخی می زد . سگانش مرتب هاف هاف می کردن ، مردم سعی می کردن کمی عقب تر باشند و کمی زودتر مکانی را که پتی ول انجا بود ترک کنند . آنها کار و زندگی داشتند زن و بچه داشتند ، پدر و مادر دار بودن و نمی خواستند روال زندگی طبیعی شان به هم بخورد . پتی ول هم این موضوع را فهمیده بود لذا جری تر و بی کله تر شده بود او دیگر هیچ حرفی را و هیچ منطقی را برابر با هف هف سگان نمی دانست . سگان برای او مطمئن تر از ادمیان بودند . زندگی به او اموخته بود انسانها در برابر خوبی گستاخ و در برابر بدی مطیع و سر به راه هستند . پتی ول هر روز چاق تر می شد و هر شب موقع خواب یک موفقیتی را جشن می گرفت و سگان بیشتری می خرید . پتی ول باور داشت هر حرفی را با پشتوانه سگ می توان به کرسی نشاند . حالا یک اقایی هم پیدا شده بود یک فیلم ساخته بود تحت عنوان سگ حیوان نجیبی است . یکی هم در مورد ان سگی که با خمیر سمی کشته بودند کتابی نوشته بود و در ان کلی شکوه و شکایت کرده بود که چرا یکی باید به یک حیوان سم بدهد او از مظلومیت سگها گفته بود و اینکه بر هر انسان متمدنی لازم است که با حیوانات مهربان باشد و او دست اخر یک عکس از پتی ول با سگهایش گذاشته بود و گفته بود همه باید مهربانی را از این مرد یاد بگیریم . یکی هم موضوع سگ حیوان بی خط و خالیست را هشتک کرده بود . کلا موضوع بحث به بیراهه رفته بود و پتی ول از این موضوع خیلی خوشحال بود او توانسته بود خودش را از مرکزیت بحث ها خارج کند کارشناس ها از مسابقات سگ سواری و سورتمه کشی سگان و نژاد های سگ حرف می زدن و در حالی که مردم داشتند برای سگهای برنده هورا می کشیدند پتی ول سگهایش را به جان کسانی می انداخت که می دانستند موضوع سگ نیست سگان محوریتی مردم فریب هستند ولی نمی توانستند بوضوح توضیح دهند که استفاده ابزاری از سگ ، سگ را از حیوانیت خارج کرده و دیگر ما صرفا با یک حیوان طرف نیستیم ولی به نظر می رسید توضیح سختی باشد هاف هاف سگان جایگزبن گفتگوی انسان ها شده بود

کو مامان

نوسترا داموس

من فکر می کنم موجی که زنان ایران ایجاد کرده اند . در دو سال اینده در چین امواج خروشانی براه خواهد انداخت ، خداوند ماموریتی دارد که به انان که فکر می کنن به انتهای قدرت رسیده اند درسی عبرت اموز بدهد . تا دیگر هیچ کس ادعای خدایی نکند هیچ کس به جای خدا ننشیند و به جای او حرف نزند .

بی شک صدای فریاد زنان ایران را خدا شنیده است ، دیگر همه چیز رنگ و بوی چیرگی و استادی می دهد گویا کار بدست کاردان سپرده شده . این حال و هوا از سیرایی و فریب و جهل حاصل نشده که با گرسنگی و تهدید و ضرب و جرح جمع شود . این یک احساس پایدار است که خدا پایش را امضا کرده

درست زمانی که هیچ روزنه ای باز نبود کاسه آسمان ترک برداشت و نفرینی از جنس شعور قرن بیست و یک دامن یاغیان را گرفت ،

حالت پایداری بیشتر حالت غیر قابل برنامه ریزی است ، فقط کلیت قضیه درست است کلیتی که در دفاع از هیچ فرد و گروهی و مکتبی هدف گذاری نشده .وقتی کسی می گوید هدف حفظ مکتب یا هدف حفظ نظام است یعنی در اصل می گوید هدف مخالفت با بقیه مکاتب ورای نظام است .

یکی از آغازهای بی پایان فریاد داد خواهی لایه های ضعیف و میانی جامعه است ، داستان خیلی ساده است وقتی شما دهن نخبه ای را بگیری وقتی اندیسه ای را خفه کنی و یا مغزی را محبوس کنی بازتاب کارت را باید در سطل زباله گردها ببینی باید در فرار مغز ها ببینی باید در زنها ببینی .باید در قشر کارگر ببینی

اینها پیش گویی نیست ، این قانون کائناته ، که آزادی آن است که آزاد از معنا باشد ، اگر آزادی را برای خودمان معنا کنیم ان چیزی که ما در دست داریم عین بردگیست . با مصادره به مطلوب مفاهیم منطق سلزی نکنیم . با تکیه بر قدرت و در اختیار داشتن ثروت ادای عارفان و سالکان را در نیاوریم

دو سال دیگر این فریادها از چین به گوش خواهد رسید . نسلی که بعد از چرتی هزار ساله از خواب بیدار می شود و دنبال خمیر مایه های ذاتی و درونی خودش می گردد .

ان نسل هم مثل نیکاااااااا

هر شب به خواب قاتلانش خواهد امد و خواهد گفت :

کو مامان ، من مامانمو می خوام

اغر به خیر

زلنسکی نازنین سلام ، اغر به خیر .

خیلی وقتا بهت فکر می کنم . ولی هنوز برات هیچ کاری نکردم ، مطمئن هستم که یک روزی یه کاری برات می کنم . فعلا فقط حرف تحویلت می دم .

اول اینکه من به نوبه خودم ازت معذرت می خوام ، واقعا من بابت هدیه کردن پهباد به پوتین که بر علیه بچه های اوکراین استفاده بشه ، شرمنده. من نمی دونم قضیه چیه ولی این جنایتکاران، اینها ایرانی نیستند . تاریخ همه چیز را ثابت خواهد کرد .

زلنسکی نازنین ، برای سربلندی کشورت برای بچه هایی که دارن می آیند برای اینکه تکلیف کار را برای همیشه مشخص کنی ، برای آرامش ماهیهای دنیپر ، برای امنیت زنهای رو به اینده ی سرزمینت . برای غرور برای استقلال برای آزادی ....

زلنسکی نازنین لطف خدایی شامل حال توست چرا که چه بمیری و چه زنده بمانی تو جاودانه هستی . در قلب ها خواهی ماند در افسانه ها خواهی رفت . تو جزئی از قصه ی ماندگار زمان خواهی بود .

این پوتین است که نامش به بد و بیراه و اکراه زده خواهد شد ، تف و لعنت تاریخ را با خود به گور خواهد برو و کشور بزرگش را ، سرزمین تولستوی چخوف و داستایوفسکی را شرمنده خواهد ساخت

زلنسکی نازنین . کاش به جای این همه شاعر این همه ریش و پشم این هم ادا اطوار این همه القاب و احوال این همه بیوت و بیوت وابسته کاش به جای همه گذشته تاریخ مملکتم فقط ما هم یک زلنسکی می داشتیم .

سرنوشت محتوم

بوی گل و سوسن و یاسمن را نمی شناختید

اونی که فکر می کردید نبود .

اصلا بویی نبوده ، چی گفته شده ، چی برنامه ای وجود داشته ، فقط چند حرف کلیشه ای مسخره که نشون از عمق جهل و عقب ماندگی می ده .

اما واقعا برنامه چیه ، برنامه داشتن یعنی چه ؟

سالهاست ، یعنی تقریبا من از همون اوایل دهه هفتاد که صرفا یک دانشجو بودم یک موضوع فکرم را درگیر کرده بود و آن اینکه من به وضوح می دیدم نسل خیلی مترقی و روشنی وجود دارند که هیچ اثری از آنها در سطح کلان مملکت نیست

سالها روی جامعه ی ما هدفمند کار شد تا جامعه بوی تعفن و لجن بگیرد ، تا جایی هر جایی از جامعه را می گرفتی کنده می شد ، شهلیده و پوسیده بود . من خیلی وقتا تو همین شانزده سال وبلاگم می نوشتم : دیگر بر این جیفه نباید گریست

همیشه غیاب لایه ی دردمند و عاقل جامعه را احساس می کردم و در جهت خلاف آن حضور پر رنگ لایه کم هوش که طبیعتا قشری سو استفاده گر هم هست را می دیدم . حتی کار به آزادی دزدان و قاتلان و رها ساازی لات و لوت ها در سطح شهر و روستا رسیده بود . مشخص بود که یکی می خواهد با زور تمام شاخ بز را در حلق جامعه کند . این تمسک به خشونت تمام راه حلی بوده که در قرنهای دور از تکنوژی خوب جواب داده ولی پر واضح است که با پیشترفت تکنولوژی اینها هم باید عاقل تر می شدن ولی گویا از اساس عقیده ای به عقل ورزی ندارند

یادمان باشد انسانها چه به صورت فردی و چه بصورت اجتماعی به سرنوشت محتومی که از اخلاقشان نشات می گیرد گرفتار می شوند . این بازی سرنوشته راز آلود و هماهنگ قدرت طبیعت