می پریدم از لب جو
یادش به خیر
روزگاری که زندگی نرمال بود . لایه ازن پاره نشده بود ، لایه حجب و حیا پاره نشده بود دزدی عیب محسوب می شد . دروغ گو دشمن خدا بود ، تو کتابامون شعر روباه و زاغ بود و حسنک کجایی و کودکی ده ساله بودم می پریدم از لب جو . مردم کار واقعی می کردن هیچ کس زمین خوار نبود هیچ کس خودی و نا خودی نبود هیچ کس ذوب در چیز نبود . بازار پر از جنس تقلبی نبود . کار کاذب و دلالی وجود نداشت ، رانت هنوز متولد نشده رود اختلاس معنا و مفهومی نداشت .
ما کارمون بیست بود فقط یک سری مشکلات مسائل رود که باید کم کمک حل می شد . مردم باید با سواد می شدن ، خانواده ها نباید بچه زیاد پس مینداختن ، خرافات باید بررسی می شد ، باید به مردم گفته می شد مال شما مال خودتان است و نباید انرا به این و ان بدهید یا هر جا یک پنجره مشبک دیدید پولتان را در ان بیندازید ، شما نه تنها مالک مال خود و زحمت خود هستید بلکه ثروت واقعی شما ثروت ملی شماست ، شما یک سهمی از مملکت دارید و باید از ان استفاده کنید هم برای رفاه خود و هم برای ایندگان .
باید به مردم گفته می شد فقط یک کتاب نخوانید ان هم کتابی که منظور و معنایش را نمی فهمید ، بروید کتاب های زیادی بخوانید اگر این کار را نکنید کرم ها و انگل ها در مغز شما بوجود می ایند و زندگی تان را تباه می کنند .
همه چیزمان خوب بود فقط باید به انها گفته می شد زن موجودی خیالی نیست ، زن قرص خواب نیست ، زن کلفت خانه نیست ، زن تو سری خور نیست ، زن عورت نیست ، زن کالای مصرفی نیست ، زن چهار تا چهار تا نمی شه ، زن نباید تحقیر بشه
در کل انسان بودیم ، هر چند انسانهایی ابتدایی ولی دلانون پاک بود ، جاهل و نادان بودیم ولی کثیف و لجن نبودیم ، عقب مونده بودیم ولی قاتل و دزد نبودیم
یادم اید روز باران گردش یک روز شیرین ... نرم و نازک چست و چابک نی پریدم از لب جو .....
حالا هزار تا عاقل لازمه که بتوانیم به دزدان و قاتلان یک کلمه حرف حساب بزنیم . اونم .... نرود میخ آهنین در سنگ