بک روز معمولی
امروز نوزده آبان چهارصد و یک
من در عبدل اباد هستم . الان ساعت هشت و سی و هفت دقیقه صبحه . کوه بندخار منظره زیبای روستاست که دلش راز دار اجداد ماست
هوا سرد ولی افتابیست . ما با بچه های اشپزخانه گوشتها را اماده کردیم و من بعد به دفترم امدم . چای خوردم و پای وبلاگم نشستم .
حالا مثل پانزده سال قبل دیگر از انهمه انار در عبدل اباد خبری نیست ، یک مقدار انار بی کیفیت مونده که اونم در طی یکی دو سال دیگه کلکش کندست .
حالا همه پسته کاشته اند ، خب البته در امد پسته خیلی بیشتره و اب کمتری لازم داره
از پشت شیسه دفتر فاطمه را می بینم که کاسه ای در دست و در ان یکی دستش یک لیوان کشک سابیده شده دارد . با اون هیکل چاقش با لبی پر خنده وارد می شه و می گه برات آش اوردم .
من همین الان که دارم می نویسم آش را خورده ام .
راستش دارم به سادگی زندگی نگاه می کنم ، این سادگی چقدر زیباست ، علی کلبه رمضون ، بابای پیرش را سوار کرده انها از دور میدون جلو تالار به سمت مغازه قهوه فروشی پسرش امید می رن .
اطرافیان متفاوت ما با تمام تفاوت هایشاان زیبا هستند و زندگی زیباست ، حتی زندگی در عبدل اباد که یک روستای نه چندان سرسبز و خوش منظره است زیباست
من تلاش کردم در چند خط این زیبایی ذاتی زندگی را به خوانندگانم یاد اور شوم ، خیلی سختی ها زاییده سخت گیری خود ماست ، ما با عقاید و فرهنگ و مراسمات بدی رشد کرده ایم و این موجب شده یک نوع سخت گیری در ما نهادینه شود که حتی گاهی انرا توجیه می کنیم
هر چیزی غیر از دیدن زیبایی و داشتن امید و داشتن نگاه مثبت به زندگی ، اشتباه هست .
نگاهمان را عوض کنیم تا لذت آغاز شود .
یادمان باشد روزهای معمولی زندگی ما بهترین روزهای زندگیمان هستند