آکادمیک عقل 3
برای متن های همینجوری
برای پا نوشته های کنار منقل و قوری
.....
رابین فکر نمی کرد عقل همان ابیست که روح انسانها را سیراب و ارام می کند . جامعه شبیه یک انتقام شده بود . همه می خواستن از جامعه انتقام بگیرند . گویا یک گروه دزد تصمیم گرفته بودند سیاستمدار ، کارمند، کارگر و یا کاسب بازار شوند . در نهایت این دزدیست که اهمیت دارد .
به نظر می رسید دیگر نمی شود از خشونت عریان استفاده کرد . رابین حود تصمیم گربته بود فساد را به جای خشونت استفاده کند . با استفاده ابزاری از فساد او می توانست نقش قربانی را بازی کند ولی در نهایت فساد با جامعه همان کاری را می کرد که خشونت انجام می داد . در جامعه فاسد ، خشونت مانند سرنیزه نیست که اثار مجرمیت ایجاد کند ، خشونت مثل باتلاق است بی رحم و صبور ، فراگیر و فلج کننده . با این وجود بعد از مدتی هیچ اثری باقی نمی ماند همه درست همان لحظه که مرده اند ، مقصر شناخته شده و دفن شده اند .
حالا نسلی از راه رسیده بود که بلد بود روی باتلاق برقصند ، دخترانی بودند که در باتلاق بدنیا امده بودند و پسرانی که به کلاس موج سواری در باتلاق رفته بودند . این در حالی بود که تمام درسهایی که راببن حود در گلخن یاد گرفته بود به باتلاق تمام می شد و او نمی دانست بازد با مرغان باتلاق چه کار کند . فقط فهمیده بود مرغان باتلاق نوک تیزی دارند و وقتی سر یکی از انها را در گل فرو کنی از ان گل صدها مرغ باتلاق بیرون می زند و این کابوس رابین حود بود
رابین خودش را در انتهای راه می دید و حسرت می خورد از لمری که به بطالت تمام کرد ، نامی که به رذالت بر جا گذاشت و به خود پوزخند می زد که چگونه عقل را دست کم گرفته بود . او حالا بهتر از هر کسی می دانست عقل جریان طبیعی بخش زندگیست که تمام لذتها و جریانها استعاره کوچکی از اویند