تقدیم به روح پاک ...
کاپشن لعاب برگشته شو پوشید . کاپشنش براش تنگ شده بود بد تنی می کرد خوب رو تنش نمی نشست . از وقتی من بدنیا امده ام هر سال پاییز که می شه بابا همین کاپشن را می پوشه . یک شلوار سیاه گشاد هم داره این دو تا اصلا ترکیب خوبی نمی دن . یعنی اگه یکی بابارو تو پیاده رو یا روی موتورش ببینه با اون کله تاس و دستای بزرگ و ترک خورده و کیسه کاری که توش معمولا یک ماله سیمان کاری و چند خرت و پرت بیشتر نبود اصلا چشمشو پر نمی کنه
بعد از دو تا دختر من پسر کوچک هستم هنوز بابام کلاغ کلاغم می کنه و وقتی مامان املت درست می کنه چون می دونه من املت دوست دارم نصب غذای خودشو می ذاره تو بشقاب من .
قبلا هیچی نمی فهمیدم ولی نمی دونم چطور شده تو این دو سه سال اخیر همش آلبوم عکس را نگاه می کنم انزمان هم بابا همین کاپشن را داشته سرشم پر مو بوده . همش به اون عکسی نگاه می کنم که بابا و مامان با موتور رفتن شمال ، اونجا مامان چقدر زیباست . بابا چقدر چابک و فرز به نظر میاد . مامان می گه این عکس مال بیست سال قبله انزمان تازه عقد کرده بودیم .
چند شب قبل بابا و مامان داشتن با هم حرف می زدن ، مامان در حالی که دستای بابا رو گرفته بود گفت : علی رفتی دکتر .
بابا تلخ خنده ای کرد و گفت : ها رفتم
- نرفتی ، خب برو اخه پوست دستت ترک خورده ، قرمز و مثل شیشه خشک و تیزه
- دکتر ، دکترا می گن نباید دست به سیمان بزنم ، خب من سیمان کارم ، چه کار کنم ، این دوره زمانه هم که دست وایسته دهن ایستاده
من هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بدونم بدبختی چیه ، هر چند فامیلیم پیر فلکه ولی معنای پیر روزگار شدن را نمی فهمم . اونقدر بزرگ نشدم که بدونم ظلم چیه ، من یک بچه ام که هنوز نه سالمه . مثل همه بچه ها عاشق پدر و مادرم هستم و عاشق خواهرام .
بابا چهل و پنج سالشه و من فکر می کنم چهل و پنج سالگی خیلی دوره خیلی طولانیه . گاهی با انگشتام حساب می کنم که من کی چهل و پنج سالم می شه ، تعداد انگشتام و عمرم کلا می شه بیست ونه سال ، پس شاید چهل و سال واقعا خیلی زیاده .
اونروز بابا همون کاپشن زهوار در رفته شو پوشید ، دیگه حریف غر زدن های مامان نبود ، مامان هم سرما خورده بود می گفتن انفولانزاست همه را گرفته ، بابا ماشین پیکان یکی از دوستاشو گرفته بود ، منم خیلی سر حال نبودم بدم هم نمی امد کمی ماشین سواری کنم .
مامان به خواهرم گفت کمی سوپ گذاشتم روی گاز ، مواظب باش ته نگیره ما با بابا می ریم دکتر ، بعد با لحن کنایه امیزی که می خواست از بابا التزام بگیره حتما بیاد پیش دکتر اضافه کرد ، دیگه نمی تونه با این دستاش کار کنه ، کیان را هم با خودمون می بریم
من همون جلو ماشین کنار مادرم بودم ، بابا می گفت ، خیابانوا شلوغه ، دیگه مردم نمی تونن تحمل کنن ، جونشون به لبشون رسیده ، هیچ کسی دستای منو نمی بینه ، هیچ کس فردای این بچه ها رو نمی ببنه ، فقط می گن اغتشاش گر
مامان هم که حالا کمی نگران شده بود ، گفت اینجا چقدر شلوغه ، با پول بنزین این همه موتور سوار و با پول باتوماشون می تونن نصف مشکلات مردم را حل کنن ، ما حریف پرداخت قبض هامون نمی شیم که اینا بتونن برای خودشون آدم بخرن
بابا که سعی می کرد پیش من زیاد هم حرف نزنه و دل مادر را گرم کنه ، گفت درست می شه ، این بچه ها مثل ما نیستند ، ما نسل تو سری خوری بودیم . و تا امدبم تو اجتماع بردنمون زیر بار قرض و غوله ، این بانک ها هم که خدا نکنه بهت چنگ بندازن ، خونتو می خورن ، مردم همه شدن کارگر همین بانک ها ، کلا معلوم نیست تو مملکت چه خبره
مامان داد زد : علی اینجا شلوغه برگرد ، او دارن بچه های مردمو .... کیان مامان برو عقب ....
نمی دونم چه اتفاقی افتاده ، من فقط یک جلیقه سیاه دیدم ، جیغ مادر هنوز در گوشهایم می پیچد ، کاپشن بابا خونی بود
و من در یک لحظه با هفت هزار سالگان سر به سر بودم ، در افلاک به من می کفتن پیر دیر .
ولی من هنوز چهل و پنج سالگی را تجربه نکرده بودم می خواستم بزرگ شوم و کمک بابام باشم . وقتی مادر ارایش نمی کرد چین و چروک صورتش ، خستگیش را نشان می داد . می خواستم نوازش هایش را جبران کنم
هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده