آنطرف آبادی خانه ای هست که چهار نفر در ان زندگی می کنن . بزرگترینشان هنوز هیجده سال دارد مریض احوال است ، فلج مادر زادیست .

دومی هم پسر است شانزده ساله ، دو تای دیگه دختر هستند ، سن و سالی ندارند .

تاریخ باید بداند که ما چگونه زندگی کردیم ، چگونه غذا خوردیم ، چگونه خوابیدیم و چطور نفس کشیدیم .

در خانه کنار ابادی چیزی برای خوردن نیست مگر انکه مرغهای داخل حیاط تخم کنن ، حرفها از مرگ بابا و جدایی مادر است و همسایه هایی که هنوز برایشان خدا کریم است.

مهم ترین تصویر تاریخ که هرگز ثبت نشده ، میزان خوشبختی مردم است در زمان حکومتهای مختلف

در حالی که مردم صاحبان سرزمین هستند به نظر می رسد این موضوع بصورت خیلی مسخره ای به سخره گرفته شده . مملکت برایش خودش صاحبی دارد و قفل و کلیدی

در خانه کنار ابادی جریان زندگی چنان رقت بار است که نمی توان انرا به فیلم نامه سپرد ، در هر نفس قبل از هوا این نگرانی هست که موج می زند

تاریخ باید بداند در بستر زندگی مردم ، این سالهای سیاهی چه اتفاقی افتاد ، چگونه ظلم کردن را از این دوران اقتباس خواهند کرد . چگونه دیوانه کردن مردم ، چگونه تزریق ترس و نگرانی در چشمهای رهگذران شتابان

تاریخ باید بدست قلبهای خسته نوشته شود ، باید جزییات ثبت شود که چگونه زندگی برای مردمانی زهر مار شد چگونه لحظات سنگین چگونه مردم هار چگونه مادر رفت و چگونه پدر مرد و ما چگونه لحظات را گذراندیم تا به پشم حضرات گیر نکنیم