روز عاشورا ، ساعت شش و چهل دقیقه عصر .

من در گوشه دفترم نشسته ام و گاهی از پنجره به بیرون نگاه می کنم ، مسافرهای عاشورا دارن کم کمک به خانه برمی گردند ، برای بچه هایی که چند روز است غذا و نذری خورده اند عصر خوبی نیست ته دلشان می گویند کاش چند روز دیگر هم ادامه داشت. ولی من صبح فقط یک دانه بیسکویت خوردم یک دانه گرد کوچک و ناهارم سه تا سوسیس کوکتل خام بود بدون نون ، به همین مقدار خوشم ، خوشی هایم فرق کرده دیگر به این شکل بچه ها نمی تونم شاد باشم ، حالا لای خطوط را می خوانم و یک سری چیزها را می بینم و .....

خلاصه گوشه دفترم می نشینم و از پنجره به رهگذران نگاه می کنم و فکرهایی که مدام از جلوم رژه می روند