این روزها با خانواده مشغول مراسم سوگواری هستیم . علی پسر خواهرم را در سن چهل و سه سالگی با صد و نود سانت قد و بدنی ورزیده به خاک سپردیم ، من فکر می کنم علی به این استراحت نیاز داشت ، خسته بود به نظر می رسید زندگی برایش آش دهن سوزی نیست .

من کمتر علی را می دیدم هرزگاهی تلفنی حرف می زدیم در کل بهش می گفتم همه چیز را ساده بگیر و بیشتر از بازی زندگی لذت ببر .

علی یک دختر نوزده ساله و یک پسر پانزده ساله داره ، این دو تا انقدر زیبا و دوست داشتنی هستند که بتوان به خاطرشان همه کرختی هاو کسالت ها را دور ربخت و عاشق زندگی شد .

گویا علی که هیچ وقت با پدر و مادرش زیر یک سقف زندگی نکرده بود ، هنوز دنبال عنکبوت های سقف خانه مادر بزرگش می گشت . قلم زیبایی داشت و دلنوشته هایی داشت که من مقداری از انها را خوانده ام

با این همه هنوز بار قلمش چنان سنگین نشده بود که او را به زمین بچسباند ، مثل تمام اهالی قلم به سرای دل کوچ کرده بود و در دام نمی دانم های شیک و پیک مزین به طلا و جواهر ، گرفتار شده بود . هنوز برای رسیدن به ارامش به قبرستان می رفت نه به جنگل و کوه و دریا ، و این همان اختلاف من و علی بود

علی در صحنه چپ کردن ماشین تقریبا در بین ساعت نه و نیم صبح تا یازده صبح روز بیست و هشت مرداد چهار و دو در ورودی شهر تربت در حالیکه فقط یک مسافر بود و شاید روی صندلیش خواب بود و خواب هفت پادشاه می دید ، ضربه به نخاع گردن و ... فوت کرد

این جریان حقیقی است ولی هیچ کس حقیقت جریان را نمی داند . وقتی من با خانواده علی هستم با خودم می گویم مگر خدا به اندازه من رحم و انصاف ندارد ، مگر طبیعت به اندازه من شعور و درک ندارد ، مگر فرشته مرگ چشمهای پسر علی را ندیده است یا کیس های دختر علی را شانه نکرده است

این جریان حقیقی ایت ولی کسی حقیقت جریان را نمی داند . شاید این صرفا زبان گفتاری خداست و به عواملی بسته است که خدا را هم خدایی نمی کنند ، شاید درک ما از خدا صرفا یک درک احساسی است که گویا چرا او نگران عبور بچه فیل ها از مسیر رود خانه نیست

این روزها مشغول مراسم سوگواری هستیم

به زحمت زیاد خانواده پدریش را قانع کردیم که علی در مشهد به خاک سپرده بشه ، یک قبر باصفا زیر یک درخت کاج زیبا برایش به قیمت بیست و سه میلیون تومان خریدیم و به زبان خود علی گفتیم

کورش بخواب ما بیداریم