سکوت تمنای جداییست .

وقتی به سکوت می رسیم ، دیگر تقلای رابطه تمام شده است .

سکوت در دشت وجودت می وزد و کویر تنهایی را فرا می خواند . گویا وسوسه بودن ها خسته ات کرده و دیگر طعمی در گیلاس به جا مانده لای شاخه ها نیست .

حرفها کبره ی ریه ها هستند که جان می کنن برای نفس کشیدن . و زندگی چه نزعی دردناک است .

وقتی به سکوت می رسی ، کیهان به ناگهان از زیر بار تفسیر شانه خالی می کند ، عظمتش برای هیچ می شود و پوچ در کریدر نگاهت پلاز کهنه اش را می گستراند و لنگهایش را بر دیوار کاه گلی عصا می کند .

سکوت فریاد شاخه های خشک است که می خواهند در رویا روزگاران سپری شده را هم آغوشی کنن