لحظات مبهم زندگی
وقتی چیزی تمام می شود باید انتها را پذیرفت .
وقتی رابطه ای از جان می افتد باید جدایی را پذیرفت .
وقتی کار تمام می شود باید خستگی را قبول کرد
وقتی آرد تمام می شود آویختن آغاز می شود
این رفتن ها از حسی به حسی دیگر ، این پذیرفتن ها اصلا آسان نیست . گاهی به چینی بند زن ها هم نیاز است تا کاسه چینی یادگار مادر بزرگ را بند بزند .
گاهی باید به خاطرات آویزان شد ، باید خاطرات قوی ساخت ، همیشه فرصتی هست که شخصیت خودمان را به شاخه های خاطرات بیاویزیم .
هیچ وقت تمام کردن به اسانی آغاز شدن نیست ، این تا جایی است که می توان گفت آغاز یک فریب است ، گویا آغاز جریانیست پر شور برای رفتن بسوی کناره های ناشناخته ولی این شور روزی می خوابد بی انکه دور نمایی از آنچه می خواستیم را نشانه بگیرد .
موضوع مدام در لحظه های مبهم گرفتار می شود و این تکرار انقدر اصیل است که در نهایت ما می مانیم و لحظه های مبهمی که جوابی برایشان نداریم
این تضاد زیباست ، فقط باید زیبایی را دوباره معنا کرد