امروز جمعه است . سی فروردین .

هوا خوب است . گوشه دفترم تنها نشسته ام .

کار و کاسبی همینطوره ، باید پاش بشینی .

گاهی وقتا همه چیز طبع دل نیست ، ولی بازم خدا را شکر

من راسشو بگم از یک چیز خسته ام

از حکومت خسته ام ، از اخبار خسته ام ، از حرفهای بی منطق خسته ام ، از کارهای بیهوده خسته ام ، از فریب مردم توسط حکومت خسته ام ، از دروغ و دزدی و ناعدالتی اجتماعی خسته ام ، از حرف زور حکومت خسته ام ، از در و دیوار خسته شهر و روستا خسته ام .

موضوع ساده است ولی حکومت موضوع را سخت کرده ، چون در این میان می خواهد اخور خیلی ها را پر کند ، تاوانش را مردم می دهند .

گاهی از این همه به هم ریختگی خسته می شوم با خودم می گویم خب چرا اینها اینقدر ایدئولوژیک هستند ، حکومت نباید خودش صاحب نظر باشد یا نماینده قشر خاصی باشد . حکومت باید نماینده مردم باشد مردم باید خواسته هاشان را بذارن روی میز و حکومت اجرا کند . عرضه داشت کار کند بماند نداشت برود

این چه شکلی از حکومت است که ما اسیرش شده ایم ، چرا نمی شه دو کلمه حرف زد ، چ ا اینقدر ما از حرف زدن می ترسیم ، چرا عده ای اینقدر جری و پر رو شده اند . این شکل کار دیگه اوضاع را واقعا تبدیل به جوک کرده ولی جوک از نوع درد ناکش

کارهای کاذب و رانت ها و فساد کلان و ناکارامدی مسئولین مملکتی از ریز تا درشت ، یک منجلابی ساخته که همه دیر یا زود در ان محکوم به فنا هستند

من گاهی سخت خسته و دلگیرم