من و آذر 3
از سال هشتاد و پنج تا سال حالا
پدر نبود ، و زندگی جریانی سیال داشت
چون من معتقدم ، اقتصاد مال خر نیست ، و به عبارتی بهتر اقتصاد همه چیز است
مشهد بودیم ولی در ضمن به روستا هم زیاد میامدم
در مشهد در کار زمین و خانه و در روستا در کار خرید و فروش محصولات کشاورزی فعال بودم .
خانه روستا را به هم ریختم و بشکلی تازه دوباره ساختم . یک باغ دو هکتاری برای خودم درست کردم ، دورش را دیوار کردم و کج دار و نریز کار می کردم ،
روابطم با آذر خوب بود ولی همیشه این موضوع وجود داشت که این دختر زیبای که همسر من است زیاد اهل گفتگو نیست در دلش شاید نگران یا مطمئن باشد ولی در صحبت زیاد گرم نیست .
آذر به کلاس انگلیسی می رفت ، افاق به مدریه می رفت و خانه ما در خیابان صیاد شیرازی ۹ بود
در سال هشتاد و هفت بصورت ناخواسته دوباره آذر باردار شد و ما تصمیم گرفیم بچه را نگه داریم ،و این تصمیم تولد ساتگین بود در سیزده دی ماه هشتاد و هفت . اسم اول ساتگین ساپرا بود ولی چون اداره ثبت احوال ابن اسم را قبول نکرد اسمش ساتگین شد
در اردیبهش سال هشتاد و هشت من شروع به ساخت تالار شدم همین تالاری که الانم هست
ساخت خانه ، یاخت باغ و ساخت تالار دوباره برای من پیامدهای مالی زیادی داشت لذا آذر دوباره به روستا برگشت و تا سال نود و یک در کنار من در تالار کار کرد
انزمان مسئله تالار در شهرستان فیض اباد فرهنگ عمومی نبود ، منم زیاد در کار تالار داری سر رشته ای نداشتم ، و اشتباهات فاحش من در کار و نیروهای ناشی و گاها پدر سوخته شرایط کاری مرا عجیب سخت کرده بود .
حال من به گونه ای شد که تا دو سال کلا حتی زک روز هم نتونستم به مشهد برم و دوباره بدون ماشین شدم با یک دوچرخه ، البته احتمال زیاد خاطرات روزانه من در ان سالها در همین وبلاگ هست که دیگر به جزییاتش وارد نمی شم
از سال نود و یک دوباره آذر با افاق و ساتگین به مشهد رفتن و من هم در رفت و امد بودم و هنوز هم حال ما همینطوره
فقط حالا تقریبا از لحاظ مالی روبراه تر شده ایم البته تا انقدر که خرید لباس و خورد و خوراک و مسافرت اذبتمان نکند .
و حالا ساتگین قهرمان شنای کشوره
آفاق داره تهران درس می خونه
منم هر هفته می رم و میام
در این سالها ما خونه روستا ، باغ رویتا و خونه مشهد را برای توسعه و ادامه تالار فروختیم و حالا همین گوشه مشغولم
اینم جریان من و آدر به مناسبت تولد آذر عزیزم که خیلی دوستش دارم و بووووس