تشت و دیوار

شاید بهتر باشد دست از یک عمر درد دلهای ناشسته برداریم .چرا فکر می کنیم مجبوریم یک جوری زندگی کنیم که زندگی مون بشه درد دل .

من معتقدم برای همه و در همه وقت راههایی بسوی زندگی هست ، که می تونه ادمو خوشبخت کنه ، ما به این احساس خوشبختی نیاز داریم . نفس عمیق بکشیم و بریم تو کار زندگی

اگر از احساس زندگی پر نشویم نمی توانیم به هزاران احساس متلاطم غلبه کنیم ، ما در برابر احساس ترس ، احساس طمع ، احساس حسرت ، احساس نفرت ، احساس ضعف ، احساس افسردگی و .... فقط یک احساس داریم ان هم احساس زندگیست .

باید یاد بگیریم در لحظه زندگی کردن چگونه است ، بگذارید مثالی بزنم

من فکر می کنم روح ما جریانی سیال و بسیار مرتعش است حالا فکر کنید ما فقط یک جسم داریم و روحی که مانند تشتی پر آب ان را روی سر گذاسته ایم . اگر راه نرویم ان اب می گندد و اگر راه برویم ان اب می ریزد .

و این بازی زیبای زندگیست ، این جاست که ما وارد دنیای مفاهیم می شویم

پس به سرزمین مفاهیم خوش امدید . اینجا داستان طوری دیگری نوشته می شود حس خوبی دارد گویا به ادم تشت به سر می گه حالا بیا روی دیوار راه برو و عجیب ابنجاست که راه رفتن لبه دیوار آسونتره از راه رفتن روی زمین صاف

حرفهای نیم بند من

برای با عرضه زندگی کردن چیزی کم نداریم ، اگر دزد ها و دروغ گوها دست از سر با عرضه گری بردارند .

انچه مسلم است زمان پیدایش گفتگو فرا رسیده است . هر چند این گفتگو صرفا می تواند یک تحول منطقی تر و گویشی باشد

حتما باید فضای حرفی کشور باز شود و تریبون از دست عده ای خاص دست به دست شود ، خب طبیعتا خیلی مسخره است که فقط عده و گروهی خاص اجازه حرف زدن داشته باشند . این که من از تو بدم بیاد تو از من حالت به هم بخوره کمکی به وضع موجود نمی کنه . ما یک سرزمین داریم که نامش ایران است مثلا من اهل یک روستا هستم به نام عبدل اباد و در این روستا بیش از هزار سال ریشه دارم . دوستانی دارم در بابل در روستای گتاب ، دوستانی دارم در تهران ، دوستانی دارم در نی ریز شیراز .... ما همه ایرانی هستیم باید اقتصاد و رفاه و امنیت خوبی داشته باشیم باید احساس ازادی و شجاعت کنیم نه اینکه ترس تمام وجود ما را پر کند .

موضوع این است که مادران ، خواهران ، دختران و خانمها حتما یک کلام حرف حسابی تو دلشون دارن ، خب به حرف دل مادرانمون گوش کنیم چه اشکالی داره . جوانها پیر تر ها ، با هوش ها ، کم هوش تر ها ، اخه چرا گفتن این همه حرفهای ساده مشکل داره . چرا این همه ادم هیچی به حساب نمیان .

من واقعا می خوام بگم بیایید هممون به زندگی فکر کنیم ، درباره زندگی حرف بزنیم و سر به سر هم نذاریم ، یکی صداسو می ذاره تو بلند گو و دیگری نمی تونه نفس بکشه

این گونه جریانات به نفع هیچ کس نیست ، خلاصه دیر یا زود باید خشونت تموم بشه ، باید عشق و مهربانی و ازادی و امنیت حاکم بشه قانون باید با توجه به همه سلیقه ها و فکر ها نوشته بشه و جانب داری را کنار بذاره و گر نه این دور باطل هر روز با خون دل یک عده و انسان پرستی چاپلوسی و ریا کاری و رابطه سالاری عده دیگری خواهد چرخید

من خودم طرفدار حجاب اختیاری هستم و خانواده ام دختران و همسرم حجاب ندارن ، ولی خواهرانم هر پنج تا بسیار محجبه هستند و من تا موقع مرگ موههای مادرم را حتی در خانه ندیدم .

من به حقوق هر دو تای اینها احترام می گذارم

بیایید کمی عاقل تر رفتار کنیم . اگر واقعا خداپرست هستید خودتان جای خدا را نگیرید .

فوت خاله عزرا

ساعت ده و سی و پنج دقیقه شب یک شنبه تاریخ دوازده شهریور

مصطفی پسر خاله زهرا به من رنگ زد و گفت

خاله عزرا در سفر اربعین به عراق در شهر نجف فوت کرده

من چند تماس در راستای تلاش برای فهم اینکه چه کاری می شه انجام دهم به دویتان و خانواده زدم

سپس دوباره به مصطفی زنگ زدم و با پدرش رضا حرف زدم

او که گریه می کرد با درد دل زیاد گفت ، هزار بار به خاله گفته در این شلوغی به عراق نره ولی متاسفانه خاله گوشش بدهکار این حرفا نبوده

گفتم ، حالا در هر صورت این عزیز فوت کرده و ما جای حرف زدن در این موارد را فعلا نداریم

شما یک تماسی با دوستان در عراق بگیر و بببن اگر مقدوره جنازه را به ایران منتقل کنند هر هزینه ای داره را تقبل کن تا حد اقل ما یک نشانی از قبر عزیرمان داسته باشیم

پسر خاله هم قبول کرد و قرار شد با همون دوست عراقیش که جنازه را در سرد خانه دیده هماهنگ کند .

خاله جان روحت شاد

شاید ارزویت مردن در نجف بود

در هر صورت من فقط ساکت هستم و برای از دست دادن تو جدای از نوع رفتار و تفکرت سخت غم گین و درد مندم و نمی دانم الان باید از کی به کی گله و شکایت کنم

بعدش چی

وقتی به ذهن و مغزت اجازه می دهی خارج از قواعد و مقررات تعیین شده برای خودش حال کند ، رها باشد و بگذارد دنیا مدتی او را کان لم یکن فرض کند .

سکوت و رهایی را تجربه کند .

من و لحظه های عریان خودم رفیق های خوبی هستیم . . مانند مومیایی فرعون خاای از نگرانی فراموشی و تنهایی ، مغرور و صبور ، بدون انکه در گلوی هم گیر کنیم در هاضمن گاه هم جا خوش می کنیم .

گاهی خودم را غریب ترین فرد خودم می بینم که با لب و لوچه اویزون به خودم زل زده ام ، گاهی من گم شده خودم هستم و منطق موجود در اجتماع را نمی فهمم . ابتدایی ترین سوال از لحاظ من این است ،

بعدش چی ،؟

مدت زندگی را هشتاد سال می بینم

ببست سال اول شادترین افراد با داشتن یک خانواده اروم و بازی های کودکانه و خواب های عمیق به ته شور و هیجان می رسند

بیست سال دوم قدم های کوتاه برای ایجاد تجربه و خوش و بش های دوستانه و انتخاب های عاقلانه برای پیش بردن علاقه ها و برنامه ها

بیست سال سوم درک مفاهیم برای ایجاد نیرو و قدرت جسمی و روحی و عمق پیدا کردن برای لمس معنای بودن

و بیست سال چهارم آغاز زندگی هنرمندانه و شکافتن لحظه ها برای لیسیدن لذت و رهایی

ابنجاست که من وقتی می بینم انسانها چنان درگیر جدیت زندگی می شوند که این سوال بنیادین را فراموش می کنند که مرحله بعدی چیست و همچنان بر طبل جدیت و ترس و نگرانی می کوبند . دچار سردرگمی می شوم که چرا موضوع رفتن به مرحله بعد را نمی بینن و ایا بدون هیچ امادگی می توان در مسیر ادامه داد

من گاهی ایراد نمی گیرم فقط نمی توانم تایید کنم

روبیاس

لوئیس روبیاس

هر لحظه ممکن است همانطور که شادیت به ناراحتی تبدیل شد ، ناراحتی هایت نیز ناپایدار باشد .

من کامل و دقیق جریانات را نمی دانم ولی معتقدم باید به شعور انسانها احترام گذاشت و شما انقدر باشعور هستی که کار مغرضانه ای را اقل کم جلو اون همه دوربین و ادم انجام ندی .

برای من مسلم است که این مسئله صرفا یک هیجان زیادی بوده که به شکلی خاص نشون داده شده

من در کشوری زندگی می کنم که هیچ فردی مسئولی زیر دوربین نیست ، مسئولان ما فقط از پشت یک پرده میان بیرون از روی یک کاغذ یک سری چیزایی می خوانن بعد می رن پشت پرده

ولی معنای زیر دوربین بودن این نیست که مسائل همان چیزی باشند و همان معنایی را بدهند که دیده می شوند . دوربین دلیل نمی شه که مسائل را سیاه یا سفید ببینیم دوربین دلیل نمی شود که یک فرد برای یک لحظه هبجان ، تمام زندگیش را ببازد .

معنای تمدن و روشنفکری اتو گیری و مته رو خشخاش گذاشتن نیست . طبیعی هست که خلق یک تیم در اندازه قهرمانی جهان انقدر برای تو خاص بوده که بتواند یک لحظه رفتار نامتعارفت را توجیه کند .

ولی فعلا یک سری افراد که کاسه داغ تر از اش شده اند به بهانه دفاع از حقوق زن و کسب یک سری امتیازات اجتماعی متاسفانه حرکت تو را هر روز بیشتر بزرگ نمایی می کنن و هیچ کس از شخصیت ، توانایی ، خانواده ، و تلاش صادقانه ات حرف نمی زند

ولی نگران نباش ، هنوز خدا نمرده است . ما ایرانیها هم وقتی می بینیم سرنوشتمان در اتاق فکر انگلستان نوشته می شود دلمان به همین خوش است

زنده باشی رفیق

باز هم با خودم به مشودت می نشینم مشاوری دلسوزتر و امین تر از خودم سراغ ندارم حرف زدن با دیگران خیلی وقتا ففط درد سره ، وقت تلف کردنه .

معمولا برای دیگران نسخه های سریع و خیلی خوبی می پیچیم ولی در مورد خودمان نمی توانیم این کار را انجام دهیم دلیلش این است که ما گاهی دورترین فرد به خودمان هستیم . لذا تمام توصیه هایی که برای خودمان داریم ناپخته و مصلحت اندیشانه و ترس زده است .

ما نیاز داریم در جایی که چیزی را گم کرده ایم همان چیز را پیدا کنیم ، لذا وقتی از کسی ناراحت می شویم نباید با دور شدن از او دنبال رفع کدورت بگردیم ، ما نیاز داریم بفهمیم همیشه حق با ما نیست و ما نقطه پرگار نیستیم . ما با ساختن چهره بزرگ از خودمان فقط زندگی را بر خودمان سخت می کنیم . وقتی مردم برایمان تره خرد نمی کنن ما چرا داریم برای خودمان اسپند دود می کنیم .

با تمام حرفها گاهی خودت را به مشودت بگیر گاهی به خودت نزدیک شو ، گاهی چنان از خودمان دوریم که نه تنها قادر نیستیم نسخه خودمان را بپیچیم که اصلا متوجه خودمان نیستیم و دیگرا ن که ما را می بینن با تعجب می گویند فلانی تو چقدر پیر شده ای

فکر دوباره

گفتگوی کاملی برای مردن نداریم .

متاسفانه در این خلا گفتگو ، جریان خرفها به سمت و سویی بسیار خرافی حرکت کرده تا جایی که زرت عقل بطور کامل در می رود

خیلی جالب است که در مورد موضوع مردن ، نهایت و اخرین حرفی که وجود دارد این است که مرده ها زنده هستند . پس لابد منظورشان این است که زنده ها مرده اند .

توضیح دادن در مورد چیزی که قابلیت توضیح ندارد بیشتر یک نوع مغلطه است چون در نهایت نتیجه ای جز انکار حقیقت ندارد

باید یاد بگیریم نمیریم و پیر نشویم ، هر طور شده باید با مرگ مبارزه کنیم زندگی پر از زیبایی هاست ، این چیز خوبیه ، تصور ما از بهشت چیزی بیشتر از داشتن یک زندگی خوب نیست .

اول انکه درست فکر کنیم تقریبا تمام باورهای ما برای سطل اشغال خوبن ، یک جور دیگه ای باید رفت اینکه خودمان را مقید به نظام و چار چوب خاصی ببینیم اشکال داره ، اینجا حرفهای خیلی زیادی وجود داره ولی همش بی فایدست چون نمی شه خوشحالی را در یک نسخه به کسی داد . خود فرد باید قادر به شناخت و انجامش بشه

در هر صورت وقتی در مورد یک چیز مکالمه ای وجود نداره و فقط جریان یک سری حرفهای بی سر و ته است ، اون چیز فاقد ارزش نوجه و ارزش است حد اقل ، باید در باره اش دوباره فکر کرد

سوگواری علی

این روزها با خانواده مشغول مراسم سوگواری هستیم . علی پسر خواهرم را در سن چهل و سه سالگی با صد و نود سانت قد و بدنی ورزیده به خاک سپردیم ، من فکر می کنم علی به این استراحت نیاز داشت ، خسته بود به نظر می رسید زندگی برایش آش دهن سوزی نیست .

من کمتر علی را می دیدم هرزگاهی تلفنی حرف می زدیم در کل بهش می گفتم همه چیز را ساده بگیر و بیشتر از بازی زندگی لذت ببر .

علی یک دختر نوزده ساله و یک پسر پانزده ساله داره ، این دو تا انقدر زیبا و دوست داشتنی هستند که بتوان به خاطرشان همه کرختی هاو کسالت ها را دور ربخت و عاشق زندگی شد .

گویا علی که هیچ وقت با پدر و مادرش زیر یک سقف زندگی نکرده بود ، هنوز دنبال عنکبوت های سقف خانه مادر بزرگش می گشت . قلم زیبایی داشت و دلنوشته هایی داشت که من مقداری از انها را خوانده ام

با این همه هنوز بار قلمش چنان سنگین نشده بود که او را به زمین بچسباند ، مثل تمام اهالی قلم به سرای دل کوچ کرده بود و در دام نمی دانم های شیک و پیک مزین به طلا و جواهر ، گرفتار شده بود . هنوز برای رسیدن به ارامش به قبرستان می رفت نه به جنگل و کوه و دریا ، و این همان اختلاف من و علی بود

علی در صحنه چپ کردن ماشین تقریبا در بین ساعت نه و نیم صبح تا یازده صبح روز بیست و هشت مرداد چهار و دو در ورودی شهر تربت در حالیکه فقط یک مسافر بود و شاید روی صندلیش خواب بود و خواب هفت پادشاه می دید ، ضربه به نخاع گردن و ... فوت کرد

این جریان حقیقی است ولی هیچ کس حقیقت جریان را نمی داند . وقتی من با خانواده علی هستم با خودم می گویم مگر خدا به اندازه من رحم و انصاف ندارد ، مگر طبیعت به اندازه من شعور و درک ندارد ، مگر فرشته مرگ چشمهای پسر علی را ندیده است یا کیس های دختر علی را شانه نکرده است

این جریان حقیقی ایت ولی کسی حقیقت جریان را نمی داند . شاید این صرفا زبان گفتاری خداست و به عواملی بسته است که خدا را هم خدایی نمی کنند ، شاید درک ما از خدا صرفا یک درک احساسی است که گویا چرا او نگران عبور بچه فیل ها از مسیر رود خانه نیست

این روزها مشغول مراسم سوگواری هستیم

به زحمت زیاد خانواده پدریش را قانع کردیم که علی در مشهد به خاک سپرده بشه ، یک قبر باصفا زیر یک درخت کاج زیبا برایش به قیمت بیست و سه میلیون تومان خریدیم و به زبان خود علی گفتیم

کورش بخواب ما بیداریم

غم اومده خونه من

این یک تجربه عجیب است که من امروز بعد از ظهر و امشب دارم .

علی که عکسش را الان می ذارم در پروفایل ، امروز ظهر در سانحه ماشین فوت کرده ،

علی پسر خواهر و دوست من است . و او الان در سرد خانه است و من دقیقا از امروز صبح میزبان دوست عزیزی هستم و دارم یک برنامه کاری را پیش می برم و حتی یک لحظه از هم دور نیستیم و من اصلا نمی توانم به این موضوع اشاره ای داشته باشم .

این حس عجیبی شده که من حتی همین الان ساعت یازده شب هنوز با دوستم هستم و داریم در مورد کار حرف می زنیم و من در این وسط گاهی یواشکی یک زنگ به خواهرم عزت می زنم و گاهی زنگی به آذر می زنم یا پیامکی می فرستم

علی جان اونی که پشت در بود مرگ بود . و ابن حسی است که نمی توانم برای تو باورش کنم

غم اومده خونه من

انگشتو بر در می زنه

علی نازنین من

یک متن دردناک .

من این متن را دارم در غروب روز ببست و هشت مرداد می نویسم

متن زیر از نوشته های پسر خواهرم هست . علی یاوری . این متن پریروز نوشته شده و ایشان متن را برای من تلگرام کرد . امروز صبح من با یکی از دوستان از مشهد به عبدل اباد امدیم ، در ورودی شهر تربت یک صحنه چپ شدن ماشین را دیدیم که از کنارش گذشتیم .

علی یاوری . متولد ۱۳۵۸

.......

همسرانه

این کلیپ شاید حکابت من و تو و حرف دلم باشد مرا ببخش که تو هم پا سوز من شدی و عمریست که تو را وعده شروع زندگی می دهم تو را هم مثل خویش منتظر معطل و چشم براه گذاشته ام از سر جوانی و خامی فکر می کردم که زندگی انقدر مرد هست که برایم صبر کند و من روزی رمان قرمزش را با قیچی بریده و رسما او را افتتاح کنم و یا روزی خواهد امد که زندگی خودش زنگ خانه مان را بزند و بگوید که اهای علی و فاطمه انتظار دیگر به سر امد بسم الله این گوی و این میدان ، بفرمایید من را شروع کنید و طعم شیرینم را بچشید .

ولی حیف و صد افسوس دیر فهمیدم که سالها در کنار تو طعم شیرین زندگی را چشیده ام ، فراموش کرده ام که هر روز با چای خوشرنگی که برایم می ریزی، زندگی را هورت می کشم . شاید از یاد برده باشم که همه زندگی من تو هستی .... علی یاوری تقدیم به نازنین همسرم بیست و ششم مرداد ماه هزار و چهارصد و دو

..............‌.....

من با دوستانم به عبدل اباد امدم و کار تجاری خاصی با هم داریم ، هنوز تقریبا جا بجا نشده بودم که خواهرم پیام داد که علی یاوری که مس افر یک ماشین بوده و از مشهد به تربت میامده تا بعد به زاوه برود .

ولی ماشین چپ کرده و علی در جا ضربه مغزی شده

من هنوز که یاعت هشت شب هست نتوانیته ام پیش دوستانم ابراز کنم که من همزمان با ورود شما پسر خواهرم فوت شده و دارم مسائل کاریم را رتق و فتق می کنم .

دارم برنامه ریزی می کنم که فردا یا پس فردا برای تشییع جنازه اماده بشم

چهل و هست ساعت از نوشتن متن بالا نگذشته بود که علی فوت کرد او که منتظر بود زندگی در خانه اش را بزند ، مرگ در خانه اش را زد

یاد و خاطره علی به قلب و جان من پیوند خورده

و حالا فقط می توانم برای ارامش روحش دعا کنم

نیم زندگانی

چون حالا اسم چهارشنبه سیاسی شده باید به جای این اسم بگیم سه شنبه ی سفید ولی باز چون سفید هم حرف خوبی نیست ، اصلا باید از خیر این نام گذاری بگذریم .

در هر صودت موضوع من مربوط دیدن یک صحنه بسیار منداول است . در روز چهار شنبه

نزدیک ظهر من داشتم می رفتم پارک ملت مشهد ، هوا گرم بود و افتاب داغ چند کارگر تخریب ساختمان مشغول بودن ، یک حانه بتنی محکم باید خراب می شد که حالا حتما جاش یک ساختمون خیلی زیبا ساخته بشه که این خیلی هم خوبه

من فقط از یکی از کارگرها یک سوال ساده کردم ، روزی چقدر می گیری

پانصد و پنجاه تومن

در تمام مدتی که در پارک بودم به این موضوع فکر می کردم که این کارگر ها دارن بار اصلی جامعه را به دوش می کشند ولی دست اخر چی نصیبشون می شه

ماهی به سختی می تونن بیست روز چنین کار سختی را انجام دهند که این می شه ماهی یازده میلیون تومان . اونوقت درامد زیر سی میلیون تومان می شه زیر خط فقر

این افراد روزی فقط پانصد هزار تومان گرد و خاک می خورن و هر لحظه ممکنه زیر پاشون خالی بشه و سر و صدای هیلتی و فشاری که وارد می کنه می تونه شنواییشونو از بین ببره

واقعا ته این داستان کجاست ، و این فقر و نابرابری مدیریت شده کی می خواد تموم بشه

من پیش خودم فکر می کردم ما وقتی جامعه ی خوبی داریم که هر کسی در طول مدت عمرش مجبور باسه ده سال کار سخت انجام بده ، ده سال پتک بزنه ده سال کار فیزیکی سخت بکنه ، ده سال عمرش را بذاره برای خدمت مفت به جامعه

نه اینکه یک عده یک عمر مفت بخورن و ادعای خدایی کنن و دویست سال عمر کنن و اسمشو بذارن عمر بابرکت اونم در حالی که یک روز از این عمر بابرکتشون صرف خدمت به خلق نشده

تمام هدفشون بزرگ نمایی نمادهای خرافی و فریب نسل گشاد و تنبل هست و بسیار هم مستعد این فریب پذیری هستند

در حالی که اگر کسی کار کند و عرق بریزد تمام باورش خودش می شود ، تمام فکرش و هم و غمش نان شبش می شود و ابنکه کی باید بخوابد و کی بیدار شود تا بتواند بیشتر کار کند

متاسفانه الان جامعه از کار مفید تهی شده ، همه یک مشت مصرف کننده هستند ته این جریان چیزی جز نابودی نیست ، عاقبت دزدی و دروغ و خرافه و گشادی و باد به غبغب انداختن و دل خوش کردن به القاب انچنانی و کفش جلو پا راست شدن و خلاصه عاقبت تمام حرفهایی که در نهایت چیزی جز مشتی لاطایلات نیستند ، نابودی ، نابودی و نابودییست

شاید کمی دیر بشود ولی همین الان هم می توان این نابودی را دید فقط کافیست تاریخ تولد مرده ها را روی سنگ قبرشان نگاه کنید چطور دارن مردم در سکوت می میرن و عده ی خیلی زیاد تری دارن نیم زندگانی می کنن

خزر نازنین من

با دیدن عقب نشینی اب دریای خزر حالم خراب شد ، هر چند من چنان از نسلی مفلوک و بدبخت هستم که از خزر سالی یک بار ان هم تماشایش سهم من است . ولی باز هم خزر قلب من است به استکان چای خانه مادر بزرگ می ماند ، دلم را گرم می کند

طبیعت سهم خودش را از دنیای مدرن دارد هزاران سال قبل از مرزبندی های مسخره ی ما انسانها رود ولگا در کاسه خزر می ریخته است و طبیعت خاص خودش را بوجود اورده است ولی حالا حکومت ها و افرادی روی کار امده اند که به جای استفاده همسو از روال کار طبیعت تلاش می کنند که طببعت را در کنترل خود بگیرند و از ان بعنوان یک چماق بر علیه دیگران استفاده کنند

بی شک باید گفت با ادامه روند خرافه سالاری ، دروغ سالاری ، نفرت سالاری ، فریب سالاری .... چنین اتفاقاتی هر روز و هر لحظه پیش خواهد امد چون من فقط خودم را می بینم و تو فقط خودت را و در این میان این احزاب و نژاد ها و باور ها و ایدئولوژی ها قرار است تصمیم گیرنده باشند

شاید باز هم باید دل به همان قهر طبیعت خوش کرد ، ، امیدوارم روح خزر چنان قوی و محکم باشد که هرگز کسی ترک های زیر پای رنجورش را نبیند و عمر حکومت های اقتدار گرا و بی احساس چنان کوتاه باشد که وقتی رفتن اصلا بیادمان نیاید که این ها روزی وجود داشته اند

خزر نازنین دستانت را در دستم بگذار ، گویا ارواح پاک بزرگتری و کوچکتری نمی شناسند همه بعشق زیبایی ، شادی و لذت می تپند

نسل ننه ها تموم شده

این که زنها روسری سرشان نمی کنند دیگر یک فرهنگ شده است . مسئله سر موضوع سیاست نیست . اصلا مهم نیست شکل کار چطور انجام شده مهم ان است که امروز دیگر این موضوع قابل جمع شدن نیست .

زنها از حجاب دور شده اند حتی انهایی که یک جایی حجاب دارن خیلی جاهای دبگه حجاب ندارن . دیگر نسل ننه ی من که من خودم هرگز موههایش را ندیدم تموم شده اند .

من هرگز ندیدم مادرم جلو اینه خودش را ارایش کند یا مویش را شانه کند ولی حالا دختر من اصلا بلد نیست روسری سرش کند وقتی هم مجبور می شود یک کلاه می گذارد

چه خوب و چه بد وقتی جامعه ای از یک مفهوم عبور می کند دیگر زو ر زیادی زدن فایده ای ندارد و بهتر است مسئولان با مد نظر قرار دادن این موضوع جریان را پیش ببرند .

اگر لایق حکومت کردن صحیح نیستید و برای درک حقیقت حتی به خانواده خودتان هم یک نگاهی نمی اندازید ، دست کم‌ یاد بگیرید چهار روزی خودتان از زندگی لذت ببرید و خاطرات سخت بیشتری برای تقل در تاریخ از خود به جا نگذارید

نمایندگی ۱۹۶۹

شمالم

یک پام رو ترمزه و یک پام رو گاز

می گن قراره بارندگی های زیادی شروع بشه و این منو به این فکر انداخته که سفرم را جمع کنم .

........

این مسافرت منو می شه مسافرت انجیر نام گذاشت ، چون هر جا می رم از این انجیرهای درشت جنگلی که الان فصلشه می گیرم .

...........

امروز یک اتفاقی در فومن افتاد که برام جای تاسف داشت .

نمایندگی ایران خود رو محمد علی و علی رضا ولی زاده نمایندگی ۱۹۶۹

ما در قلعه رور خان ماشین را پارک گردیم و مثل همیشه گشت و گذار در این منطقه عالیست ، ناهار خوردیم و و با خیال راحت امدیم سمت ماشین ولی ماشین اصلا استارت نمی خورد .

طبیعتا باید مشکل باطری باشد ، یک خورده ماشین را هل دادیم روشن شد ولی کولر کار نمی کرد و نزدیک ترین نمایندگی ماشین ۱۶ کیلو متر در شهر فومن بود

نمایندگی ولی زاده

ما در گرمای شدید ساعت سه و نیم بعد از ظهر به نمایندگی رسیدیم و ایراد کار همانطور که فکرش را می کردیم باطری ماشین بود

ولی در نمایندگی همین که فهمیدن ماشین ۵ ماه کار کرده و گارانتی داره گفتن که باطری ندارن و ما باید تا فردا صبح صبر کنیم البته خودشان هم می دانند که مسافر نمی تونه یک روز از مسافرتشو صرفا برای باطری تلف کنه

گفتم اقای محترم اصلا شما معنای گارانتی را می فهمی گارانتی یعنی مکالمه شرکت تولید کننده با محصول تولید شده ، حالا شما لطفا به ماشین من بگید بعد از ظهر اونم تو مسافرت خراب نشه ، این حرف شما را باید ماشین بفهمه من که نمی تونم خودمو منتر باطری کنم

گفتن باید با مرکز تماس گرفته بشه و این کار فقط سمت صبح مقدوره

گفتم ، یعنی شما برای همچی مسئله کوچکی ، چنین راه حل سختی دارید ، منم می دونم که تمام بدبختی ما از همون مرکزه ، ولی این وسط فعلا من دارم سوژه می شم . منم راه حل دارم یک باطری بذارید رو ماشین ، تا من برم پی کارم بعد فردا مدارک کار و مشخصات منو بدید مرکز یا هر گور به گور شده ای که هست

بحث بالا گرفت ، من گفتم یک حرف حساب تحویلم بدین تا راحت بشم ، اینطوری فکر می کنم این وسط یک مشت دزد دارید به من می خندید ، یکی شون گفت زنگ بزنید به امداد خودرو ، اونا کار را براتون انجام می دن

شمار امداد خودرو را گرفتم ، تا بهش گفتم ماشین من گارانتی داره و باطریش باید عوض بشه ، گفت ما باطری نداریم اگر یک ساعت صبر کنید ما می اییم ماشین را براتون روشن می کنیم و ادرس نمایندگی را در شهر بعد بهتون می دیم ، هزینه کارتون هم می شه دویست تومن

گفتم ، جانم خودم ماشین را با هل دادن روشن می کنم ، ساعت کار نمایندگی هم تا شش تموم می شه ، برای از سر وا کردن من یک چند تا حرف بهتر پیدا کنید ، اخه این چه راهیه

بچه های نمایندگی حتی موقع هل دادن ماشین یک دستی نرسوندن که یک نفره هی زور نزنم ، من قربانی شهر بی قانونم و قهرمان کلبه دل خودم ، بازم مثل همیشه غرورم را برداشتم و درست در صد متری نمایندگی ولی زاده به یک مغازه دار دو میلیون تومان پول دادم و اقای فروشنده در عرض ده دقیقه باطری را عوض کرد و زدم به دل جاده در خطه زیبا و سرسبز شمال

سر به دیوار زدم

دل دیوار شکست

....

با دل ساده نجنگ

نزود میخ به سنگ

....

منو این حال خرابم

تو و این خنده بیخود ...

واسه خودت

شمالم و شمال زیباست ، داخل روستای خوش او هستم ، در دل جنگلهای شمال داخل یک کلبه چوبی.

فقط می تونم بگم اینجا ادم پر از حس زندگیه ، پر از احساس سپاس و لذت

عصر به داخل جنگل های بکر اینجا رفتم و داخل یک رودخانه وحشی وسط جنگل اب تنی کردم ، همه چیز عالی بود و خاص

اسم این منطقه لذیر است

گاهی باید دنیا ، نگرانیها و دغدغه هایش را رها کرد و به دل جاده زد ، افسوس راه حل همه چیز نیست و نگرانی تنها راه حل نیست

گاهی باید به خدا اعتماد کنی و بهش فرصت بدی مدتی فرمون زندگیتو بگیره ، شاید رانندگیش اونقدرهاهم بد نباشه

گاهی باید رفت ، باید بری واسه خودت

رونق اقتصادی

رباط سفید

انقدر من از رباط سفید رد می شم که خود بچه های رباط سفید هرگز اینقدر قد و بالای ده شان را گز نکرده اند

جاده تربت به مشهد از وسط روستای رباط سفید می گذشت . این روستا که داخل یک سری رشته کوهها قرار دارد در کنار بازه حور . بسیار پر درخت و سرسبز هستند

قصابی ها ، سوپرمارکت ها ، رستوران و تعمیرگاهها ی زیادی بغل جاده بود ، همه وقتی به این روستا می رسید ن سرعت ماشینشان کم می شد و همه تشویق می شدن یک سرو صورتی به اب بزنن و نفسی تازه کنند . بچه ها پفک و بعضی ها سیگاری می کشیدن .

این توقفگاه بین جاده ای زیبا برای مردم نعمت و موهبتی بود . من همیشه از زنها و بچه هایی که زرد الو و گیلاس باغ خودشان را انجا می فروختن خرید می کردم ، گاهی به باغشان می رفتم و در ازای مقدار پولی از درخت برای خودم میوه می چیدم . همه این حرفا از رباط سفید یک نقطه با رونق اقتصادی بالا ساخته بود . مردم همونجا در خونشون به اندازه میدان باریهای تهران و مغازه های تجریش معامله می کردن و سود می بردن .

تا اینکه ....

چند سال قبل که تردد ماشین ها زیاد شده بود جاده مشهد به تربت هم داشت یک طرفه می شد و این امنیت و سرعت جاده را بالا برده بود ، ولی همیشه سمت رباط سفید ترافیک سنگین داشت چون جاده در انجا کما فی السابق دو طرفه بود . این موضوع یکی دو سالی ادامه داشت تا اینکه جاده از وسط رباط سفید خارج شد و از شرق بازه حور رباط سفید را دور زد

حالا دیگر رباط سفید رونقی نداشت ، مغازه ها یکی پس از دیگری بسته شد من حالا فقط وقتی ماشینم در این نقطه بنزین نداشت از داخل روستا رد می شدم . یک روز با یکی از اهالی روستا به حرف ایستادیم او می گفت سه تا پیر مرد که قرار بود جاده برای تعریض شدن از وسط ملک انها رد بشه موافقت نکردن ، یک سال پروژه جاده سازی متوقف شد تا اینکه تصمیم گرفتن جاده را از رباط سفید بردارند . حالا همه خاک به سر شده اند زندگیشان از رونق افتاده و ابادی و سر زندگی از ده رفته و فعلا که هیچ راهی وجود ندارد تا اوضاع بهتر بشه

بله این داستان رباط سفید چقدر آشناست

چقدر این داستان شبیه اون سرزمین زیبایی است که هر کسی در ان هر طور دوست داشت زندگی می کرد و اقتصاد ان شهر بالاتر از همه جا بود . ولی یک روز مردم ان شهر کور شدن و عقل خودشان را دادن یک پیرمرد که هرگز حتی به بانک مراجعه نکرده بود ، نان نذری خورده بود و حرف بذری زده بود ....

وای خدایا سرنوشت ها وقتی بدست پیر های خرفت سپرده می شود چقدر عبوس و وحستناک هستند

چقدر سرنوشت انسانهای روشنفکر ساکت ، مانند همه

چقدر زود دیر می شود

کمکی خدا

وقتی ریش و قیچی دست تو باشد ، من مسلما همیشه چرت و پرت می گویم ،

گاهی فکر می کنم خدا نیازی به کمک ندارد و من بهتر است همان کلاه خودم را محکم بچسبم و به ساز مردم برقصم .گاهی هم فکر می کنم هر چه باشد خدا بدش نمی اید بازی فکر و احساس مرا ببیند

لذا گاهی بی تفاوت زندگی می کنم و گاهی باتفاوت . همه ی انرژی فکر من صرف همین قسمت با تفاوت قضیه می شود . همش حرفها و رفتارها و سرنوشت ها را ورق می زنم ، هی از این طرف و باز هی از اون طرف به داستان نگاه می کنم

این که به این فکر کنم که چگونه زندگی خودم را داشته باشم فقط ده دقیقه وقت فکر مرا می گیرد . ولی کار در ابعاد وسیع اجتماعی و جهانی است که مرا سر وجد می اورد

چگونه می توان به انسانها کمک کرد یا به عبارتی بهتر چگونهمی توان به انیانها گفت که به خودشان کمک کنن و یا به عبارت بهتر تر چگونه می توان به انسانها گفت که بر علیه خودشان کار نکنند

این مقوله ها مرا سر وجد می اورد ، بازی سخت و تقریبا عجیبی است که می تواند تمام بازی عمر مرا پر هیجان و متلاطم کند .

وقتی بازی قدرت و ثروت با بازی شکم و زیر شکم وارد میدان مسابقه می شن واقعا گزارشش سخته ، وقتی مفاهیم همه یکی یکی ریزه و مچاله می شن و زندگی در قابی بادکنی قرار داده می شود و یک هو همه چیز فقط با یک انعقاد ساده خون تمام می شود ، به ان می ماند که بکی گردنت را یک دفعه به پشت سرت برگرداند نمی دانی دردمند باشی یا از دیدن مناظری که به سمت تو یورش می اورند متحیر

شاید خدا نیاز به کمک نداشته باشد ولی حتما بدش نخواهد امد یکی به انسانها کمک کند یا انسانها یاد بگیرند به خودشان کمک کنند یا اقل کم انسانها یاد بگیرند بر علیه خودشان کار نکنند

چون موضوع اموزش با طرح موضوع های الکی و پوسیده در اینجا انقدر به بیراهه رفته که یخت ترین کار اینست که به انسانها بگوییم چگونه در برابر اموزش خوب مقاومت نکنند

علم بهتر است یا ثروت

دیگر معلم هااین موضوع انشا را نمی دهند که علم بهتر است یا ثروت

اقای معلم یا خانم معلم نازنین . من هنوز از همان دانش امزلنی هستم که می گویم علم از ثروت بهتر است . دوستان می گویند که ثروت بهتر است . می گویند علم نیز کالایی است که می توان انرا با ثروت خرید . برخی دیگر از دوستان می گویند علم برای کسب ثروت است و ارزش دیگری ندارد

خانم معلم

من هر چند معتقدم جمله شما در موضوع انشاء جمله درستی نیست ولی با این وجود منظور شما را می دانم و معتقدم که علم بهتر ایت از ثروت

حالا کمی توضیح هم می دهم که نگویید متن انشایت خیلی کم بود

اگر منظور شما از علم و عالم مثلا دکتر شدن و خلبان شدن و رییس سازمان حج و زیارت شدن است و منظورتان از بی سوادی میکانیک و خیاط و بقال است که باید عرض کنم بنده با شما خیلی اختلاف سلیقه دارم و معتقدم که مشاغل هیچ ارزش ذاتی ندارند و هدف از تمام مشاغل کسب درامد است چه شغلی مثل همان رییس فلان جا که در امد مافیایی دارد چه بقال سر کوچه . اینها هیچ کدام نه عالم هیتند و نه بی علم و ممکن است هم عالم باشن و هم بی علم

اگر منظورتان تقسیم بندی مشاغل است که این موضوع خیلی توش حرفه و اصلا ربطی به علم ندارد . و در یک کلام تخصص نشان علم به منظور متن انشای شما نیست .

اقای معلم ، من فکر می کنم منظور شما خواندن و نوشتن و یا اگاهی به چهار زبان زنده دنیا و یا درک کفتگوی مردگان و توضیح حالات پس از مرگ و .... این گونه حرفا هم نیست چون اینها هم در نهایت همه دکون دستگاه است و در نهایت خربزه را عشق است و تایلند را

ولی اگر منظور شما از علم درک مفهوم رندگی و بودن فارغ از نژاد و مذهب و ملیت و زمان و مکان است و منظور از ثروت داشتن مقدار بیشتری پول زمین و ماشین و طلا و بیت کویین و سهام عدالت و ارث پدری است ان هم به هر شکل ممکن

باید عرض کنم علم بهتر است و اصلا قابل مقایسه با ثروت نیست ،

گاهی باید گفت ، بشاش تو مقام و پول

خرس ها در سوراخ موش جا نمی شوند

یک اتو خریدم

به چهار میلیون تومان

من در اتاق تنهایی خودم یک تخت تاشو دارم که روش می خوابم ، یک تلوزیون ، یک میز یک میز اتو یک یخچال کوچک یک قفسه کتاب یک کمد لباس

ولی حدود دویست شلواز و چندین کت و کابشنو صد ها پیراهن و بلوز موجب شده که من لباسهایم را همون وسط خانه مثل بساط فروش های میدان هفت تیر ، خرمن کنم

صبح از خواب پا می شم یکی از اینها که در چند تای دیگه گره خورده را برمی دارم و اتو می کنم و با انواع کرمها و لوسیونها ، مو و بدنمو بعد از حمام چرب می کنم و میام پایین ببینم خدا واسه اون روزم چی تدارکی دیده

حالا که اتو جدید گرفتم کار کردن باهش را بلد نیستم ، کاغذ داخل کارتنش را برداشتم ولی با کمال تعجب دیدم تمام نوشته های داخل که چندین برگه بود همه چینی و انگلیسی و کمی هم عربیست

احساس حقارت کردم ، کسی نبود که برایش چهار کلمه حرف بزنم

گفتم بیام ابنجا درد دل کنم

اخه ما ایرانی هستیم ، چه اشکالی داره که به این کشور سازنده بگیم شما این جنس را مخصوص ما درست کن با سفارش ما و با زبان ما

اخه چرا برای خودمان ارزش قائل نیستیم

این بی احترامی مربوط به کشور سازنده نیست ، مربوط به مافیای اقتصادی و گمرگی خودمانست ، مربوط به برادران قاچاق چی خودمان است

خب برو مثل ادم بگو اقا تولید کننده این دفترچه و این علامت ها و این نوشته را روی کالا و دفترچه راهنما درج کن

اخه من چون همون لحظه تصمیم گرفتم این موضوع را ثبت کنم هر چه کاغذ بود را با دقت نگاه کردم . حتی یک کلمه فارسی هم توی نوشته ها نبود

من مست تو دیوانه ما را که برد خانه

صد بار تو را گفتم کم زن دو سه پیمانه

تاریخ و اینده گان بدانند ، ما این روزها داریم در اوضاع بسیار بد و حقارت امیزی زندگی می کنیم و این بدبختی در همه چیز و همه جای زندگی ما مثل غده سرطانی دویده است

هرگز فراموش نکنید که اگر خر باشید ، خر سوران زیادی هستند که چنان یوغ بردگی و حقارت را بر گردنت بیاویزند

عوامل و دلایل این بدبختی را را بشناسید و دیگر فریب نخورید که

چماق به خرس دادن اسان است ولی چماق را از خرس گرفتن سخت

ولی خلاصه خرسها را نخواهند ماند ، چون انها را انطور که ادعا می کنن عددی نیستند و ما هم انطور که انها فکر می کنن کوچک و ناچیز نیستیم

پول ، پول ، پول

پول مهم ترین نیاز ما نیست ، ولی مهم ترین مشخصه ماست ، اگر در بدن پول را یک عضو فرض کنیم پول پا نیست ، دست نیست ، قلب نیست ، چشم نیست ، ولی صورت ماست ، معیار سنجش و غرور اجتماعی ماست . همانقدر که با یک صورت اسید پاشیده شده اعتماد به نفس برای عاشقی و ارتباط داریم همانقدر هم بدون پول حس و حال زندگی داریم

حسرت پول برای پولهایی نیست که بدست نیاورده ایم ، حسرت پول برای پولهایی است که از دست داده ایم ، لذا همانطور که قدر زیبایی تان می دانید قدر پول هایتان را بدانید ولی در این تضاد نیفتید که شما مراقب پولتان باشید اجازه بدهید پولتان از تفریح و شادی و سر زندگی شما مراقبت کند

پول با زور زیاد بدست نمی اید ، با زحمت زیاد بدست نمی اید با دعای زیاد بدست نمی اید با ناراحتی زیاد هم بدست نمی اید . اگر می خواهید کفتر سرگردان پول بر لب بام شما بنشیند پولدار زندگی کنید بگذارید کفترهای زیادی لب بام باشند ، ان کفتر سرگردان هم به همان سمت خواهد رفت

اگر می توانید قرض کنید ،آدم ثروتمندی هستید پس همیشه قرض نشانه بدی نیست گاهی دلیل ان است که شما اعتبار خوبی دارید و بقول گفتنی دستتان در جیب دیگران است . خوش حساب باشید و این ضرب المثل را قبول نداشته باشید که قرض با قرض داده نمی شود . اگر دوام بیاورید پیچ بعدی به نفع شما خواهد بود

دست اخر اینکه پول دنیا برای همین دنیاست و کسی انرا با خودش به جایی نمی برد و فقط احمق ها و دیکتاتور ها برای ادای دین و ایجاد روحیه خربت پروری ، برای بعد از مرگشان برنامه ریزی می کنند . چون چادر زندگی در مسیر باد بنا شده و مدام باید میخ ها و درب ورودی اش را عوض کرد

یاد بگیرید که با بی پولی کنار بیایید ، چون گاهی این اموزش بیشتر بدردتان می خورد تا فوت و فن پولدار شدن ، اگر قرار است دزدی ، اختلاس ، رانت ، چاپلوسی ، وطن فروشی ، تقلب ، دروغ ، گدا یی ... باشید تصمیم بگیرید همان راه کنار امدن با بی پولی را بروید و به خودتان بگویید زندگی کوتاست

افسانه قدرت

یک مکالمه سخت ، سخت ، سخت

می گفت ، وقتی سرطانم را تشخیص دادن گفتم باید عمل بشی و برای عمل اولیه شصت میلیون باید بدی .

به دکتر ، شرایطم را گفتم و اینکه وضع مالیمخیلی خراب است . دکتر پرونده ام را پرت کرد جلوم بطوری که هر ورقش به گوشه ای از اتاق پراکنده شد ، خم شدم یکی یکی برگه های پزشکیم را داخل پوشه گذاشتم و با استینم اشکهایم راپاک کردم

می گفت ، بعد از عمل باید به پرتو درمانی می رفتم ، در طبقه پایین بیمارستان بودم ، پرستار گفت برو پرونده ات را از طبقه بالا بیار ، ولی در طبقه بالا پرونده را به من ندادن گفتن باید هشت میلیون تومان برای پرتو درمانی واریز کنم ، و من هیچ پولی نداشتم ، به پدرم رنگ زدم و تا پول جور شدم فقط تنها ارزویم این بود که بمیرم

می گفت ، وقتی دهنم را پرتو درمانی می کنم ، تمام سطح دهن و گلویم تاول می زند و دیگر نمی توانم چیزی بخورم ، سرفه می کنم و از گلویم خون می اید ، بچه هایم کنار می نشینن و تا صبح فقط درد می کشم

می گفت ، تمام بدنم را سوراخ سوراخ کردن و ازمایش گرفتن سپس گفتن تو دیگر خوب شده ای تا شش ماه دیگه لازم نیست بیای ، ولی بعد از سه روز جواب عکس ..... میاد و نشون می ده که باید دوباره یک عمل دیگه انجام بدم

می گفت ، گاهی اونقدر در بیماریتان سر و سرگردان می شم که رو پله ها خوابم می بره

می گفت و می گفت و م.......

خوشا به حال کسانی که مسبب این همه استیصال و بدبختی مریض ها و بدبختی مردم هستند و ککشان هم نمی گزه و هنوز گردن صاف می کنن که می خوان روی مواضعشون بمونن و هیچی جز قدرت و قدرت و قدرت براشون مهم نیست

تف بر این قدرت

رونالدو ی مردگان

امروز پنج شنبه هشت تیر هزار و چهار صد دو ساعت شش و نیم عصر

تازه از قبرستان امدم ، سر خاک خیلی ها رفتم . این رسم و رسومات ماست . همسایه ها را دیدم پیر رن و پیر مردهای قدیمی کوچه را .

بعضی از رفیقا هم اونجا بودن ، دیگه حالا که ازشون می پرسم حالتون چطوره ، درست و حیابی بهم جوابی نمی دن ،

امروز سر خاک علی رضا داشتم با علی رضا حرف می زدم

میگفتم ، علی رضا خدا را شاکرم نه اینکه شکر نکنم ولی راستش تو اینترنت داشتم راجع به ماشینای رونالدو می خوندم . یکی از ماشیناش ده میلیون دلار قیمتشه

علی رضا یک چیزی بهم بگو ، چون راستش این نابرابری انسانها حالمو خراب می کنه ، اخه علی رضا کبرا خانم را که می شناسی زن فلای . او داره تو تالار با من کار می کنه

ما ظهرا بعد از اتمام اشپزی همه غذا می خوریم و می ریم تا اماده بشیم برای مجلس شب ، چند روز قبل دیدم کبرا غذا نمی خوره ، ازش پرسیدم چرا غذا نمی خوری

اول چیزی نگفت ، یک سری تکون داد . بعد که اصرار منو دید گفت ، غذامو برداستم ببرم واسه پسرم که دیگه هر جا باشه از سر کار میاد ، اون از من گرسنه تره ،

گفتم ، حالا تو هم داری از صبح کار می کنی ، خلاصه یک چیزی باید بخوری ......

علی رضا همچنان نگاهم می کرد ، هیچی نمی گفت ، یک جورایی گفت ، دیگه مهدی جان این رسم روزگاره ، با روزگار کنار بیای بهتره تا اینکه باهاش بجنگی ، تو هم دوست قدیمی بدون که در دنیا نه از هیچ کس کمتری و نه از هیچ کس بیشتری ، ولی با این وجود از خیلی ها کمتری و از خیلی ها بیشتری . من که مردم اینو بهتر از تو می فهمم که چیزی که در دنیا مهمه بازی زندگیست ، دیگه کجا بری و کجای کار قرار بگیری مهم نیست ، اونقدر بازی کن که بازی دیگران را نبینی ، اگه تونستی برای کسی کاری بکنی بکن و گر نه خودتو اذیت نکن و از زندگی لذت ببر ، چند سال بعد تو و کبرا و رونالدو اینجا همنون مهمون من می شید ، قضاوت ادما در موردتون تموم می شه و فقط خودتون هیتید که باید تا ابد خودتون را قضاوت کنید

دستم را از روی عکس علی رضا برداشتم و گفتم

پسر دلم برات تنگ شدن تو مثل زمان رنده بودنت هنوز منو گرم می کنی ، چقدر روحت بزرگه شاید تو رونالدو مردگان هستی و کنج دروازه را خوب می شناسی

از سر تعظیم

دیدن عکسهای زنان زیبای اوکراین در جنگ رسما اشک منو دراورد

واقعا این زنها عاشق کشورشان هستند ، من بوجود این جور کشوری و این جور مردمانی افتخار می کنم .

مشخصه که اینها چقدر با عشق دارن می جنگن

چقدر بین حکومتها و رفتارشون با زنها فرقه. چطور می شه که در جایی زنها برای دفاع از ارزشها و دموکراسی جونشونو می ذارن کف میدون و می رن تا از انچه لایقش هستند با دل و جون دفاع کنن

و در گوشه ای دیگر از دنیا زنها را با باتوم و قنداق می خوان بفرستن به قرن سوم هجری قمری

یک جا زنها را شجاع و رها از جنسیت می خواد و جای دیگر می خواد زنها لچک بسر و ضعیفه و عورتینه و صرفا کارگاه تولید مثل و کالای جنسی باشند

خب مشخصه که زن زیباست ولی حرف اینه که همانطور که این زیبایی دلیل نمی شه همه دنیا را به پاشون ریخت درست به همون نسبت هم دلیل نمی شه که همه دنیا را ازشون گرفت و گذاشتشون تو صندوق عقب برای مصرف شبانه بعد از لول شدن یا لوله شدن

فقط زنهایی به قامت درک و شعور زنهای اوکراین هستند که ایگونه ارزشها را می شناسن و این گونه از کشورشون و مفاهیمی که بر ان کشور حکومت می کنن دفاع می کنن

درود بر شما

از نقوش هزار ساله ام

درسر راه یکی از دو راهی های زندگیم قرار گرفته ام

و امان از دو راهه ها

سخته اینکه بشه انتخاب کنم کدوم راهو برم ، و اصلا موضوع این شکلی نیست که گزینه الف و ب داسته باشه

یک نوع مدیریت خاصه

و ما ادما چقدر زود می تونیم همه چیزو خراب کنیم

یا بذاریم جریانات راه خودشونو برن

در مسیر اتفاقات گاهی خودت را یک حادثه غیر مترقبه می بینی

و هر لحظه برات یک چالشه

افسوس نمی شه اونور دیوار را دید

گاهی باید حوصله کرد و خودت را از میان برداشت ، بگذار بقیه بازی کنن وقتی روزگار نقش کوچکتری برایت در نظر گ فته است

خدا خدا کنان

گاهی حس خدا بودن خیلی بهم قدرت و لذت می ده

وقتی می بینن خدا بی نیازه خیلی برام جالبه

احساس بی نیازی احساس بزرگیه. حتی اگر من بتونم یک کمی هم بی نیاز باشم بازم برای خیلی جالبه .

بی نیاز باشم از نظر دیگران ، بی نیاز باسم از رفاهی که ندارم ، بی نیاز باشم از التماس ، بی نیاز باشم از ضعف و حقارت

گاهی هم اصلا دوست ندارم خدا باشم و واقعا نمی دونم خدا با این قضیه چطور کنار میاد

وقتی می بینم یک سری ادمهای احمق همش خدا خدا می کنن ، همش شکر و سپاس و حمد خدا را به جا میارن

واقعا خدا در جواب ابنا چطور باید رفتار کنه ، چی بهشون می گه ، چطور دست اخر همشونو راضی می کنه ، ایا اصلا دلشونو بدست میاره ،

واقعا تصور سختیه اینکه ببینی چطور ادمای احمق از خدا اویزون می شن ، کلی به خودشون رنج و سختی نی دن تا خدا را در وضعیت تصمیم سخت قرار بدن ، ولی بازم ول کن قضیه نیستند

این جور وقتا اصلا دلم نمی خواد جای خدا باشم و دور و بدم پر باسه از ادمایی که کار و رندگی شونو ول کردن چسبیدن به من و فکر می کنن من راه میان بر یک شبه هستم یک قایق تند رو قاچاق برای رسیدن به مرز های خوشبختی

اخ دونم از این تصاویر خسته و بی رمق و بی ارزش به واق واق افتاده

خسته و خواب آلود

بعد از نوشتن کتابی که اخیرا نوشتنش تموم شد

کلا خالی کردم

چند ماه زیر فشار نوشتن قرار داشتم و حالا خودم قبل از هر کسی بار دار اندیشه های خودم هستم .

برای من زندگی در ببن مردم عجیب و سخت است من تقریبا هیچ چیز جامعه را نمی فهمم . اینقدر این مدل زندگی به نظر مضحک و یا درد الود می اید که از توان درکم خارج است

وقتی چنین فضایی را با نوشتن نقاشی می کنم و به پیچ و خم اعمالش می پیچم روحم خراش برمی دارد .

نوشتن زیاد و توضیح انچه حتی قابلیت توضیح ندارد چرا که به زبانی توضیح واضحات است و به زبانی توضیح مغلقات ، این موضوع مثل درد ناله های مداوم و قیه کشیدن های متاولیست سخت سخت سخت و ....

و آه این چه نقاشی عجیبی است این واقعا رندگیست یا چهره گه مالی شده زندگی

رژه مورچه های راز الود ، قار قار کلاغن هنگام جماع لب تپه ها ، رادارهای لرزان سوسک ها ، دمبک زدن سگان ولگرد ، شب کاری خفاشهای چشم فسفری و .... تمام اینها چگونه بر رفتار انسانها سابه انداخته است

فوت مادر ممد

یک روز دنیا زندگی پایان می یابد . تقریبا اگر بین نود تا نود و پنج سال عمر برای خودمان متصور شویم می توانیم حدودا بگوییم کی خواهیم مرد .

مادر ممد هم مرد

امروز صبح مانند هر روز داشتم دوش می گرفتم که کم کمک بیام پایین ، که تلفنم زنگ خورد . مهندس خانی بود

اضطراب خاصی در صدایش بود . گفت مهدی مادرم دیشب فوت کرد .

وقتی به قبرستان رفتم . ممد ، مهندس و بقیه بودن ، لحظات اخر بودن با مادر سخت بود و دردناک

خب به انها گفتم ، اگر قرار بود مادرتان مریض باشد و درد بکشد و محتاج برداشتن قدمی باشد ، مرگ موهبتی است خدایی

قبریتان پیام روشنی دارد و ان اینکه اینجا اخر خط است برای همه ، اخرین ایستگاه . بی چک و چونه خودت را خلع سلاح کنم و تسلیم مرگ باش

ممد و مهندس نازنین دو تا از دوستان قدیمی ام هستند . ما سالهایت با همیم و ساعات زیادی را با هم گذرانده ایم ، من بهشون تسلیت می گم و ارزوی ارامش ابدی برای مادرشان دارم

تابستان۱۴۰۲

تابستان است و من عاشق تابستانم

تا دلت بخواهد میوه های متنوع که البته حالا همه چیز گل خانه ای شده و طعم واقعی ندارد

فصل شنا و پوشیدن لباس کم روزهای بلند و هوس زندگی همراه با ارامش طبیعت

فصل خوابهای بعد از ظهر، وقت دیدن پیرمردها زیر درختان سر کوچه

موقع قدم زدن در انتهای شب مست مست مست و لوندی های روشنفکرانه

هوس یک مسافرت خاطره انگیز با دوچرخه یا موتور و اتفاقات شیرین بین جاده ای از نگاه دوربین ایکس ایکس ال

فصل دعوا گردن باباها با پسرهای تازه بالغ شده و بیرون خوابیدن های بدون پول

موقع گچ کاریهای ساختمان های بی پنجره و پیک نیک مشکوک کارگران روز مزد

فصل گذاشتن بچه ها رو باک موتور و رانندگی پدرهای خوشحال

ظهر های داغ که نفسشان به له له سگان ولگرد بند شده

فصل زنبورهای سیاه و زرد و سبز و تنوع رطیل ها و کژدم ها در هنگام غروب میان خار زارهای بیابان

تابستان را چی از جلو بکنی چی از عقب عشقه عشقه عشق

کلیاتم درد می کنه

زندگی مثل یک گوریل دستانت را می گیرد و انقدر تو را دور سرش چرخ می دهد که وقتی تو را پرت کرد ، چنان گیج و مبهوت باشی که ندانی کی هستی ، کجا هستی ، چه کار می کنی ، چی می گی و .... این حیرت چنان قدرتمند عمل می کند و چنان هوشمندانه طراحی شده است که انسانها هر لحظه خودشان و زندگی شان را گم می کنن . این احتمال وجود دارد که کسی بتواند سررشته ی زندگی را گم نکند ولی او هرگز نمی تواند این موضوع را برای دیگران توضیح دهد

...............

راستش دو سه روز قبل داشتم متن بالا را می نوشتم که دیگر درد پهلو فراغ خاطرم را گرفت و آخ آخم به هوا رفت .

به مشهد رفتم شب به خانواده چیزی نگفتم . ولی صبح شکل خوابیدنم که تقریبا نشسته خوابم برده بود سوال برانگیز شد و گفتم پهلویم درد می کند و نمی توانم بخوابم .

اول فکر کردم ممکن است یکی از دنده هایم شکسته باشد . در هر صورت پیش یکی از دوستان متخصص نرمش های ورزشی رفتم او گفت کلا عضلات پهلویت ضعیف ایت و مرا پیش یکی از دوستان فیزیوتراپش فرستاد . برای ایشون توضیح دادم که تو دفترم ساعتها روی دست راستم قلم و دفتر داشته ام و به سمت راست بدنم فشار وارد شده .

او گفت پس ممکن است بخاطر همین موضوع عضلات کمر فشرده شده و باید بری ماساژ اگر ماساژ افاقه نکرد باید طب سوزنی بشی

دو جلسه ماساژ گرفتم و در ضمن با یک دکتر فیزیوتراپ دزگه مشورت کردم او گفت این درد مربوط به عضلات نیست مربوط به غده چربی هیت که در این منطقه از بدنت داری و باید جراحی بشی

یک سونو گرافی گرفتم و نزد دکتر متخصص داخلی رفتم .

او گفت اینها همش حرف مفته ، کلیه ات دچار عفونت خفیف شده و چند تا قرص داد که باید استفاده کنم .

آره اینم اخر عاقبت چندک زدن و نوشتن در گوشه دفتر .

یک اقایی هم تو مطب دکتر بود که ساکن عمان شده بود می گفت بعد از یک ماه که در عمان باشی دیگه می بینی که چیزی به نام مشکل خورد و خوراک و پوشاک و مسکن نداری ولی در ایران باید با این ارزوها بمیری

گفتم آخ راست می گی ما ایرانیها .‌.. آخ ... خیلی بدبختیم

بودن

نوشتن کتاب تمام شده

خمیر مابه اش نوشته شده ، دارم تمام نامه اش را می نویسم . احتمالا چند ماه دیگر هم باید رویش کار کنم . قدم زدن در دنیای نوشتن پر از جاذبه های ذهنیست ، یک هو خودت را در میان مفاهیمی با ا اشکال هندسی نامتعارف می بینی یکی از شاخه ها را می گیری و از ان بالا می روی ، دوباره و هر لحظه زمینی زیر پایت شکل می گیرد با چالش ها فریب ها و لذت ها و هیچ موقع لحظه پایان کار نیست آغاز همه چیز است ، آغازی که پس از آغازی شکل می گیرد

زیبایی ها همه متعلق به دنیای ذهن هستند ، چنان زندگی در ابن دنیا شور مستانه ای دارد که وفتی به حرفهای سر کوچه با مش مندلی می رسم می بینم این معامله ناپایا پای را پای رفتن ندارم

فکر میکنم زندگی طوریست که باید همیشه بر فراز مشکلات پرواز کنی ، اینجا نقطه صفر دلمشغولی هاست . هنوز یاد نگرفته ام به چگونه بودن هایم عادت کنم

شاید باید ابتدا از دنیای تعاریف گذشت ، واقعا بودن یعنی چه?