هوش مصنوعی

من فکر می کنم . رسیدن به شعور هوش مصنوعی چیزی نیست که پای کنار کشیدن داشته باشه . یا به عبارتی دیگر هوش مصنوعی امده که بمونه و همه چیز را تغییر بده

و این کار لازمه

چون در هر صورت انسانها همیشه در صدد توهین و تحقیر و به ایارت و بردگی کشیدن هم هیتند پس چه بهتر که این بردگی توسط هوش مصنوعی انجام شود چون وقتی انسان دیگر اشرف مخلوقات نباشد یکیان و برابر خواهد سد و به انیانیت نزدیک تر .

الان طوری ایت که انیانها دارای درد مسترک نیستند عده ای گروهی را اسیر می کنند و با در دیت داستن منابع قدرت و ثروت برای خود سیاهی لشکر راه میندارن و با ایجاد پروپاگاندا هر دم در بوق خریت و خرافه می دمند

پس اجازه بدهید هوش مصنوعی بیاید و حتی اگر هم اجازه ندهید باز هم هوش مصنوعی خواهد امد چون این هوش توسط علم تولید می شود و علم برای دفاع از حیثیت خودش در برابر خرافه هیچ راهی جز تکاملی به شکل هوش مصنوعی ندارد

یک زمانی این حرف عجیب بود که بدبختی ما از خود ماست

وقتی بزرگتر شدیم دیدیم نه این حرف عجیبی نیست یک حرف عادیست که از مایت که بر ماست

و وقتی که باز بزرگتر شدیم دیدیم این فقط یک حرف پیش پا افتاده ایت چون معلومه که بدلختی هر قومی و ملتی و خانو اده ای و فردی از خودشان است

چطور یک چیزی بگم

اگر فرض را بر این قرار دهیم که انسان تنها موجودیست که انسان نیست ، باز هم انسان ، انسان نخواهد شد چون انسانها به قدر نیازهایشان فکر می کنند . از راهی نیازشان بر اورده شود در مورد همان راه حرف می زنن .

اگر کسی بخواهد انسانها را عوض کند به همان مشکلی بر خواهد خورد که کسی بخواهد درخت کاج تنومندی را با بغل کردن تکان بدهد . انسانها اسیر قدرت جمعی خود هستند و هیچ قطره ای نمی تواند کلبه ای را با خود ببرد

جریانات اسیر تصمیمات قدرتمند هستند . افراد فقط می توانند سرشان را بکوبند تو دیوار

اگر دنیا متمدن باشد حتما مسیر جریانات فکری مردم را از دست قدرت مندان خواهد گرفت تا انسانیت بتواند دوباره نفس بکشد

آه و افسوس

ما نسلی چیز گریز شده ایم ، نسلی که دوست دارد با قاه قاه بلند بخندد حالا دارد به حماقت اجدادش می خندد .

ما مردمانی تنها شده ایم ، تنهاترین قومی که با هم هیچ گفتگوی مشترکی ندارند همدیگر را لمس نمی کنند و مزه دهن هم را نمی فهمن ، تنهاییم و در این حالت کمین کرده ایم و نمی دانیم دقییا اتفاق بعدی چیست

ما مردمانی هستیم عقلمان از تاریخ ارتزاق می کند ، شکممان از تسلیم ،و انجایمان از عادت

ما تنها فراموش شده خودمان هستیم

تمام جملات ما اشتباه فاحش معنایی دارند ولی گویا معلم دیکته نمی تواند زیر غلط های معنایی را خط بکشد

ما با افسوس از گذشته مان یاد می کنیم با افسردگی در مسیر تمکین می مانیم و با خشونت به استقبال اینده می رویم

ما نا کجا ابادی داریم پر از افسانه های مسخره و شال طاووسی که انها را باد می زند

درود بر هم کلاسی

گاهی ، گاهی تر از روزگاریم . وقتی روزگار سخت می زند و ما سخت دوام می اوریم .

امروز که وبلاگ را باز کردم دیدم خواننده ای به نام اکرم برایم نظر گذاشته و بعد گفته که همان اکرم دوره دانشگاه است .

گاهی وقتی دو نفر هیچی بینشون نیست ، بهترین اتفاقیست که می تواند اتفاق بیفتد . و داستان من و اکرم همینه

ورودی سال هفتاد و یک

من در اغاز سال هفتاد و دو ازدواج کردم

و و در همان سال با هادی حق شناس دوست شدم . دوستی ما با هادی کمی بیشتر از حد معمول رشد کرد و خودکشی هادی در تیر ماه هفتاد و پنج این دوستی ما را به ابدیت گره زد

اگر هادی زنده بود شاید این دوستی کم رنگ تر می شد یا اصلا از بین می رفت ولی اینطور نشد و ادامه این دوستی ما به زندگی پسا مرگ موکول شد

اون همه حرفها و گفتگوههای متفرقه . ان همه سیگار کشیدن های زیاد و جا سیگاری که یک سطل زباله بود

فیلم توت فرنگی های وحشی و عرق سگی های با سطل بیست لیتری و رقص های مستی بهمن که بعد از هادی خود کشی کرد و جریاناتی که جوانی مرا پر کرد .

در یکی از شبهای خرف و درد که با هادی بودم او به من گفت اگر دختری مثل اکرم باشد با او ازدواج می کند و قرار شد من برای هادی با اکرم حرف بزنم

انزمان جو دانشگاهها و وسایل ارتباطی بد بود و سخت . راستش نمی خواهم ادای فردین را دربیارم وقتی من برای اولین بار اکرم را دیدم تحت الشعاع این انتخاب خاص قرار گرفتم .

نمی دانم چطور جواب رد اکرم اینقدر زود بین عده ای دهان به دهان شد و مخصوصا اینکه چند ماه بعد هادی خودکشی کرد و بعد از ان من فقط یک بار اکرم را دیدم

او نگاهم می کرد و من نمی دانستم چه اتفاقی این وسط افتاده است و چرا ما اینقدر ساکت هستیم .

از ان روزهای نزدیک سی سال گذشته است

و من حالا می توانم به اندازه آرزوهای بر باد رفته از ان کتابی بنویسم

به اندازه بلندی های باد گیر در جزییات تخیلی راههای نرفته پیش بروم

درود بر زندگی

درود بر هادی درود بر هم کلاسی های نازنین که خاطرات خوب هم هستیم

طناب دار

بعضی حرفا مربوط به آرزوهاست ولی مردم این گونه حرفا را می خوان در واقعیت ببینن ،می گن بی گناه پای دار می ره ولی بالای دار نمی ره . ولی اینطور نیست تمام تاریخ پره از بالای دار رفتن بی گناهان . یک چیز دیگه هم هست که اتفاقا تاربخ پره از کام جویی ها و عشق و حال های ادمای تبهکار به نظر میاد نمی شه کاریش کرد . دنیا هرگز اونقدر متمدن نمی شه که ادما از منافع خودشون به نفع دیگران بگذرند ، حقیقت ها تحت الشعاع واقعیت ها تغییر شکل داده اند ، انسان به جای حرکت بسوی منطق و عقلانیت بیشتر بسوی پول قدرت و خشونت بیشتر حرکت کرده و ابنها حقایق زندگی هستند ،

با این وجود من معتقدم این حقایق عاریتی کارامد نیستند ، و اینطور نیست که ما با گرفتن جان یک نفر دیگر به امنیت برسیم یا با دزدیدن مال فرد دیگر به آسایش و آرامش ، این گونه تصورات صرفا بخاطر تفسیر نادرست ما از زندگیست چون فکر می کنیم تمام حقیقت ان چیزی است که با واقعیت عجین شده و ما داریم انرا می بینیم ، در حالی که اصلا اینطور نیست قسمت بزرگی از حقایق همیشه ناپیدا هستند و در زمان خود قابل رویت نیستند باید کمی صبوری کرد بعدها می فهمیم هیچ حقیقتی در زندگی جز مهربانی و درستکاری و امانتداری وجود ندارد و پول و مقام و زور فقط یک فریب حقیقت هستند .

مرده ها صبورند و منتظر ما می مانند ، وافعا روزی که به انها برسیم چه حرفی برایشان داریم که فرصت زندگی را ازشان گرفته ایم

نظر یک خواننده

من بزرگترین نویسنده ای هستم که تا به حال دیده ام ، من در مورد خودم معتقدم بهترین آدم دنیا هستم ، من پر از نوشتنم ، دنیا در پس از مرگ من با اشاره به من صاحب هویتی متفاوت خواهد شد . الان ساکن یک روستا هستم تقریبا دور افتاده ، شغلم بیشتر آشپزی است و بوی پیاز می دهم ولی دلم دور افتاده نیست و مغزم بوی پیاز نمی دهد ، با این وجود تا دلتان می خواهد به من توهین کنید ، نمی گویم حالم را خوب می کنید ولی من در نقطه ای هستم که همه چیز را می بینم

ستایش نازنین من نظر شما را خواندم و شما را می شناسم و باز هم شما همچنان برایم عزیز و محترمی

نظرت را اینجا می گذارم تا همه بخوانند شاید این بیشتر خوشحالت کند

............

پیشنهادم به تو ابن است ....

که دیگر ننویسی ، چرا که نوشته هایت فقط حافظه سایت را پر کرده اند .

این همه سال گذشته و تو فقط نوشته ای ، از چیزهایی که هیچ فایده ای ندارند ، از حرفهای مفت نوشته ای ، حرفهایی که خریداری ندارند ،

گاه چرند نوشته ای و گاه لعن و نفرین کرده ای ، و عمر خواننده های گذرا را به اتلاف داد ه ای ،

که ابن زمان حق الناس است .

و تو حق مردم را تباه کرده ای ،

باور کن تو هم یکی همانند همین مردمی هستی که در کوچه و خیابان وقتی کسی را به همنشینی می یابند . فقط غر می زنند و از شرایط ناله و شکایت می کنند ، و زمان واریز یارانه ها به صف می شوند ،

تو نه نویسنده ای نه چیز دیگر

.........

نظرت را کامل نوشتم

ولی ستایش باور من این نیست که تو می گویی

تا عمر دارم خواهم نوشت

یک روزی یکی از دوستان پرسید

این روزها چه کار می کنی

گفتم دارم می نویسم

گفت اگه منم دست به قلم شوم خیلی استفداد ندشتن دارم

گفتم پس لطفا چند خط بنویس و بیا با هم درباره اش حرف بزنیم

گفت ولی افسوس نمی دونم درباره چی باید بنویسم

گفتم فکر نکنم یک نویسنده این جور مشکلی داشته باشه

گفت تو که می نویسی ، مشکل نداری

گفتم چرا ، اتفاقا مشکلاتم ، مشکل نوشتنمو حل می کنه ، وقتی می بینم هنوز در فهم و درکم مشکل دارم ، می نویسم تا صیقل بخورم ، وبتی می بینم هنوز در لذت بردن و نگاهم به زندگی مشکل دارم ، می نویسم تا سبک شوم ، وقتی می بینم هنوز ترسویم هنوز اعتماد به نفسم کمه ، هنوز احساس تنهایی می کنم ، هنوز زشتم هنوز سردرگم و هاج واجم و .... می نویسم تا بزرگ تر ، شجاع تر ، زیبا تر ، شفاف تر و ....

پادشاهی انگلستان

نمی دانم چرا مراسم تاج گذاری پادشاه انگلستان منو بیاد فیلم رابین هود انداخت

با این تفاوت که این بار پادشاه ادم خوبیه ، حد اقل از نظر برنامه کودک

خب من اگر انگلیسی بودم طرفدار سلطنت می شدم . چون این نوع سلطنت که دنبال یار گیری نیست و در برابر حتی یک راننده تاکسی هم زوری نداره ، چیز خوبیه . یه حس خومونی بین مردم ایجاد می کنه انگار یک بابا هست یک مامان هست که می تونی بهش پناه ببری ، وقتی خطری پیش بیاد همه بچه ها خونه بابا مامان جمع می شن ، غرورشون را به هم یاد اوری می کنن

کلا این جوری سلطنت جالبه

ولی راستش اینکه یک بچه به صرف اینکه متولد شده شاه به حساب میاد یک کم برام زوره و یک کم این قضیه مشکل داره که اگر نفر اول وارث پادشاهی یک اشغال باشه خیلی نامردیه که دنیا چنین براش وا بدهد

مسئله دیگه ابنه که این گروهی که دارن روی رفتار و حرکات و سکنات و پوشش و حرفها خانواده سلطنتی کار می کنند تقریبا این افراد را تبدیل به یک مشت جسم بی جان کرده اند ، اینها دیگه حالت انسانی خودشان را از دست داده اند . نه تلاشی می کنن نه حرف خاصی می رنن نه مست می کنن ، نه برای زندگی با دیگران کلنجار می رن ، این همه ، همه چیز مرتبه ، خب چیز خوبی نیست .

من پیشنهاد می کنم حالا که قراره موضوع اینقدر برنامه کودکی باشه ، خب بعد مرگ پادشاه یا ملکه ، بهتره که همه خانواده سلطنتی را غروب تو باغ زیر درختان بلند جمع کنن وفتی کلاغا امدن ، اولین فردی را که کلاغا روش شاشیدن را شاه کنن

چون اولا کلاغا از این کشیشا و کلیسا که هزاران سال خون مردم را ریخته اند خیلی باشرافت ترند

دوما وقتی این اقایایون حس متفاوتی بهشون دست می ده و فکر می کنن از کون فیل افتاده اند ، بهشون بگیم نه جانم از کون کلاغ افتاده اید

عذر خواهم که کمرنگم

وبلاگ کجایی که این نوشتن کتاب معمولیها تمام وقت منو گرفته

امروز می خواهم در کتاب موضوع ابرهای نادانی و فریب های جمعی را بنویسم

نمی دونم چقدر خواهم تونست ، اندیشه های وحشیم را زیر قلم بخسبانم ولی تمام تلاشم را خواهم کرد

من این روزها آبستن نوستن کتابی هستم که شاید اسمش بشه معمولیهای پادشاه

با همکاری خواهر عزیزم عزت داریم این کتاب را می نویسیم ، عزت فوق العادست ، یک خاص واقعیه من و عزت سه سال اختلاف سنی داریم من ازش بزرگترم

حالا سر فرصت در مورد او خواهم نوشت

من و آذر 3

از سال هشتاد و پنج تا سال حالا

پدر نبود ، و زندگی جریانی سیال داشت

چون من معتقدم ، اقتصاد مال خر نیست ، و به عبارتی بهتر اقتصاد همه چیز است

مشهد بودیم ولی در ضمن به روستا هم زیاد میامدم

در مشهد در کار زمین و خانه و در روستا در کار خرید و فروش محصولات کشاورزی فعال بودم .

خانه روستا را به هم ریختم و بشکلی تازه دوباره ساختم . یک باغ دو هکتاری برای خودم درست کردم ، دورش را دیوار کردم و کج دار و نریز کار می کردم ،

روابطم با آذر خوب بود ولی همیشه این موضوع وجود داشت که این دختر زیبای که همسر من است زیاد اهل گفتگو نیست در دلش شاید نگران یا مطمئن باشد ولی در صحبت زیاد گرم نیست .

آذر به کلاس انگلیسی می رفت ، افاق به مدریه می رفت و خانه ما در خیابان صیاد شیرازی ۹ بود

در سال هشتاد و هفت بصورت ناخواسته دوباره آذر باردار شد و ما تصمیم گرفیم بچه را نگه داریم ،و این تصمیم تولد ساتگین بود در سیزده دی ماه هشتاد و هفت . اسم اول ساتگین ساپرا بود ولی چون اداره ثبت احوال ابن اسم را قبول نکرد اسمش ساتگین شد

در اردیبهش سال هشتاد و هشت من شروع به ساخت تالار شدم همین تالاری که الانم هست

ساخت خانه ، یاخت باغ و ساخت تالار دوباره برای من پیامدهای مالی زیادی داشت لذا آذر دوباره به روستا برگشت و تا سال نود و یک در کنار من در تالار کار کرد

انزمان مسئله تالار در شهرستان فیض اباد فرهنگ عمومی نبود ، منم زیاد در کار تالار داری سر رشته ای نداشتم ، و اشتباهات فاحش من در کار و نیروهای ناشی و گاها پدر سوخته شرایط کاری مرا عجیب سخت کرده بود .

حال من به گونه ای شد که تا دو سال کلا حتی زک روز هم نتونستم به مشهد برم و دوباره بدون ماشین شدم با یک دوچرخه ، البته احتمال زیاد خاطرات روزانه من در ان سالها در همین وبلاگ هست که دیگر به جزییاتش وارد نمی شم

از سال نود و یک دوباره آذر با افاق و ساتگین به مشهد رفتن و من هم در رفت و امد بودم و هنوز هم حال ما همینطوره

فقط حالا تقریبا از لحاظ مالی روبراه تر شده ایم البته تا انقدر که خرید لباس و خورد و خوراک و مسافرت اذبتمان نکند .

و حالا ساتگین قهرمان شنای کشوره

آفاق داره تهران درس می خونه

منم هر هفته می رم و میام

در این سالها ما خونه روستا ، باغ رویتا و خونه مشهد را برای توسعه و ادامه تالار فروختیم و حالا همین گوشه مشغولم

اینم جریان من و آدر به مناسبت تولد آذر عزیزم که خیلی دوستش دارم و بووووس

من و آذر 2

از مهر سال هفتاد و هفت تا مهر هشتادو پنج این هشت سال تقریبا سخت ترین ایم زندگی مشترک ما بود

ما بر خلاف انکه قرار بود اول زندگیمون خلاصه عاشقانه تر باشیم ، این طور نشد .من کل پاییز و زمستان هفتاد هفت را برای فوق لیسانس درس خواندم و آذر به مدرسه رفت سال اخر دبیرستان .

برادرهایم انطور که شایسته یک برادر هست نبودند و پدرم که بسیار مذهبی تندی بود بدنبال بهانه ای که به حسادت های برادرهایم جواب مثبت بدهد از اخوند روستا سوال کرد پسرم از دین برگشته ایا می توانم بهش کمک کنم و اخونده بهش می گه حق نداری بهش کمک کنی

اینها موجب شد ما در تنگای مالی بدی قرار بگیریم تا حدی که پول سرویس مدرسه آذر را نداشتیم

من در همان زمستان با حج یوسف معامله نسیه ای کردم و با پولی که بدستم امد یک مغازه ای جلو خانه ام ساختم و یک مقدار طلا خریدم و دوباره مشغول طلا فروشی شدم

ولی حامله شدن اذر در اواخر بهمن هفتاد وهفت و قبول شدن من به دانشگاه برای فوق لیسانس و سود پول و مخارج خانه ، لذتی برای من باقی نمی گذاشت

آذر با مریضی بچه امتحانات خرداد را داد و افاق در ابان هشتاد و هشت بدنیا امد و متاسفانه من ان روزها دوره اول شوراها بود که دهیار روستا شدم و از طرفی مسئله بی دینی من این ور و اون ور مطرح می شد و من در ان روزها بسیار از طرف پدرم سرزنش می شدم هبچ دفاعی از خودم نمی کردم فقط با ورود به خانه همون پشت دیوار مدتی گریه می کردم بعد وارد خانه می شدم .

من در نه اسفند هفتاد و نه توسط یک گروه مسلح تیر خوردم و زندگی سخت من دوباره کن فیکون شد ، من تمام طلاهایم را فروختم و خرج دست خودم کردم و پدرم حتی یک هزار تومان هم به من نداد و این مسئله موجب سالهای هشتاد به بعد من زندگی مالی خیلی سخت تری داشته باشم و مقروض باشم

من دانشگاه ازاد مرکز تهران را نیمه کاره رها کرده بود م و افاق یک سال و چهار ماهه بود که من تیر خوردم و در ان سالها تمام کار و زندگی من حدود پنج شش میلیون بود که خرج بیماریتانم شد فقط در کلینیک شیخ بهای تهران دکتر گوشه از من برای عمل عصب سه میلیون گرفت

آذر هم در این مدت خیلی سختی کشید ، مریضی های زایمان و سختی های مالی و اینکه قید درس و دانشگاه را هم زد و تا سالها بعد سر من بخاطرش غر زد

بین سالهای هشتاد تا هشتاد و چهار که پدر فوت کرد . من در شرایطی برای پدر یک مدرسه خیریه می یاختم که خودم برای هزار تومان محتاج بودم . من باغات پسته و انار پدر را جمع اوری می کردم و همه ی پولش را به پدر می دادم ولی برای مخارج زندگی خودم برای حتی هزار تومان مستاصل بودم

من فقط یک مغازه خالی داشتم که گاهی زعفرون خرید و فروش می کردم و با قرض و غوله روزگار می گذراندم .

پدر از سال هشتاد و دو مریض شد و این مسئله موجب شد باز من تمام کارهایش را انجام دهم بیشتر از قبل ولی ابن موضوع هیچ کمک مالی برای من نبود

بصورت ناشیانه ای کتاب شکست تابو را نوشته بودم و برای چاپش سه میلیون و پانصد هزینه کرده بودم ولی هیچ نسخه ای از ان کتاب فروش نرفته بود

من در سال هشتاد و چهار که پدر مرد حدود دوازده میلیون تومان بدهکار بودم که از این مبلغ فقط یک مغازه داشتم حدودا می شد چهار تومن و خانه ای که داشتیم البته یک ماشین پیکان هم در خانه پدر بود که سند به نام من بود ولی من از ترس دعوای برادر کوچکم انرا بر نمی داشتم

در ماههای اخر زندگی پدر روزی او را به بیمارستان بردم و بهش گفتم بابا پول بده برم ماشین را بنزین بزنم . او ناراحت شد و گفت تو یک ادم مریض را میاری دکتر اول باید بری بنزین بزنی

منم واضح گفتم پول نداشتم

او گفت یعنی تو پسته ها و انار ها را می فروشی هیچی برنمی داری

گفتم مگه قراره بردارم . شما می گفتی بردار تا من بردارم

این مکالمه بین من و پدرم بعد از سالها خیلی چیزها را برای من روشن کرد و خیلی چیزها را برای پدرم

چون من متوجه شدم پدرم دوست داشته این سالها غیر مستقیم به من کمک کند

و پدرم فهمید من اونقدرها هم که بهش گفته اند ادم بدی نیستم

تقریبا یکی دو هفته مونده به فوت بابا ، کنارش نشسته بودم که او گلویش را صاف کرد و اروم و شمرده به من گفت ، بابا مهدی من درباره تو اشتباه کردم

سخت بود ، سخت ، هم عمر بابا تموم شده بود هم سالهای اول رندگی ما وحشتناک سخت گذشته بود که ذکر جزییاتش برای هنوز دشواره

آذر صبورانه و عاشقانه در کنار من بود و امیدوارانه همیشه به من می گفت ، مطمئن هستم روزی همه چیز درست می شه

همیشه می خندید و می گفت ته دلم قرصه ، شکی ندارم همه چیز خوب خوب خوب می شه

ما بعد از فوت بابا در هیجده فروردین هشتاد و چهار . یک دفتر خرید و فروش پسته در روستا زدیم یک زمین خریدیم و ساختمانی ساختیم و از محل فروش محصولات و ارث قرض و غوله ها را تا حدودی دادبم و در مهر هشتاد و پنج برای زندگی به مشهد رفتیم ولی در روستا خانه و مغازه و دفتر کشاورزی را داشتیم

من و آذر 1

پنج سال ایام عقدی ما از

بیست و نه ابان هفتاد و دو شروع شد تا بیست و شش شهریور هفتاد و هفت

من در انزمان بیست دو ساله و آذر سیزده ساله بود . من تا سال هفتاد و پنج دانشجو بودم و آذر دوم راهنمایی بود . من از بهمن هفتاد و چهار تا مرداد هفتاد و پنج مغازه طلا فروشی داشتم و بعد در دوم شهریور هفتاد و پنج به سربازی رفتم و در دوم شهریور هفتاد و هفت سربازیم تمام شد و سه هفته بعد جشن عروسی بود

ما در طول این پنج سال بسیار خوش بودیم ، همیشه با موتور می رفتیم یک بستنی می گرفتیم و می رفتیم کنار جوی اب می نشستیم و بستنی می خوردیم . وقتی من سرباز زودم بسیار دل تنگ آذر می شدم و او هم برایم نامه می فرستاد یا زنگ می زدیم که البته اون زمان تماس تلفنی سخت بود

البته آذر خیلی بچه بود و مرا هم خیلی دوست داشت منم همینطور بودم ولی به قوانین خودم که مثلا دوست داشتم کمی با فاصله بخوابم یا گاهی برم پیش دوستان

یکی از مشکلات انزمان من با آذر این بود که چگونه مقنعه را از سر او بردارم چون این نوع لچک زنی برای من بسیار چندش بود و او واقعا چقدر مقاومت می کرد

البته من بخاطر خامی و جوانی در انزمان به خانه پدر خانمم زیاد می رفتم و نمی دانستم که این کار ممکنه موجب اذیت و ازار اونا بشه و الان که فکر می کنم می گم کاشکی ماهی یک شب اونجا می خوابیدم و بقیه شو خونه ی پدری ام می موندم

آذر در سال هفتاد و هفت که عروسی کردیم سال اخر دبیرستان بود و من از همان سالها منوجه یک مسئله شدم

چون در هر صورت من شش سال حوزه و دانشگاه را پشت سر گذاشته بودم ، متوجه شدم که ازدواج ما خالی از حرفهای طولانی بین دانشجویان است تقریبا آذر اصلا اهل گفتگوهایی که من فکر می کردم زن و مرد باید داشته باشند ، نبود

در دو سال سربازی من با زحمتی بسیار زیاد یک خانه در همان روستا ساختم .

انزمان پدر بزرگ و مادر بزرگ مادری و پدری آذر زنده بودن و ما زیاد پیش اونا می رفتیم و من یکی از افسوسهایم این است که شاید اونطور که باید و شاید قدر اونا را ندونستم

شب اول عروسیمون آذر همش گریه می کرد که چرا یک اتوبوس نگرفتی تا میهمانها اخر شب بیایند خانه، و من از این گریه نا بجا خیلی مکدر شدم . و تازه اون شب بود که این موضوع که من دلم می خواست همسرم بیشتر حرف بزند بیشتر راحت باشد و یک جورایی اهل گفتگو باشد را بیشتر حس کردم و فهمیدم در این زمینه آذر زیاد پایه نیست

در کل نمره ایام عقدی ما از بیست پانزده بود ، چون برای دو تا جوان خام دهاتی با پدر و مادرهایی کاملا بی سواد ، شروع بدی نبود

تولد آذر

سوم اردیبهشت تولد آذره

ما سی ساله با هم هستیم ، فراز و فرودهایی داشته ایم ولی در مجموع خوبیم . من تقریبا بیشتر از هر زمانی آذر را دوست دارم . هر چند شکل دوست داشتنم مختص خودمه ولی هر چی که هست و هر جوری که هست این نهایت دوست داشتن منه .

ما تقریبا هیچ وقت با هم تو یک ظرف غذا نخوردیم ، ما تقریبا هیچ وقت با هم تو یک تخت منظورم از این تختای یک نفره هست ، نخوابیدیم .

من زیاد اهل جانم و چشمم نیستم ، ولی هرگز بهش حرف منفی نمی گم مخصوصا اینکه ما دو تا دختر داریم

شکل زندگیمون این جوریه که من رو کاناپه اینتر نشنال می بینم ، ساتگین دختر کوچکه تو اتاقش فیلم می بینه و یک دفعه صدای خندش بلند می شه ، آفاق دختر بزرگه یک ساله تهرانه دانشگاه بهشتی ژنتیک می خونه . آذر داره با مربی شنای ساتگین چت می کنه ، یا توی اینستا داره یک چیزی می بینه یا یک چیزی می ذاره .

من در خانه جارو می کنم و ظرف می شویم ، ولی در کل بیشتر از نیمی از اوقات من در محل کارم تنها هستم .

آذر الان چهل و سه سالشه ، و همیشه می گه من تو زندگیم از هیچ کسی غیر تو خاطره ای ندارم ، تقریبا ما هرگز درگیری شدید و بزن بزن نداشته ایم . ولی زیاد پیش امده که مدتی در سکوت بوده ایم

آذر برای بچه ها خیلی وقت می ذاره و بقیه وقتش هم تو گوشیشه ، گاهی کوه می ره ، گاهی تو پارک ورزش می کنه

من واقعا بی ریا تلاش می کنم تا او در کل حس خوبی داشته باشه ، دیگه چه خوب و چه بد تمام زندگی را با هم بوده ایم و خدا را شکر در کل می تونم بگم آذر بهترین اتفاق زندگی منه

هر چند معتقدم کلاس فکری من از او بالاتره و در این زمینه نمی تونه پا به پای من بکشه ولی از خودم بیشتر دوستش دارم و اصلا نمی تونم ناراحتی شو ببینم

تقریبا مطمئن هستم وبلاگ منو نمی خونه و هرگز از علاقه نوشتاری من زباد چیزی نمی دونه و ما با هم گفتگوهایی از نوع درد دل و اجرای برنامه های کاری مون نداریم . تقریبا همه این کارها را من به تنهایی انجام می دم و برنامه بچه ها را او تقریبا به تنهایی پیش می بره

واقعا اینکه ساتگین قهرمان شنای کشور شد و ثبت رکورد کرد ، این گونه کارها کار آذره

در کل آذر گله ، عشقه یک خاطره زیباست و من بی نهایت دوسش دارم و با او بود که یاد گرفتم همه چیز در زندگی تفاهم نیست همه چیز گفتگوی مشترک نیست گاهی وجودا یکی را دوست داری نه به این خاطر که تو را اروم می کنه یا هواتو داره بلکه یکی رو دوست داری بخاطر خودش

و من آذر را بخاطر خودش دوست دارم ، دیشب بهش گفتم حالا که پنجاه دو سالمه می فهمم چهل و سه یالگی خیلی سن خوبیه برای لذت بردن از زندگی

گاهی خسته و دلگیرم

امروز جمعه است . سی فروردین .

هوا خوب است . گوشه دفترم تنها نشسته ام .

کار و کاسبی همینطوره ، باید پاش بشینی .

گاهی وقتا همه چیز طبع دل نیست ، ولی بازم خدا را شکر

من راسشو بگم از یک چیز خسته ام

از حکومت خسته ام ، از اخبار خسته ام ، از حرفهای بی منطق خسته ام ، از کارهای بیهوده خسته ام ، از فریب مردم توسط حکومت خسته ام ، از دروغ و دزدی و ناعدالتی اجتماعی خسته ام ، از حرف زور حکومت خسته ام ، از در و دیوار خسته شهر و روستا خسته ام .

موضوع ساده است ولی حکومت موضوع را سخت کرده ، چون در این میان می خواهد اخور خیلی ها را پر کند ، تاوانش را مردم می دهند .

گاهی از این همه به هم ریختگی خسته می شوم با خودم می گویم خب چرا اینها اینقدر ایدئولوژیک هستند ، حکومت نباید خودش صاحب نظر باشد یا نماینده قشر خاصی باشد . حکومت باید نماینده مردم باشد مردم باید خواسته هاشان را بذارن روی میز و حکومت اجرا کند . عرضه داشت کار کند بماند نداشت برود

این چه شکلی از حکومت است که ما اسیرش شده ایم ، چرا نمی شه دو کلمه حرف زد ، چ ا اینقدر ما از حرف زدن می ترسیم ، چرا عده ای اینقدر جری و پر رو شده اند . این شکل کار دیگه اوضاع را واقعا تبدیل به جوک کرده ولی جوک از نوع درد ناکش

کارهای کاذب و رانت ها و فساد کلان و ناکارامدی مسئولین مملکتی از ریز تا درشت ، یک منجلابی ساخته که همه دیر یا زود در ان محکوم به فنا هستند

من گاهی سخت خسته و دلگیرم

از کامه ریواس بخر

فصل ریواسه . ریواسهای ترد و ابدار .

شهد خاصی دارد ، طوری ترسه که دوستش داری و طوری شیرینه که پس ت نمی رنه .

زندگی همین نگاههای سادست به پیچیدگی های تو خالی و پوچ ، همین پی بردن به راز رازیانه هاست .

از وقتی نگاه می کنی ، فکر می کنی ، و انجام می دهی و درست نمی دانی کجای کار ایستاده ای .

شاید این حس موهوم بودن ، تا ابد غیر قابل توضیح باقی بماند . انچه مهم است نبرد لبها گاهی برنده تر از نبرد تنهاست .

باز هم آرام تر برو گویا حس رفتن نداری ، اینجا بغل جاده کامه ریواس می فروشند اگر به فروشنده کمی بیشتر بدهی بهترین ریواسهایش را به تو می دهد . ترد و ابدار است و فصل بهار را در وجودت جاری می کند .

گویا زندگی همیشه تلنگری برای فراموش شدگان دارد . از کالسکه با طراوت زندگی جا نمانیم ، زندگی کوتاه تر از افسوس ها و اندوه ماست

تقدیم به پدر و مادرم

امسال نمی توانم برای پدر و مادرم مراسم بگیرم . هزینه ها خیلی بالا رفته و منم بخاطر بنایی وضع مالی مناسبی ندارم

امروز بیاد انها یک متنی درباره مرگ می نویسم و اینرا به روح انان تقدیم می کنم

......

وقتی پدر مرد وقتی پدر از روزهایم به شبهایم رفت

وقتی مادر مرد وقتی مادر از روبرویم به رویاهایم رفت

مرگ بود که رهای از توصیف یک نبود ساده بود که بود شده بود محترم بود چون اصالت داشت و ساده بود چون حقیبت بود

این فقط پدر و مادرا نیستند که بچه های بدشونو دوست دارن ، گاهی بچه ها هم پدر و مادرای بدشونو دوست دارن ، گاهی برای دوست داشتن خوب بودن لازم نیست کافیست پدر باشی مادر باشی یا بک بچه ی ناخلف

ما در نقطه ای از زمان قرار داریم که باید مرگ را بعنوان حقیقتی در زندگی قبول کنیم و دیگر از ان بعنوان سمبل ترس و خرافات استفاده نکنیم ، اینکه ایا پس از مرگ وجود داریم یا نابود می شویم مسئله ایست که در توضیحی عاقلانه نمی گنجد

قدر مسلم باید گفت مرگ ادامه حیات ما در نام ماست . مرگ ادامه زندگی ما در رفتار ماست . پس ببینیم در ذهن و قلب دیگران چقدر وجود داریم .

مرگ بر هم پدر و هم مادر من گذشته است و حسرت من نتوانسته انها را به من برگرداند ولی گویا زندگی قصد دارد مرا به انها ملحق کند . آیا کسی هست که پیری و مرگ را تجربه نکرده باشد . خیر ، مرگ همان شتر معروفیست که در خانه همه می نشیند ودر بسیاری از موارد یک نعمت و موهبت الهیست . همه می میمیریم تا جریان تکامل در سطحی بالاتر به بازی خود ادامه دهد . تا انروز باید زندگی کرد ، پیام مرگ زندگیست .

بگفته دوستی مرگ ملاقات انچه هستیم ماست با انچه می توانستیم باشیم و بعد بازی تمام شده ، آیا به این بهانه دوباره می توانیم به این مسئله فکر کنیم که چگونه می توانستیم باشیم . ایا خشونت زندگی مثل باتلاقی ما را در خود فرو برده است .

در دنیایی که گاهی خوب بودن بدترین حس انتقام جویی از همه چیز و همه کس است در دنیایی که گاهی بد بودن صرفا بی تعصب زیستن عادی بودن و طبیعی بودن است ، چقدر سخت است درک اینکه چگونه می توانستیم زندگی کنیم که خوب خوش و در عین حال مفید و موثر باشیم

شاید مرگ شاید دقت د ر مفهوم مرگ تلنگری باشد بر بدنه پوسیده ذهنمان

پدر و مادر عزیزم

روحتان شاد

دلبری وبلاگانه

قبلا همین که حس و حالی داشتم وبلاگ می نوشتم . ولی حالا نوشتن همون کتابی که گفتم سرمو گرم می کنه ، موضوع خود به خود جدیه اصلا نوشتن یک تعارف خشک و خالی نیست . کار خاصیه یک نوع اتصال به برقه بطوری که یک هو رفتارت عوض می شه ، دنیات عوض می شه و من می شم و یک صفحه که می خواد یک نقری در مغزم بزنه سپس اجازه بده که مثل سوراخ شدن نارگیل تمام محتویاتش بریزه تو ظرف پیرکس

با تمام وارستگی نوشتاری صاحب ادعایی که دارم راستش وبلاگ برام جایگاه خودشو داره ، نوشتن کتاب اونم وقتی می بینم نوشته های هفده هیجده سال قبلم لب طاقچه دارن گرد و خاک می خورن ، حس خوبی نداره

سیستم سانسوری ما تونسته قلم را بهتر از هر چیزی خفه کنه ، چون قلم خودش نیز یک نوع خفگی مزمن داره مثل اواز نیست که همش هفت جمله باشه و یک لحظه سوت بشه تو دنیای مجازی

نوشتن دنیای خاصی داره . من عاشق اون پیچ و خمایی هستم که موقع نوشتن خودمو داخلشون می بینم . نوشتن راست ترین احساس قابل اندازه گیریه ، از زیر متر در نمی ره و زیر نگاه جا خالی نمی ده

وبلاگ نازنین من

تو برای من کلی احساسات فشرده شده هستی ، وقتی که من زیر بار زندگی زمان را گم کردم و در هپروت ساکن شدم این تو بودی که هر روز دیتم را می گرفتی و گاو وجودم را از،آغل در می اوردی تا انرا از چشمه زلال حقیقت آب بدهی

ما در ابن گیر و دار با هم لاس ها زدیم

خودکشی ممنوع

جربان زندگی مثل همین ماشینهای بدون راننده است .

باید هدفت را به کامپیوترش بدهی و بری رو صندلی عقب دراز بکشی ، با مشت و لگد ردن به در و دیوار و با هزار و یک احساس بشه و نشه کار درست نمی شه . اگر ماشین مشکلی داره یا هدف مشکلی داره خب درستش کن ، یک کم قد هدفت را بیار پایین و یک مقدار سطح ماشینت را ببر بالا ولی علی ای حال وقتی نشستی تو ماشین بدون راننده ، دیگه به ماشین و به هدف اعتماد کن

زور زیادی نزن ، خودتو الکی مستهلک نکن ، بعد ها می خوان دانشمندان بفهمند و در مقاله های علمی شون بنویسن و بابتش جایزه اسکار بگیرند که تنها دلیل پیر شدن و مرگ موجودات ابنکه اونا نگران می شن و نگران زندگی می کنن .

زنده بودن خودش یک نوع زندگیه ، اینطور نیست که صرف زنده بودن هیچ ارزشی نداشته باشه و بعضی ها خیلی راحت می گن که فقط زنده ان و زنده مانی می کنن ولی زندگانی نمی کنن .

من این حرف را قبول ندارم و معتقدم که صرف زنده بودن خیلی حرفه ، کلی می شه باهاش عشق و حال کرد ، نفس بکش ، غذا بخور ، طبیعت را ببین ، حرف بزن ، بخواب ، اینها خیلی مهم هستند و خیلی حال می دن

به ماشین بدون راننده ات اعتماد کن ، اگر تو دوست داری نگران باشی خب نمی شه بهت کمکی کرد ولی در دنیا مفهومی به نام نگرانی وجود خارجی نداره . جریانات انقدر وحشت ناک و موهوم نیستند که افکار ما برایمان تصویر سازی می کنن

پایت را کمی بیشتر دراز کن و چند خمیازه دیگر هم بکش و اگر خوابت می اید بگیر بخواب ، بعد از خواب دنیا زیباتر خواهد بود

دانیلز

استورمی دانیلز

ترامپ کلا ادم جالبی است ، و همین موجب شده عده ی زیادی طرفدار داشته باشد ، حالا اینکه چقدر دانا یا نادان است این محل بحث من نیست . ولی یک حس و حال خاصی دارد . از اون ادماست که می شه بهش نگاه کرد و در موردش به هیجان امد . شاید باید ازش بیشتر خوند و شنید .

این داستانش با استورمی هم بخشی از همان کاراکتر است . یعنی به نظر می رسد چنین چیزی اتفاق افتاده ولی این موضوع چیزی از ترامپ کم نمی کند چون دلیل انکار خودش هم این نیست که این موضوع وجود نداشته ، او معتقد است یک معامله کرده و این ربطی به موقعیت اجتماعیش و شخصیت سیاسیش ندارد ولی حالا که عده ای با داد و هوار می خواهند مته رو خشخاش بگذارند و یک نوع تسویه حسابهای داش غلامی از نوع رسانه اش راه بندازن ، خب طبیعتا ترامپ اصل موضوع را انکار می کنه .

ترامپ از پدیدهای یک زندگی به سبک امربکایی است ، او این بازی را خوب بلده ، کلاس بذار ، حرف بزن ، حاشا کن ، لذت ببر ، کار کن و عرق بریز و نقشه بکش و هر موقع فرصتی دست داد ترتیب استورمی رو بده .

برای تفکر امریکایی این مهمه که سرت تو کار خودت باشه و اونطور که دوست داری زندگی کنی ، قضاوت دیگران همیشه می تونه یک حرف فرمالیته باشه که قابل ماست مالی کردنه .

شرط می بندم همین الان که دادم این متن را می نویسم و ترامپ داره با هواپیمای شخصیش برمی گرده به شهر محل اقامتش ، یک ماساژ خوب گرفته و از اینکه یک روز دیگه هم بازی کرده خوشحال و راضیه .

این تفکر هرگز خسته و نا امید نیست

راه قلب

برگشتیم مشهد

خب مسافرت خوبی بود ، دیدن مردم از همه چیز برام زیباتر بود ، اینکه مشغول تفریح و شادی بودن ،

دیدن جنگل های شمال ، ودربا

دیدن تهران ، دربند و توچال و کاخهای سلطنتی

یکی از بهترین چیزهایی که دیدم دیدن ماشین های سلطنتی بود . رنگ ماشین ها خیلی زنده و زیبا بود و در کل شخصیت خوبی داشت .

سفر ادم را پخته می کنه ، اول سال هم شگون داره ادم به خووش یک حالی بده .

در کل مشخثه دل مردم برای شادی کردن تنگ شده ، دیگه به ستوه امده اند ، هیچی براشون مهم نیست اصلا تعصب ندارن راحت هستن و متمدن ، فقط می خواهند اقتصادشون خوب باشه . سر لخت و پای لخت براشون مهم نیست .

مردم در زمان شاه نگران اقتصاد نبودن ولی نگران اسم بچه ها و پوشش زنها و فیلم های سینما بودن ولی حالا اصلا این طور نییت همه چیز بر عکس شده گویی ضد مقثود ، مقصود شده . یک عده ای می خواهند به زور ظاهر کار را طور دیگه ای نشان بدن ولی در نهایت همه چیز به قلبه

این قلب مردمه که دیگه طور دیگری می خواد باشه و قلب مثل آبه نمی شه جلوشو گرفت خلاصه راه خودشو باز می کنه

چاک  جاده

امشب گرگان هستیم

هتل جهانگردی

دیشب در روستای محمد اباد بودیم جنگل باسند

سیزده را از همون روستا شروع کردیم بعد به دراز نو رفتیم

قضیه ماست هم اینجا داغ است . فیلمش را دیدم ، با خودم فکر می کردم خدا می داند در انزمان که نه فضای مجازی بوده نه حقوق بشر ، این لچک ها را چگونه بر سر مادران ما کشیده اند که حالا که حنایشان رنگی ندارد و تشت رسواییشان از بام افتاده دادن این کار را با ماست ادامه می دن

تف بر این قوم نادان و پست

از بقبه اخبار جهان این روزها بی اطلاعم . زده ام به چاک جاده . این چاک جاده چه چاک باحالیست . گاهی خسته می شوی و گاهی هیجان زده .

سیزده

الان در جنگل پاسند هستیم در یک خانه روستایی ، بارون میاد و سرده ولی جای ما گرمه

این مسافرت ، مسافرت دیوارهای خط خطی بود همه می دانیم روی دیوارها چه نوشته هایی بوده

در این مسافرت تغییرات فرهنگی مردم را دیدیم ، خیلی مشهود بود . زنها کار خودشان را کرده اند .

یک نکته که ذهنم را مشغول کرده اینه که نمی دونم چرا ساحل خزر عقب رفته ، امید وارم خزر دیگه با ما قهر نکنه

مسافرت دیوارهای خط خطی در شمال هم ادامه داشت حتی در روستاها

در کنسرت تالیسچی یک جمله شنیدم

اوه ، سالی که اینطوری شروع می شه معلوم نیست چطور تموم خواهد شد

به نظر میاد مردم از یک سری چیزها و حرفها رد شدن

دیشب در بابل خانه حق شناس بودم ، خود هادی سالهاست مرده ولی خانواده اش برای من همچنان دوستان خانوادگی هستند

فردا سیزده بدره

ما احتمالا تو همین کوه و جنگل خواهیم موند

برای همه یک روز خوب ارزو می کنم

سفر نامه

امشب در بندر انزلی هستم .

صبح از تهران حرکت کردیم ، رفتیم به قلعه رودخان و حالا اینجا هستیم . شام میرزا قاسمی خوردیم .

الان بچه ها رفتن بازار ولی من خیلی خسته هستم بیرون نرفتم .

چند روزی هست آمدیم مسافرت ، گاهی باید بی خیال دنیا شد . باید بیرون رفت و به خودت و به خانواده اجازه داد تا یک هوایی عوض کنن .

واقعا اخلاق آدما و شخصیت آدما در سفر معلوم می شه .

واقعا این درسته که می گن ، بسیار سفر باید تا پخته شود خامی .

در سفر یاد می گیریم که عمر انسان مثل عمر سفر کوتاهست .و نباید زیاد سخت گرفت نباید خیلی جوش زد . نباید همیشه همه چیز اوکی باشه .

کم حوصله نبودن فقط یک شعار نیست ، در مسافرت ما یاد می گیریم کم حوصله نباشیم . خونسرد و آرام باشیم و به دیگران حال خوب بدهیم .

شمال زیباست

عالیست

دیشب در هتل اسپیناس تهران در کنسرت تالیسچی ترانه

بارون اومد و یادم داد ...

را گوش کردم و بیاد جوانان انقلاب ژینا اشک ریختم

سال 40۲ مبارک

مسافرت آمدیم تهران

بین راه یک شب رفتیم شاهرود ، یکی از دوستان گفته بود سر راه برم پیشش

اول فکر می کردم شاهرود که جایی نداره

ولی واقعا وقتی باهاش رفتیم بسطام و چند جای دیگه و دست آخر که رفتیم پیتزای آفروید ، نظرم در مورد شاهرود عوض شد .

راستش آخر شب در خونه ای که در اختیار ما گذاشته بودن بالای شومینه یک مقدار تریاک بود و یک سیم آماده و من برای اولین مرتبه تو عمرم ، سه چهار کام تریاک کشیدم .

شاهرود با کله داغ زیباتر هم شد .

دیشب تهران رفتیم دربند ، من اصلا فکرشم نمی کردم تله سی اینقدر وحشتناک باشه ، وقتی سوار شدم فقط دیدم رو هوام و یک نیمکت زیر پامه

امروزم رفتیم توچال و شبم رفتیم پاساژ علاء الدین

و فیلم لیلا و براداران را با هم نگاه کردیم

برای همه مسافران شادی و سلامتی

و برای همه ضمن عرض تبریک سال نو

افتخار ، ارادی، میهن ، اقتصاد ، رفاه ، تفریح ، سلامتی ارزومندم

راننده داغون

عاشق شمالم

چقدر این طبیعت شمال زیباست . اگر عمرم کفاف بدهد . در اینده که خودم را از کار بازنشست کنم یک جایی در شمال خواهم خرید و با چند کتاب و قلم و دفتر دور و برم را پر خواهم کرد

امسال عید تصمیم دارم به تهران بروم

برای هشتم عید کنسرت گرفته ام . کنسرت همون کسی که می خوند

بارون امد و یادم داد ، تو ....

دنیا را باید گاهی رها کرد ، فایده ای نداره ، با سخت گیری حالت بهتر نمی شه ، همین که یه کم کار کردی بقیشو باید بذاری به عهده اوستا کریم

من که خدا را شاکرم ، یاد گرفته ام از نداشته هایم لذت ببرم تا چه برسه به داشته هایم . پایم را دراز می کنم و بل خودم می گویم حالا که قرار است غصه بخورم چرا با هیبت ژولیده و گردن کج این کار را بکنم ، پایم را دراز می کنم کمی بی ادبانه تر ولو می شوم و به غصه هایم می گویم حالا بیایید که می خواهم شما را دو لپی بخورم

امید وارم سال 402 برای همه ی مردم سال عقل باشه . و ما در این سال از شر زیر معمولی های منگول راحت شویم .

اگرم در به همین پاشنه بچرخد که بازم باید دو دستی مواظب روح و روان و مال و وجود خودمان و اطرافیانمان باشیم که راننده مون خیلی داغونه

شادی جمعی

در گیر و دار گرانی های اخیر

در میان سر در گمی پدر ها و مادر ها

آدم می ماند چه بگوید چه کار بکند چون یک نیاز واقعی ما ازمون گرفته شده و اون نیاز ، شادی جمعیه

همه تا حدودی باید شاد باشن ، باید دلشون گرم باشه

امروز یکی از کارگرهای من یک حرفی زد که من موندم چی بهش بگم

او گفت فلان بنگاه دار یک ملکی را برای فلانی خریده بابتش چهار میلیارد تومان کمسیون گرفته ، حالا ما باید صبح تا شب برای دویست هزار تومان کار کنیم و دست اخر کلی هم اسم و لقب بشیم ، یعنی فاصله ما که کار واقعی انجام می دیم با اینایی که دارن کار کاذب انجام می دن ، چقدر باید باشه

منظور از شادی جمعی خندوندن مردم نیست ، باید یک عقلانیتی به جامعه داد ، فقط با جوک درست کردن و آهنگ زدن که کار راه نمیفته.

بیمارستان باید محل امنی برای نریض باشد ، مدریه باید برای بچه جای امنی باشه ، خیابون باید برای زن و مرد امن باشه ولی چطور می شه رفت ایتخر و بعد بیای بیرون ماشینت را برده باشن

من یک نیمکت اهنی گذاشته بودم تو میدون جلو تالار ، امروز می بینم بردنش ، حالا شما می ری شصت هزار دزد را ازاد می کنی و عفو می دی که بشی ادم خوبه ، واقعا داری از جیب کی مایه می ذاری ، یا اینکه مغرضانه می خوای توسط این دله دزدا مردم را بیشتر نگران کنی

واقعا دشمنا دارن اقتصاد را به هم می ریزن ، یعنی دشمنا تو بانک مرکزی دارن به اختلاس گرا وام می دن و روزی پنج هزار میلیارد تومن پول چاپ می کنن

واقعا در میان این همه بیشعوری چطور می توان به شادی جمعی رسید

یک سال جنگ

زلنسکی چطوری . این روزها پیر شدن برایت سریع تر از همیشه شده است .

نمی دانم اوضاعت چطور است ، شاید به نظر سخت و جان فرسا باشد ، شاید دردناک و غم ناک

شاید گاهی نگاهت به پنجره قفل می شود ، شاید گاهی فراموش می کنی از روی سنگ توالت بلند شوی

یک چیز بگم ، شکست در حرکتی که تو پرچم دارش شدی معنایی ندارد ، تو کشورت را برای همیشه و برای تمام فرزندانش بیمه غرور کردی .

تو افسانه زلنسکی را ساختی ، چهره ای که روزی نماد تمام مبارزات راه استقلال و ازادی خواهد شد .

تو قلب تپنده سرزمینت و عشق تمام انسانهایی هستی ، که رهبران مزدورشان ان مردم را به ثمن بخسی فروختن .

تو یک رهبر واقعی هستی . درود بر تو . زنده باد اوکراین . زنده باد زلنسکی

دهانت را می بویم ، مبادا گفته باشی دوستت دارم

دو تا سگ کوچولو هستند که با هم رفیقن . کنار همن با هم می خوابن و با هم ابن ور اون ور می رن

این حس دلدادگی زیباست ، همینطوری از دور می شه دید که دلشون به هم گرمه .

داشتن این نوع دلگرمی به نظر میاد برای همه موجودات زیباست . چقدر مهمه که یکی هواتو داشته باشه ، برای یکی مهم باشی و مثل این سگ گاهی همو بو بکشید

ما ادما دوستیای حساب شده ای داریم ، هنوز هیچی نشده می خوام چیزی را بگیریم ، می خواهیم سوال کنیم ، می خواهیم دیت رو نبضش بذاریم ، می خواهیم حدشو بهش خاطر نشان کنیم .

خدانکنه یکی بشه برادر بزرگتر ، دیگه تا اخر عمر می خواد که احترام بزرگاری شو به جا بیاریم ، بهش بگیم خان داداش ، بزرگ خاندان و هزار چرت و پرت

این دو تا سگ بهتر از هر کتابی دوستی را به ادم یاد می دن ، می دونن هر کدومشون باید جداگانه شکمشون را سیر کنن و با دیگران هم سر و سری دارن با این احوال دست اخر به هم برمی گردن ، زیباست

ما در تعقل زیادی خودمان گرفتار شده ایم ، بستگی داره صبح چطور بیدار بشیم از هر جا باد بباد به همون ور چار شاخ می زنیم . امروز افتاب لب بوم کیه ، اون عشق ماست .

فردا که داستان تغییر کنه جریان عشقولانه ما هم فرق می کنه

کلاه بی پشم

کارمان به جایی رسیده . که حالا اون اشغالهایی که سالهایت پول و قدرت دستشونه . یک مشت لات وحشی را پیش کرده اند تا در یک سری رفتارهای پیش دستی گرایانه ، مدارس دخترانه را نا امن کنند

واقعا حق مردمی که عقلشان در قوزک پایشان است ، همینه .

این رفتار ادامه همان روند فراقانونیست که سالهاست مملکت داره به همین روش اداره می شه ، اگه بشه اسمشو اداره گذاشت

ما تر زدیم

ما ریدیم

ما بر گور پدران و بر هیکل خودمان ریدیم

ما تبدیل به یک مشت زهوار دررفته و منفعل بی شعور و پست شده ایم که حالا قورباغه هفت کش شده

اینجا سرزمین لاشی هاست

یک مشت کله خر ، کثافت ، با چندر غاز اجیر می شن تا بچه های مدرسه را مسموم کنن .

هیچ کس هم جوابگو نیست ، هیچ کس پی گیر نیست

هبچ ادله و اثباتی وجود نداره

همه قرائن و شواهد گواه ان است که این یک جریان سریالی و مدیریت شده است

و ما مقصریم

چون کلاهمان پشمی ندارد

تف بر ما

بازی کثیف

تا اینجای کار فهمیده ام که انقلاب شکم سیر می خواهد

من فکر نمی کنم در تاریخ انقلابی به نام انقلاب گشنه گان ثبت شده باشد انقلاب بردگان از انقلاب گشنگان اسون تره چون بردگان سر سفره اربابان می نشینند و مسئولبت خانواده ندارند

کسانی که به این دوستان ارزشی مون توصیه کرده اند مردم را گشنه نگه دارید یک چیزی حالیشون بوده . چون جامعه گرسنه خودش خودشو نگه می داره . پولدارا تلاش می کنن صف به هم نخوره . گرسنه ها تلاش می کنند به خودشون سر و سامونی بدن .

ایجاد احساس بدبختی هم موجب می شه چرخ مملکت بچرخه هم اعتماد به نفس لازم برای انقلاب را می گیره . فقط باید این احساس ماهرانه انجام بشه .

یعنی طوری بازنشسته ها را بکشید که عزراییل مقصر به نظر برسه ، طوری کارگران را بکشید که مرگ همون شتری هست که خلاصه اینجا و اونجا می خسبه . طوری خیابونا رو خلوت کنید که کرونا دلیل باشه .

ممنون که در همه کارهای بی عقلی و دور از انسانیت اینقدر هوش و حواستان جمعه ، اابته من می دانم و به کسی هم نمی گم که شما راههای درست و فضاهای باز را هم خوب بلدید فقط مشکلتان اینه که اگر همه چیز درست و اصولی باشه هیچ جایی برای خودتان در یک بازی تمیز نمی بینید