ممنونم که زنده ام

چند روز مونده به اتفاق سال هفتاد و نه

نهم اسعند

یعنی شبی که من جلو تفنگ قرار گرفتم و بهم شلیک شد

گاهی به گذشته نگاه می کنم . گاهی بی خیال می شم . گاهی می رم تو کار غم ، گاهی با خودم فکر می کنم این روزها و شبها مدت زندگی منه

اگر در اتفاق سال هفتاد و نه من می مردم الان بیست و دو سال از مرگم می گذشت . پس حالا که هیتم باید خوش باشم . غم و نگرانی فایده ای نداره

امروز جمعه است با ابن وجود که تعطیله بازم دلار دو هزار تومان گرون شد و رسید به پنجاه و چهار هزار تومان

اگر فردا شب این موقع دلار برسه به شصت تومن ، اصلا بدای جای تعجب نداره

خیلی مشکلات هست ، مشکلات اقتصادی مادر تمام بدبختی هاست

با ابن احوال اسفند هفتاد و نه به من می گه ، به تو از فاصله خیلی کم شلیک شد ، انقدر کم که بوی باروت در دماغم پیچید ، ولی بازم من اینجام و این خلاصه توش یک درسی هست

مهدی آرام باش و به خدا ایمان داشته باش ، خدا رفیق قلب توست و تو را به ارزوهایت می رساند .

شاید خیام هم همین تجربه را داشته که گفته

خبام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماه رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

من واقعا این روزها بیشتر از هر ارزویی ، می خواهم همه مردم شاد باشن ، هر طور شده ، واقعا ابن مردم الان فقط به کمی شادی نیاز دارن ، خدابا تو سوپرایز کردن بلدی ، پس بی زحمت برو تو کارش ، خدایا به مسئولبن مملکت عذر خواهی یاد بده ، خدایا به داروخانه ها مجوز خرید دارو و دوا بده . خدابا ماشین های خارجی را مثل ابرهای باران زا به سمت ایران هدایت کن . خدایا پارچه های سیاه را از توی خیابونهای ما جمع کن و بجاش تو خیابونامون رقص و موسیقی بیار . خدایا حال مردم به اندازه کافی بده پس این ماههای بی ریشه عربی را از تقویم ما پاک کن تا دیگه هیچ ماه رمضون و محرمی نتونه بیاد تو عیدمون . خدایا حال خوب کن خوبی باش دیگه ضد حال بسه

ما به مقام انسانیت رسیدیم

کلا تعداد افراد بیشعور زیاد شده

خشونت و رفتار غیر عاقلانه و ناعادلانه ی حکومت موجب ایجاد یک سری مشکلات بین مردم شده .

درد من از حکومت بی شعورها اینه که تمام مردم را بی شعور می کنن . چون دیگه با معیارهای شعور نمی شه زندگی کرد .

همه دروغ می گن و برای رسیدن به هدف هر کاری می کنن . هیچ مرزی از انسانیت نیست که شیار نشده باشه .

دیگه هر طور شده باید کلکتو از مردم بکنی ، فایده ای نداره تا کی آزمایش و خطا کنی .

باید در جامعه بسمت رفتار و گفتار ماشینی بریم ، و این سری واژه ها مثل ترحم و انصاف و رفاقت و محبت را بذاریم کنار

اعتماد تقریبا به کل از بین رفته ، دیگه نمی شه به هیچ کس اعتماد کرد .

مردم بعد از تجربه حکومت ظالم ک دروغگو و بی شعور به درجه ای رسیده اند که دیگر باید مرگ انسانیت را اعلام کرد

هیچ کس ، هیچیش ، هیچی نیست . دزدی و تقلب و ریا کاری و نقاب داشتن و دو رویی و آب زیر کاهی و شالاتانی و تنبلی و چاپلوسی شده رفتار زندگی و روش پول در اوردن مردم

ما به مقام انسانیت رسیده ایم

دلار پنجاه تومنی

شبها به خانه می ایم و از تلوزیون می شنوم که دلار رکود تازه ای زده .

از پنجره به بیرون نگاه می کنم . صدای اخبار در گوشم می پیچد : قرار است در طرح مولد سازی هیجده هزار ، هزار میلبارد تومان ملک و مستغلات به فروش برسه .

همچنان از پنجره به بیرون نگاه می کنم . احساس گیجی می کنم ، احساس سر در گمی .

حالم دلم خوب است و از زندگیم لذت می برم . واقعا بهم خوش می گذره ، نمی تونم به دروغ بگم که خیلی اوضاعم سخته

ولی همش فکر می کنم اوضاع ممکنه برای عده ای خیلی یخت شده باشه . راستش از همه شون می پرسن دوستانم می گن وضعشون بهتر شده .

بنگاه ماشین بغل تالار می گه خیلی کار و کاشبی اش سکه شده .

دوستم که تو کار خرید پسته است می گه داره پول پارو می کنه

قهوه خانه جلو تالار هم خیلی شلوغه ، همه میان دور هم می نشینن و قهوه می خورن

باغ دارای روستا هم خیلی راضین ، مخصوصا اینکه برف و بارون خوب بوده

ایتای بنایی که تو مجلس دعوت بود با من صحبت می کرد می گفت این گرونیا وضعیت زندگیشو بهتر کرده

راننده تاکسی که شبا میاد تو تالار بهمون کمک می کنه خیلی از درامدش راضیه

فقط همین اخبار گوی شبکه من و تو به نظر می رسه از گرونی ناراحته

و البته چند تا کارشناس هم هستند که می گن سفره مردم کوچک شده

من که سواد اقتصاد ندارم

ولی اگر خواسته باشم به چشمام اعتماد کنم

می بینم حال و روز مردم خیلی از قبل بهتره . مردم میونشون با تورم خوبه ولی امان از روزی که رکود باشه و کسی چیزی نخره و معامله ای انجام نشه و همه چیز نجس بشه

من واقعا گیج هستم

تمام دوستانم از قبل بهتر هستند و ادمای فقیر هم که خلاصه در هر صورتی باید گدایی کنن

من فکر می کنم

مشکل مملکت ما تودم و گرونی نیست .

ما مشکلات دیگه ای داربم که با پول یا بدون پول هیچ فرقی نمی کنه

بچه ها از انقلاب چی خبر

حالا اگه یک تابلو روش بنویسیم

مرگ بر گرانی و بیاییم وسط خیابون

بازم می برینمون زندان

یا اگه رو تابلو بنوسیم . مرگ بر تورم

با تفنگ ساچمه می زنین تو چشو چالمون

اگر بنوسیم مرگ بر رانت . مرگ بر چاپلوس . مرگ بر دروغ گو

اینجا حکم محاربه می گیریم

خب بچه ها خسته نباشید . رفتین تو صف دلار ، تو کار ماشین و مسکن . تو بازار مشغول شدید .

خب چاره ای نیست ، زندگی خرج داره ، انقلاب برا ادم نون و تافتون نمی شه .

یک روزی وقتش می شه ، مهم نیست دیر یا زود مهم اونه که ما داریم هر روز پخته تر می شیم . داریم به سطحی از شفافیت می رسیم که لازمه کاریست که باید درش نقش بازی کنیم

یک روز ، روز ما می شه فعلا بذار چند دور دیگه دور خورشید بگردیم گویا گذر زمان فقط ترشی ننه بزرگ نمی رسونه ، زایش انقلاب هم یک زمانی لازم داره . مهم ابنه که نطفش بسته شده یا راه می یان تا اون بشه یا خودش راه امدنشو باز می کنه

نوشته های کیلویی

این روزها مشغول نوشتن یک کتاب هستم

همون یکی دو ساعتی که برای وبلاگ وقت داشتم را با نوشتن کتاب پر کرده ام .البته سعی می کنم این عادت قدیمی وبلاگ نویسی ام را داشته باشم. ولی کلا روال زندگی من اینطوره که کارم را انجام بدم و روزی همین وسط مسطا دو سه ساعتی یا مطالعه کنم یا بنویسم یا با گوشیم ور برم .

حالا این وقت خالی را نوشتن کتاب پر کرده ، می خواهم یک کتاب بنویسم که محصول تجربه شخصی من از زندگیم باشه . این کتاب را با خواهرم بسورت مشترک می نویسیم . حالا حالاها نوشتنش وقت منو خواهد گرفت . با این وجود وبلاگ را فراموش نمی کنم .

وبلاگ درد دل من با اخبار روزانه جهانیست که در ان زندگی می کنم از وبلاگ هیچ پولی عایدم نمی شود ولی راستش بدم نمی یاد که بتونم یک کتاب بنویسم و ازش به اندازه زمانی که صرف نوشتنش می کنم پول دربیارم . . الان یک راننده آژانس هم ساعتی کار کنه ساعتی دویست تومان کمتر نیست یعنی نوشته های من به اندازه ساعتی دویست تومن یک راننده تاکسی هم نمی ارزه . امیدوارم بیارزه حالا ببینم چی می شه

حالا نشد هم همون کیلویی می فرومشون ، پیاز کیلویی سی و دو هزار تومان شده ، پس منم می تونم نوشته هامو کیلویی بفروشم

شیفته ی گلهای ارغوانیم

این متن بخاطر توهینی که عبدالکریم سروش به گلشیفته فراهانی و بقیه دوستانش کرد ، نوشته شده ......

من حالم به هم می خورد از کسانی که فکر می کنن پای تخته سیاه ایستاده اند .

یکی از این حال به هم زن های کثیف این یارو عبدالکربم سروش است که فکر می کند دانای کل هست و می تواند هر وقت دلش خواست به پای تخته سیاه برود .

همین ابتدا قبل از انکه ماجرای تخته سیاه را بگویم توضیح بدهم که چرا به بعضی افراد مستقیم ارادت یا بی ارادتیم را بیان می کنم

شما یا من حق داریم هر چه دلمان خواست را در یک تریبون بگوییم یا در بک کتاب بنویسیم این از لحاظ من خیلی کاری عادیست ولی مغلطه زمانیست که شما کتابی را می نویسی و من به جای نقد کتاب شما به نقد خود شما مشغول می شوم .

این مغلطه از یک آگاهی داشتن و تسلط بر قسمت کثیف درونی فرد است که خود می داند که نمی تواند کلیت یک جریان را رد کند و شرایط بصورتی درامده که ناگزیر باید منتظر بروز جریاناتی باشیم حال ابنکه ان حربانات کامل ، تاقص یا در حال تولد هیتند امریست طبیعی و ابن حکم عقلی و فلسفی قضیه است .

ولی این کثافت مغلطه کار به جای ابراز نظر خودش در مورد اصل جریان ، افرادی را زیر سوال می برد که داخل گود شده اند .

عبدالکریم اگر فکر می کنی با واژه سازی های خاص و اشارات نخ نما شده به برهنگی و عریان شدن می توانی مفهومی را خلق کنی که دوباره ملتی که از چنگ در رفته را به قلاب بیندازی کور خوانده ای

داستان رفتن پای تخته سیاه از زمانی در اصطلاحات من امد که در سال ۱۳۷۳ من و بچه های تیم فوتبال پیام جمعا حدود بیست و پنج نفر به بردسکن رفتیم تا در مساابقات فوتبال استانی شرکت کنیم . ما شبها همه در یک کلاس درس می خوابیدیم و من که اصلا در محیط شلوغ و شرایط به هم ریخته خوابم نمی بره . نصف شب چشمهایم باز بود و همه دراز کشیده و خواب بودن هر کس به روش عادتی که داشت خوابیده بود .

چشم من به لیوانهای ابی افتاد که لب پنجره بود . همه لیوانها را اب کردم و انها را کنار هر کدام از بچه ها گذاشتم و به تماشا نشستم هر یکی از بچه ها دیر یا زود غلتی می زد و اب را چپه می کرد سپس غرولندی می کرد پتویش را بالا پایین می کرد و دوباره می خوابید .

فردا بچه ها از اینکه یکی انها را اذیت کرده خبر دار شدن و دنبال مقصر می گشتن . هر کسی چیزی می گفت . من به پای تخته سیاه رفتم تا به حرفها سر و سامانی بدهم . هر کسی چیزی می گفت و من حرفش را به مشورت می گذاشتم .

بعد از مدتی همه بچه ها همدیگر را متهم کردن ولی هیچ کس به من که پای تخته سباه بودم شک نکرد

حالا این یارو رفته پای تخته سیاه و برای دختر گل عزیزمون که همه بهش افتخار می کنیم و در کنار مردم همیشه حضور داره . می گه :

یکی از آنها که تا امتحان نداد ، سر تا پا برهنه نشد . او را به درون خانواده هنری نپذیرفتن .....

عبدالکریم تو یک عنکبوت کثیفی که روی یک لوستر باشکوه لانه داری ، ولی تو از خانواده فلسفه و نور نیستی از اعماق جهل و پستی هستی

بیست و دو بهمن ماه

من در دفترم می نشینم و از پشت شیشه ی سکوریت به بیرون نگاه می کنم .

وقتی کسی در عبدل اباد فوت می کنه جنازه با یک آمبولانس وارد عبدل اباد می شه و پشت سر اون امبولانس یک صفی از ماشین هایی درست می شه که به منظور تشییع جنازه امده اند .

وقتی فرد با اسم و رسمی می میره صف ماشبن ها تا فیض اباد ادامه داره یعنی سه کیلومتر .

و وقتی ما در دفتر هستیم و یک هو یک امبولانس با آرم آرامستان وارد می شود و پشت امبولانس چند ماشین با چند سرنشین جفت راهنما زنان می ایند .ما به هم می گوییم بچه ها کی مرده ، معمولا یکی می گه هر کی هست معلومه کس و کاری نداره .

در سمت خروجی عبدل اباد به فیض اباد هم داستان همینه ، وقتی یک اتفاق بزرگ هست عده زیادی از عبدل اباد بسمت فیض اباد می روند و ما باز داخل دفتر می فهمیم که یک خبر مهمی هست که همه دارن بسمت فیض اباد می رن مثل برنده شدن تیم ملی

و بالعکس وقتی فقط چند بچه با یک نیسان و پنج شش تا ماشین بسمت فیض اباد می رن .

یکی می گه : بچه ها چی خبره ، دومی می گه : خبری نیست ، حتما در دوشنبه بازار بادمجون صلواتی می دن

نمی دانم قضیه چی بود که امروز صبح با اینکه روز شنبه بود و تعطیل رسمی بود به شمار پنج ماشین سواری و یک نیسان با شش تا بچه داشتن می رفتن فیض اباد

من که جربان را نفهمیدم ولی به نظر می رسید یا اصلا جریان مهمی نبود یا اگرم بوده دیگه از رنگ و رو افتاده بود و بقول گفتنی دیگه یک جریان نخ نما شده بود

ارتباط

کلکسیون حرف ، شاید بشود گفت بزرگترین ابزار قابل استفاده انسان برای بهره بردن از زندگی ، زبان است . بنابراین می توان گفت کسانی که دایره حرفی بزرگتری دارند سهم بیشتری از زندگی دارند .

پس ما باید قالب های سخن را در موضوع یا موضوعاتی که می خواهیم در ان صاحب ادعا باشیم را بشناسیم . چه اصطلاحاتی به کار ببریم و چگونه ان اصطلاحات را ادا کنیم .

البته این اصلا کار اسونی نیست ، و داشتن حرف درباره موضوعی لازمه داشتن تخصص است . فقط باسوادها در مورد یک موضوع می توانند حرفهای بدون ترک خوردگی و لب پریدگی را بگویند .

با این احوال یک سری حرفها ، حرفهای عمومیست که همه باید یاد داشته باشیم . مثل اینکه ارام و شمرده حرف بزنیم ، در حرفهایمان مرتب گوشه و کنایه نزنیم ، نخواسته باشیم خودمان را به رخ دیگران بکشیم یا نقصانهایشان را خاطر نشان کنیم . ما باید بدانیم همیشه برنده گفتگوها نیستیم ولی اماده قبول شکست هم نیستیم اگر به اندازه کافی از حرفمون مطمئن نیستیم از همان ابتدا نظر شخصی را حق خود می دانیم .

در کل داشتن یک مکالمه دریت نسانه عقل و تربیت سالم است اینکه از شغل افراد یوال نکنیم از دین افراد سوال نکنیم از درامد افراد سوال نکنیم . زود خودمانی نشویم ، زیاد هم ساکت نباشیم .

در مجموع یاد بگیریم دوست داشتنی با دیگران ارتباط داشته باشیم

ارتباط دراز و پیچیده است ،،، کریسنا مورتی ..‌

مرزهای وقاحت

روزی مرزهای وقاحت را جا بجا خواهم کرد ‌ دیگر هیچ چیز به نظرم وقیح نمی رسد . کافیست جریانات را بشناسی ارزشها را باد برده است .

سلام مرا به اصالت ها برسانید ولی مرا به ته دیگ سوخته حواله ندهید . بله درسته ... ما اینیم .... اونی که قبلا نون ماستشو می خورد ، حالا دلش مزه ماست و خیار می خواد با عربده های نارنجی و کلافی مویی برای تکانهای شدید .

اینجا هنوز جاش نیست ولی با این احوال به نظر می رسد من قصد جابجا شدن ندارم بهتر است یکی زمین را چاک بدهد

آسمان و ریسمانتان را جمع کنید دیگر تز فیگورهای منگولیتان جواب نمی دهد ، جامه پر شپشتان را در تنور ننه قلی هایی که بارور کرده اید بتکانید و از محراب خونینتان بزرون بخزید ، بزودی اتش از دامن کوه بسوی قله خیز برمی دارد

بزودی مرزبندیتان را در گردن کلفت بیعاریتان خواهیم انداخت شئونانتان را در اونانتان خواهیم کرد و شما سزاوارترین خواهید بود تا برایتان مرزهای وقاحت را جابجا کنیم .

خدایا به زیر ....

امدم مشهد .

مشهد برای من به اندازه عبدل اباد خودمونی و دوست داشتنی است . حتی می شه گفت بیش از نیمی از عمرم را در مشهد بوده ام . در مناطق زیادی در مشهد زندگی کرده ام و خاطره دارم .

ماجرای گم شدنم در فرودگاه را به طول و تفصیل در وبلاگ گفته ام

روز اولی که می خواستم طلبه بشم یک ساک دسته بلندی داشتم . با پدرم و محمد حسن نجفی روبروی مسجد شاه نشسته بودیم تا اقای وفایی رییس حوزه علمبه بباید و من را به او معرفی کنن ، از انجا اخوندهای زیادی می گذشتن تا ابنکه یک دفعه اقای وفایی امد و اینها بلند شدن تا با او حال و احوال کنند . منم که بند ساکم را دور دستم پبچانده بودم همینجوری بلند شدم و دیدم که نمی شه ساک را جدا کنم لذا دست چپم را گذاشتم زیر ساک و با دست راست در حالی که ازش کیفی اویزوون بود بهش دست دادم . جالب است که من با شلوار لی زبکو وارد حوزه شدم .

آشنایی من با هادی حق شناس که دوستی زیادی با هم داشتیم و او در سال هفتاد و پنج خود کشی کرد نیز جالب بود .

من یک ماشین پیکان داشتم و یک پیپ فالکون و یک بسته کاپیتان بلک . از ماشین پیاده شدم و قبل از ورود به ساختمان دانشگاه سعی کردم با کبریک پیپم را روشن کنم . هادی روی چمن نشسته بود مرا دید ، فندکش را روی پیپم روشن کرد و اینطوری دوستی ما شروع شد .

راستش می خواستم راجع به خاطرات مشهدم بنویسم ، می خواستم راجع به شروین حاجی پور بنویسم . می خواستم راجع به کتابی که ابن روزها می نویسم بنویسم ولی ...

ولی زلزله ترکیه و سوربه و دیدن این همه خرابی و این همه ...... چنان روحم را زمین زده که قلبم درد گرفته .

شاید وقت ان باشد که دنیا یک فکری به حال این خانه سازی ها بردارد . اخه ما چگونه ادم های متمدنی هستیم که هیچ کارمون درست نیست .

خدابا به اونایی که الان زیر اوار موندن کمک کن . تو زورت خوبه و هوش خوبی هم داری .

زلزله زده گان خوی

این روزها در مملکت چه خبره

دیشب باران می بارید ، اخر شب بود می خواستم از دفترم بیام بیرون ولی روی سنگ پله دو تا توله سگ خوشگل و ناز خوابیده بودند . پایم را کشیدم تا به پله دوم برسد ، در را با طمانینه بستم . و کمی ان طرف تر به تماشای این دو تا نشستم ، اینجا سگ های ماده هیچ ارزشی ندارند قبلا انها را به محض تولد می کشته اند . ولی حالا انها را رها نی کنند تا نرمک نرمک بمیرند . این دو تا خواهر فوقالعاده زیبا دور و بر تالار می پلکند فقط خدا می داند این دو تا چقدر زیبا و خوش ادا هستند وقتی من به این دو تا نگاه می کنم و به اونی که همیشه تو تلوزیون نشونش می دن یقین می کنم خدا موقع خلق این دو تا به خودش تبارک الله گفته نه موقع تولد اون چندش شپشو

این دو تا توله زیبا بیستر از هر کسی می دونن که تو دنیا فقط همو دارند . همه چیز تو همین خوابیدنشون معلومه، اون یکی که عقبه سرشو گذاشته رو شکم جلوی

حال ما مردم ایران این روزها مثل همین دو تا سگه ، که به حال خودمون رها شدیم ، مثل همین دو تا سگ زبون بسته هستیم و مثل همین دو تا سگ زیبا و دوست داشتنی هستیم . ما هم مثل همین دو تا سگ فقط همدیگرو داریم .

حالمون تاسف باره ولی رمانتیک هستیم ، دل همو گرم می کنیم و سرمونو می ذاریم رو شکم همدیگه . زیاد هم به قار و قور شکم هم گیر نمی دیم و می دونیم تا وقتی همو داریم هیچی کم نداریم . پس اگه هیچ کاری نمی تونیم برای زلزله زده هامون بکنیم ، اگه شیاطین اجازه نمی دن ما توسط چهره ها و سمبل های خودمون به هم وطنای خودمون کمک کنیم و دست نوازش رو سرشون بکشیم و ازشون دعوت کنیم یکی دو ماهی چند نفرشون مهمون خونه هامون بشن ، اگر این قوم پلید اجازه نمی دن بین ما کسی چهره بشه و نمی خواد روح ما به هم پیوند بخوره ....

ما حالا بیش از هر زمانی این احساس را داریم که فقط همو داریم

بشاش

من گاهی فکر می کنم فایده تخیل چیست . چرا رویاها و خیالات وجود دارند . در رویا مالکیت معنا ندارد با این وجود لذت مالکیت وجود دارد .

چشم حقیقت را نمی شود کور کرد ولی می توان بر ان خط چشمی کشید که نگاه به حقیقت را قابل تحمل کند . گاهی زندگی صرفا یک نگاه خیال انگیز است .

چرا ما فکر می کنیم حقیقت یک جور خیال نیست ، اگر به حقایقی که هر کدام از ما در دست داریم نگاه کنیم متوجه می شویم که حقیقت هر کدام از ما خیالات ما هستند . از ان مردی که با رباط ازدواج می کند تا ان فردی که برای رفتن به بهشت خودش و چند نفر دیگر را منفجر می کند .

باید گفت برای شناخت افراد و جوامع و فرهنگ ها باید خیالات انها را شناخت . اگر رویاهایت با رویاهای دیگری یکی هست ، شما از جنس هم هستید . پس بهتر است چشمهایتان را ببندید و ببینید ایا کسی که می خواهید با او باشید در رویای شما وجود دارد یا خیر .

من فکر می کنم با توجه به این نکته ، اینده دنیا چیزی جز متاورس نباشد ، دیگر انسان به ان حد از تجربه آزمایش و خطا رسیده است که حقیقت دنیا را در خط چشم ببیند . یقینا انسانهابدنبال یافتن هم رویاها و هم تخیلات خود خواهند رفت و در حقیقت و خوابی که دیگران برای انها دیده اند خواهند شاشید

مگس ها

ایا زندگی فوق لاکچری رونالدو این روزها در عربستان خارج از حد تصور است . تا حدودی اینچنین است . حالا شما در ذهنتان این روزها مرگ پله و تجزیه شدن بدن را هم بیاورید ، این دو نفر برای ما دو تا چهره فوتبالی هستند و چندان تعلق خاطر دیگری برایمان ندارند . بین این دو نفر هیچ تفاوتی غیر از زمان وجود ندارد . ایا ما روی خط مستقیمی قرار داربم که لحظاتی که در ان قرار داریم مشکلات ما هستند و لحظاتی که از انها دوریم مبهمات ما . ایا سرنوشت همه یکسان است و ما دچار مغلطه زمان هستیم . ایا اشتباهات گاهی باشکوهند و حقایق گاهی چندش اور به نظر می رسند .

هیچ چیز بطور حتم مشخص نیست . غیر اینکه بطور حتم روح انسان به فلسفه نیاز دارد تا بتواند شرایطی که در ان قرار دارد را با مشاهداتی که دارد تطبیق دهد و قابل تحمل نماید .

فیلسوفان بدکردار

سارتر

دوبوار و ساتر توافق کردن که روابطشان با هم نسبت به روابطشان با کسان دیگر اولویت داشته باشد

دوبوار دو جنسی بود و از انواع زیادی از عشق ورزان لذت می برد او مشکلی نداشت که برخی از معشوقه هایش معشوقه سارتر هم باشند .... انها زندگی سه نفره با اولگا داشتند که بعدا سارتر توانست وندا خواهر کوچک اولگا را هم به حرمسرای خود اضافه کند

کتاب تهوع را در هشت سال نوشت

سارتر نسخه اولیه هستی و نیستی را در زمان اسارتش نوشت در این کتاب سارتر می گوید ما مسیول فکر کردن و انتخاب کردن هستیم

یارتر در اواخر عمرش توانست محدودبتها ی کتاب هیتی و نییتی را بببند و تسخیص دهد که تا چه حد فلسفه او را روابط او با زنان شکل داده اند ص ۲۳۰

هر کسی می تواند چه کسی بودن خودش را تعیین کند ص۲۳۱

سارتر در مورد ملاقاتش با هایدگر می نویسد :

گویی داشتم با کله یک بز کوهی حرف می زدم

میانه سارتر با کامو خوب نبود که البته بعد از مرگ کامو خود ساتر هم اقرار کرد

در واقع سارتر از جای دیگی می سوخت . کامو بسیار خوش تیپ و زیباو در کار زنان موفق بود . او توانسته بود نظر ویدا خواهر اولگا که یارتر عاشقش بود را به خود جلب کند

جمله معروف رییس جمهور دوگول در مورد سارتر :

نمی شود ولتر را زندانی کرد

سارتر با کمک الکل و سیگار و شراب قرمز سالها به نوشتن ادامه داد

زنان همیشه او را در فکر فرو می بردن و همیشه انها را به هم صحبت های مرد ترجیح می داد

سارتر از شوروی دفاع می کرد البته بیست سال بعد گفت این کار را به دروغ انجام می داده . او حتی از مائو دفاع کرد . ....

وقتی سارترر کور شد دوبوار همچنان کنار او بود .ان دو سالها اگاهانه از روابط جنسی به عنوان ماده اولیه نوشتن استفااده کردن

نام یکی از نمایشنامه های سارتر مگس هاست

غول فلسفه

سارتر .

گاهی دانایی این نیست که مطابق رسوم رفتار کنی ، گاهی دانایان باید رسومات را به چالش بکشند و مانند قصابی چربی های اضافه روی ران جامعه را بتراشند .

سارتر نمونه ای کامل از علاقه شدید به زنان بود ، ما در عبدل اباد یک اقایی داریم معروفه به رضا چغوک ، این فرد اوتیسم داره و ظاهری مثل تمام ژن های مشابه خودش داره . ولی رضا در برابر شکمش چنان لجبازه که اگر خوایته باشی او را از یک دعوتی عمومی دور کنی ، رسما باید حرثقیل بیاری و طناب ببندی به کمر رضا و در حالی که او دو تا ران مرغ تو دست شه را جا بجا کنی .

علاقه سارتر هم به زنان در همین حده ، او حتی به مادرش رحم نمی کرد .

او اعتراف می کند که در کودکی خودش را به خواب می زده تا دزدکی لباس عوض کردن مادرش را تماشا کند ص۲۲۰

من معتقدم سو استفاده کردن در هر کاری زشته ، چه ان کار برداشتن عصای کوری باشد و چه خوابیدن در آغوش کسی که تو را به هوای دیگری دوست دارد .

این جمله زیباست

هرگز در زندگیم دستوری نداده ام که خودم به ان نخندیده باشم و یا دیگران را به خنده نینداخته باشم . واقعیت این است که خوره قدرت مرا نخورده است ص ۲۲۱

به نظر می رسد سارتر انقدر نقش خود واقعیش را بازی کرده که مردم زمان خودش و چه مردمانی که بعد ها با او لاس زدن ، خیلی خود عاشق و شیدای این غول کوتوله عاقل شدن

او بعنوان دانشجو وقتش را میان مطالعات دکارت و برگسون و نیچه و مشروب خوردن و میهمانی رفتن تقسیم کرد او را با شوخی های بدنی ، هوش سرشار ، نقدهایش خیالاتش ، رسواییهایش و خطرناک بودنش می شناختن ص۲۲۳

با یافتن سیمون دوبوار ، سارتر جفتش را در میان همکلاسی هایش یافت . انها شالوده رابطه مادام العمرشان را ریختن و چون ...

اجازه بدهید در متن دیگری سارتر را ادامه بدهم

شب آرزوها

من فکر می کنم هر انسانی در زندگی یک وظیفه دارد که حتما و لزوما باید انرا انجام دهد و تنها بعد از این تعیین تکلیف است که زندگی آغاز می شود .

اول مقدمه ای می گویم

به نظر من ده درصد انسانها اهل عقل و عمق و ژرفا و ریز بینی و اینده نگری و تفکر و برنامه ریزی هستند و به اصطلاح عقل کل هستند و مدیر هستند

تنها ده درصد از انسانها خبیث ، آشغال ، حسود ، بد ذات ، گشاد ، بد طینت ، حریص ، کلاش ، بی احساس هستند

هفتاد ، هشتاد درصد مردم معمولی هستند ، کم یا زیاد کاری می کنند ، تفریحی می کنند ، به وظایف عمل می کنن ، خوش و بشی دارند ، اهل قبولند و مقاومتی ندارند ، حوصله بررسی و تحقیق ندارند ، اگر آخورشان پر باشد و یا دست کم نصف و نیمه باشند دیگر درد و غمی ندارند

ما تقریبا حس و حال وجودی صد در صد انسانها را گفتیم ولی اینجا دو تا مشکل هست که اوضاع را از ابتدای تاریخ به هم ریخته و تا باشد هم اوضاع همین خواهد بود مگر ابنکه انسان یک شبه تصمیم بگیرند قدمی بزرگ در مسیر تکامل بردارد

مشکل اول این است :

نود در صد انسانها معتقدن انها جزء ده درصد عاقل و صاحب نظر جامعه هستند ، این نود درصد هر کدام به تنهایی می خواهند دنیای خاص خودشاان را بسازند و استعداد پنهان خود را به دیگران اثبات کنند

مشکل دوم . ابن است که ان ده درصد کثیف جامعه انقدر باهوش هستند که می توانند عقلای اجتماع را تشخیص دهند ، لذا مدام تلاش می کنند تا کوچه های غلطی بیشتری ایجاد کنن ، انها از عقلای قبیله هم باهوش ترند و بهتر می توانند به رنگ و جنس اجتماع دربیایند مردم انها را بیشتر مثل خودشان می بینند ، انها راههای ساده تری را رو به رستگاری نشان می دهند . بقول گفتنی انها خوب یاد دارند که برای بازی دادن بچه مردم اول باید با دو دو لش بازی کنند ، انها خوب می دانند که چگونه مسیر انحرافی را ابجاد کنند چون مسیر عقلانیت را می شناسن ، جهت خلاف انرا خوب می دانن .

می گویند امشب شب آرزوهاست ، بیا تا در این بوق بدمیم فردا کمبزه و خیار میاد . برای انها همیشه یک بابانوئلی سوار بر کالسکه و چند گوزن قطبی بعنوان تور نجات وجود داره ، تو هر گهی خوده ای ، اجدادت هر حماقتی کرده اند ، تو هر بی عرضه گی که به خرج داده ای ، تو با تمام جهل و نادانبت . تو .... مشکلی نیست شب ارزوها همه چیز را درست می کنه

......

وظیفه هر فردی اینه که اول مشخص کنه جزو کدوم گروهه

کوهنورد

می خواهم در مورد یک خاطره قدیمی و یک اتفاق خاص در زندگیم حرف بزنم

ما بچه بودیم ، بچه ته کوچه باغ نو

انزمان کوچه باغ نو بن بست بود ، یعنی بعد لز چهارمین پیچ ، در پنجمین امتدادش به کوچه ای بسیار باریک تقریبا به عرض یک و نیم متر تا دو متر منتهی می شد که همینطور به میان باغهای انار خزیده بود

خانه ما در ته همین کوچه بود ، ما صبح ها و عصر ها به مدرسه می رفتیم ، صبح ساعت ۷ و بعد از ظهر ساعت ۲

لوازم مدرسه ما که معمولا قلم و دفتر و کتاب بود در کیسه ای که مادر دوخته بود نگه داری می شد یا توسط یک کش تنبان ، از پخش و پلا شدن انها جلو گیری می کردیم

من یک پسر همسایه کاملا هم سن و سال خودم داشتم که اسمش غلامرضا بود . ما با هم به مدرسه می رفتیم ، انزمان یا کلاس اول راهنمایی بودیم یا دوم

درست یادم هست یک روز صبح من به غلامرضا گفتم : چه آرزویی داری

او گفت : ارزو دارم یک کارمند باشم و زندگی ارامی داشته باشم

......

از ان زمان سی و هفت سال می گذرد . مدتها بود من غلامرضا را نمی دیدم یا کم می دیدم . ولی حالا مدتیست دارم غلامرضا را می بینم . او بازنشسته شده و دوباره به روستا برگشته و من با دبدن او پیش خودم فکر می کنم غلامرضا آرزویی داشت ، آرزویش را انجام داد ، و حالا داره در دوران پسا آررویش زندگی می کند

ولی من از همان روز صبح که با غلامرضا بودم ، در دلم آرزوی دیگری داشتم ولی هنوز من خودم را حتی در آستانه آرزویم نمی بینم ، فکر می کنم حالا حالا ها باید راه بروم تا آیا به آرزویم برسم یا اصلا نتوانم به ان برسم .

در هر صورت درک ابن موضوع برام سخته که ایا همان ارزوی غلامرضا درست بود که مدتی بعد محقق شد و مدتی بعد تر تمام شد یا ارزوی من که پشت قله قاف بود و من بخاطرش تمام عمر را کوهنوردی کرده ام .

جادوگر مسکریچ

فیلسوفان بدکردار

هایدگر

گاهی لباس همه چیز را بیان می کند . ص ۱۸۷

بگذارید این جمله زیبا بدون شرح بماند

واقعا چرا یهودیها همیشه باسوادترین ها و پولدارتربن ها هستند . این جمله را ببینید

تناقض اینجاست که هایدگر که شخسا خود به یهودبان المان که بافرهنگ تربن و آسیمیله ترین و با سوادترین یهودیان اروپا بودند ، مدیون بود ص ۱۸۸

این جمله را بخوانید

شکی نیست که این وطن پرست نازی خواه ، هوشمن ، هوسران که به نظر می رسید قلبش را برای همیشه در خلوتگاه ییلاقیش ....

پدر هایدگر یک بشکه ساز بود ، او همیشه خودش را یک روستایی معرفی می کرد

مهم ترین اثر او ،، هستی و زمان ، نام دارد در این کتاب هایدگر در مورد جهانی که ما تجربه می کنیم که انرا جهان زیسته نامید ، حرف می زند

وقتی هایدگر سی و پنج ساله و پدر دو فرزند بود با دانشجوی زیبایی به نام هانا آرنت که فقط هیجده سال داست ارتباط داشت . او برای هانا نوشت :

هانای عزیزم ، شیطان مرا تسخیر گرده ، هرگز پیش از این چنین نبوده ام ، در باران و در راه خانه زیباتر شده بودی دلم می خواست تا اخر دنیا با تو راه بروم

هانا با کسان دیگری هم رابطه برقرار نی کرد و هازدگر را هم در حریان قرار می داد ص۱۹۵

این جمله زیباست

هایدگر می گوید ، که زندگی انسان در بستر زمان شکل می گطرد و به همین دلیل ما زمانهای متجسد هستیم

اصطلاح دازابن در عبارات هایدگر ، معنای باشکوهی دارد . دازاین ، هستی ای است که ما خودمان هستیم ، فردیت انسانی تعیین شده ، توسط تولد ما و شکل گرفته شده بوسیله انتخاب های ما

او می گفت : هیچ ارزش بنیادینی در جهان وجود ندارد بنا بر این ما ازادیم تا ارزش سازی خود را انجام دهیم و جهان تجربه شده خود را کشف کنیم

ریچارد وولین می گوید : فلسفه هادگر فلسفه ایست که می تواند قاطعیت را برجسته کند اما در مورد اینکه انسان باید راجع به چیزی قاطع باشد هیچ برنامه و هدفی ارائه نکرده است ص۲۰۱

این جمله شگفت انگیز هایدگر را ببینیم

مگذار گزاره ها و ایده ها قواعد وجود تو باشد

با این وجود این فرد دهاتی سخنرانیش را با گفتن هایل هیتلر تمام می کرد

اما واقعا چقدر هیتلر بد بوده و اساسا اینکه در وجود هر کسی یک هیتلری هست که در شرایط خاص می تواند هیتلد وجودی جامعه شود ، خود بحثی است که شاید بعدا درباره اش بنویسم

بهتر است توضیح هایدگر در مورد مفهوم گشتل یا قالب گذاری را در ص۲۰۶ بخوانید

این جمله هایدگر بعد از جنگ جهنی دوم تامل برانکیز است او می گوید :

تنها یک نوع معجزه می تواند المان را نجات دهد ص۲۰۷

گویا ان معجزه واقعا در المان اتفاق افتاده و ما امروز داریم چه کشور کاردرستی را می بینیم که کمترین اشتباهات را دارد

این جمله را در ص ۲۰۷ بخوانید وقتی که می شود به عملکرد هایدگر ایراد گرفت :

بر اساس فلسفه خود او مشکل اینجاست که لحظاتی هست که دازاین انسان را شکل می دهد

ما هم باید مواظب دازاین خود باشیم که این لحظات برای همه وجود دارد

این جمله در ص ۲۰۸

هایدگر با کسان دیگری هم ارتباط داشت و از انجا که الفرید از این وضعیت ناراحت بود او هم برای خودش نعشوق گرفت . هوس بازی نمی تواند اعتبار فلسفی یک انسان را نابود کند

صفای درونی این جوان چغر روستایی را شلوار چرمش را در این پاراگراف بخوانید ص۲۱۴

در همان زمانی که هایدگر، بزرگتربن جادوگر سالن های سخنرانی ، افکارش را مطرح می کرد . اما سعی داست داتشجویان را وادار کند تا در عین داشتن تفکر خلاق مسحور او شوند . خودش هوای زندگی روستایی به سرش می زد و به کلبه اش پناه می برد

توجه به ابن جمله هم خالی از لطف نیست که بخاطر ارتباط هایدگر و هانا اورده شده

روابط صنیمانه میان استاد و شاگرد به خصوص شاگرد زن و جوان در اموزش بسیار شایع است . این گونه روابط که دارای عنصر قهرمان پرستی است و نیروی شهوتی نیرومندی هم پشت ان هست را عقده هلوئیز می گویند

هایدگر در یال ۱۹۷۶ در سن ۸۷ سالگی درگذشت و چنانچه انتظار می رفت در مسکریچ دفن شد . او از مسکریچ امد و به مسکریچ رفت

لابلائیات

انسانها در نهایت انسان هستند و تشنه لذتهایی که بهشون حس و حال خوب می ده . یک عده کلاهبردار و دزد و شارلاتان در طول تاریخ تلاش کرده اند که انسان را از لذت ها و حال و حول هایی که دوست دارد دور کنند و انسان را موجودی فرا زمینی و روحانی معرفی کنند و برای دنیای توهمات خودشان واژگانی بسازند و طمطراقی براه بیاندازند که در نهایت چیزی جز فریب و ایجاد خرافه نیست .....

واقعیت این است که هیچ انسانی ، چیزی خارح از نیازهای انسانیش نیست . ولی زمانی که گروهی به قدرت می رسند ، افکار و نیازها رنگ و بوی ترس می گیرند و شرایط مغزی اماده انعطاف پذیری می شود . در این مواقع هست که ابر انسانها و اتوریته ها زاده می شوند و تزریق پول و قدرت در روند طبیعی زتدگی ایجاد اعوجاج می کند . این مسئله تا جایی است که باید گفت هر سیستمی می تواند برای خودش تولید منطق و فلسفه کند اما اینکه ایا این بواقع هم فلسفه هست یا خیر ، ایا این افراد بواقع هم فیلسوف هیتند یا خیر ، این تشخیص به هیچ وجه اسان نیست . مگر انکه شرایط سیاسی و چرخش ارابه های قدرت تغییر مسیر دهند ، در این صورت همگان بوضوح دور شدن سابه های سیاه نکبتی که از تراوش افکار کثیف در قالب اندیشه های ناب بر انها تحمیل می شده را خواهند دید .

متاسفانه ، انسان همیشه برده خودش بوده ، و این سبعیت و خشونت در بسیاری از موارد تقدیس شده ، اسطوره سازی شده و بساط بدبختی را فراهم کرده است

بافت های سرطانی چنان رشد کرده اند که دیگر چشم اندازی از واقعیت و حقیقت دیده نمی شود و کمک کردن به انسانها سخت ترین کار ممکن به نظر می رسد

احمق های مفید

فلسفه ، نگاه ماست به خدا ، و برگردان نگاه ما از خدا . این به ان معنا نیست که بتوان از همان ابتدا گفت فلسفه یکی از این دو تاست .

شاید بشود این جور توضیح داد که ما با فلسفه از خدا بالا نمی رویم بلکه با فلسفه از خدا به پایین می آییم . چنانکه از نوک کوه یخی ، قطره ابی سر می خورد و به سمت پایین می اید .

کلنجار رفتن با مفهومی که اثبات و عدم اثباتش هیچ تغییری در روند زندگی انسان ندارد ، یک جورایی مغلطه است

فیلسوفان بدکردار

ویتگنشتاین

فکر نکن ، نگاه کن

بعضی وقتا که از چیزی عصبانیم با چوب و یا هر چیزی که دم دستم بیاید ، درختان یا زمین را می زنم ص ۱۵۹

هر فیلسوف بزرگی به فلسفه مسیر جدیدی می دهد ، ویت گنستاین کسی بود که دو بار این مسیر را تغییر داد ص۱۵۷

خودکشی همیشه بخش رویی ذهن ویتگنشتاین بود و بخشی از این تمایل نتیجه اضطراب او نسبت به همجنس گرایی اش بود . او در زمانی همجنس گرا بود که همجنس گرایی در جامعه پذیرفته نبود ص۱۶۳

سه برادر ویت خودکشی کردن

خانواده ویت برابر با پول الان حدود صد و ده میلیارد دلار ثروت داشتند و مثل شاهان زندگی می کردن

ویت به سکس خشن با مردان علاقمند بود ص۱۶۷

ویت میراث بزرگ خودش را به برادرها و خواهرهای زنده اش بخشید و تبدیل به یک مرتاض فقیر شد ص۱۶۸ او خودش را از هر چیز لوکس و مجلل با دقت دور نگه می داشت و عمدتا با کاکائو زنده بود

او مدتی معلم مدریه ای در روستا بود و چون دانش اموزی را سخت کتک زده بود از ان روستا فرار کرد

ویتگنشتاین به رمانهای پلیسی علاقه داشت و دوست داشت بعد از یک روز درس دادن به سینما برود

در دهه ۱۹۳۰ ویتگنشتاین بزرگترین رابطه جنسی پنهانش را با فرانسیس اسکیتر یک دانشجوی خوب ریاضیات که ۲۲ سال از او کوچک تر بود برقرار کرد

این جملات را از او بخاطر بسپاریم

زبان همه چیز است

کارکرد واژه ها به تنوع کارکرد این اشیاء است

فلسفه مشاهده می کند نه تبیین

جهان چکونه است یک راز نیست ، بلکه بودن جهان راز است

اگر شیر بتواند حرف بزند ما نمی توانیم زبان او را بفهمیم

ویتگنشتاین همیشه بی مقدمه جلسات را ترک می گرد و بحث ها را بدون نتیجه قطعی رها می کرد . او تاب تحمل تظرات مخالف و متفاوت را نداست و همیشه فکر می کرد ختم کلام است

حتی راسل به او گفت : تو داری همه چیز را قاطی می کنی

ویت از اینکه دانشجویانش یادداشت بردارند متنفر بود و یادداشت ها را جسدواره می نامید ص۱۸۱

او در حاای که در بستر بیماری سرطان انتظارمرگ را می کشید گفت : به همه بگویید من زندگی عالی داشتم ص۱۸۲

او تا دو روز قبل از مرگش نوشت

او درباره کتابهای جستارهای فلسفی خود گفت : اگر می توانستم ابن کتاب را به خدا تقدیم می کردم

این جمله اش زیباست

زندگی به انسان یاد می دهد که به خدا ایمان داشته باشد ص۱۸۳

چونه زنی

یا مشغول زندگی شو یا بمیر

در هر صورت جریان زندگی توقف ناپذیر بسمتی که ما چیزی از ان نمی دانیم و هر چیزی درباره ان توضیحی غیر عاقلانه است ، حرکت می کند .

در این میان این که ما چگونه زندگی می کنیم ، چگونه لذت می بریم و چطور به احساسااتمان جواب می دهیم ، تراز عقلانیت ماست .

فرم زندگی اجتماعی و خانوادگی و سیاسی موجود در جامعه ، این تراز عقلانیت را به هم زده ، دیگر کسی به این فکر نمی کند که دلش از زندگی چی می خواهد ، صرفا همه می خواهند دندان پزشک شوند چون اولا پول خوبی درمیارن دوما به همه ثابت می کنند که چه پخی هستند .

کی وقت ان می رسد که ما خودمان را برای خودمان ثابت کنیم ، واقعا ما کجای زندگی خودمان قرار داریم ، دوباره به این حرف مسلم برگردیم که جربان زندگی متوقف نمی شود یا اگر متوقف شود زتدگی از جریان می افتد . پس در هر صورت ما برای شناخت علوم انسانی به یک اصل مسلم نیاز داریم . و ان می تواند این باشد که حریان زندگی متوقف نمی شود .

چون این مقدمه قابلیت چونه زنی ندارد پس باید کمی عضلاتمان را شل کنیم ، کمی از جدیت خودمان بکاهیم ، کمی وا دهیم ، تا جایی برای چونه زنی در زندگی روز مره ما باز شود .

یا باید مثل کسانی که به همه چیز پشت پا می زنند و تصمیم می گیرند دنبال خواست قلبیشان بروند ، عمل کنیم که یکی از انها ویتگنشتاین است که در ادامه فیلسوفان بدکردار درباره خواهم نوشت .

البته من این روش را قبول ندارم ، که انسان برای اینکه خودش باشد ، همه چیز را کنار بگذارد چون از لحاظ من تالی فاسد این کار ان است که کسانی که می خواهند مشغول زندگی شوند ، بدرد زندگی نمی خورند و یک جورایی منگول و ترسو هستند

نظر شخصی من ان است که در اوج مشغول زندگی شو ، درست وقتی هزار تا کار داری یک جایی برای خودت باز کن ، وقتی که ریئس جمهوری وقتی که استادی وقتی که چهره ای مشهور هستی وقتی پدر یا ماادر هستی ... مفاهیم را خم کن از روی زنگار جامعه و تظم دست و پا گیرش بپر ...

حتی اگر نامش را خیانت گذاشتن ، تو این گونه خیانت را انجام بده

یادت باشد یا مشغول زندگی باش یا بمیر

تورم

این روزا حال خیلی از مردم خرابه .

تورمی عجیب و غریب و افسار گسیخته مثل طوفانی از گرد و خاک در کوچه پس کوچه ها می وزد .

معنای جمله اقتصاد مال خر است را حالا می فهمم ، خرها همش دنبال کاه و علف هستند . پول پول پول

من به اهمبت پول باور دارم ولی اینکه همه چیز شده پول اصلا چیز خوبی نیست ، خوبه که پول نشانه تلاش و عرضه و برنامه ریزی افراد باشه نه انکه پول با خرید طلا و دلار و خانه بدست بیاد .

مردم هار شده اند ، هیچ مرزی را نمی شناسن ، این موضوع وجود داشت ولی حالا زیادتر شده ، وحشی تر شده ، پول دیگر نه تنها انسانها را پایند به اخلاق و انظباط و کیفیت نمی کنه که باعث شده بین انسان و اخلاق یک دره ای بوجود بیاید ،

دیگر هر حرفی غیر از پول چرند و پرند است ، شخصیت و شغل مهم نیست ، قاچاق چی باش فقط پول داشته باش ، دزد باش فقط پول داشته باش ،

من نمی توانم این همه نقش پر رنگ پول را در زندگی قبول کنم ، با انکه دوست دارم مثل همه پولدار و موفق باشم ولی نمی خواهم وقتی پیر شدم نسبت به خودم حس بدی داشته باشم ، نمی خواهم طوری باشم که همش دنبال جبران گذشته خودم باشم .

اگر سیاست مداران ما این قدر شعور ندارند که تورم زیاد موجب خراب شدن برنامه ریزی و حرکت سالم و دراز مدت افراد است ، اگر این قدر احمق هستند که نمی دانند تورم تمام شغل های مفید و موثر را قربانی می کند و ایجاد شغل های کاذب می کند ، اگر این قدر بی منطق هستند که نمی دانن تورم زیاد مساوی است با سقوط اخلاق .....

اگر ما چنین مسئولین بی کفابتی داریم ، که به نظر من داریم ، پس دیگر باید گفت حتی کارمان از گربه گذشته است

باید منتظر نشست تا این گفته تحقق پیدا کند که : شخصیت ما سرنوشت ماست

زن باز فلسفی

ما در قرن بیست و یک هستیم ، نعنای این حرف ابنه که ما بابستی در این حد از کلاس باشیم ، ما باید حرفهایی در کلاس قرن خودمان داشته باشیم و احساساتیبه اندازه زمان خودمان ، هیچ دلیلی ندارد که ما به بهانه های مذهبی و ملیتی و قومی و خانوادگی از عقل و علم و کلاس زمان خودمان عقب بمانیم . پس بر همه انسانهای موجود در کره زمین لازم و شایسته است که ناب ترین تفکرات و صیقل خورده ترین اندیسه ها را بشناسند و در جهت ارتقای ان قدم بردارند .

راسل

ازدواجاو را دورا قرار بود قرار بود یک ازدواج ازاد باشد که انزمان زیاد معمول نبود . ص۱۳۸

راسل نمی توانیت با شادی رهبران شوروی از دار زدن فئودالها به نزدیک تربن درخت موافق باشد

نوزادان خیلی از انچه فکر می کنیم ، مکارترند ، اگر بفهمند گریه کردن به نتایج دلخواه منجر می شود گریه می کنن ص۱۳۹

تلاش مقدس راسل را در این جمله ببینید

راسل نمی توانیت دست از تلاش برای خلق نسلی که در ازادی بی باکانه بزرگ شده باشد ، بردارد

راسل مدرسه ای داشت ، شایع شده بود که روزی یک روزنامه نگار به مدریه اعزام شده بود ، وقتی در زد کودکی برهنه در را باز کردو کفت : خدا وجود نداردص ۱۴۱

دورا با روی راندال که یک فعال کارگری بود ملاقات کرد و از انجا که عشق ازاد یکی از باورهای اصلی دورا بود ، شروع به خوابیدن با او کرد

راسل رابطه ای با یک معلم زیبا روی سویسی برقرار کرد .... بقیه معلم ها دیت به کار سدن و هر کسی یکی را برای خودش پیدا کرد ، در اتاق خواب ها در تاگراف هاوس (( نام مدرسه راسل )) در سراسر شب باز و بسته می شد ..... زنا نبابد دلیل طلاق باشد انچه ازدواج را ویران می کند حسادت و غیرتی بودن است .... راسل می گوید روابط بیرون ازدواج مشکلات درون ازدواج را کاهش می دهد

از صفحات ۱۴۰ تا ۱۴۵ موضوع تفکرات جنسی راسل است که من قسمتی از انرا نوشتم

جالب است بدانید که نگاه رعیت گونه حضرات ما به مردم برخاسته از تقسیم بندی جناب افلاطون از انسان ها به دو دستهه حاکمان و رعیت ، می باشد

راسل وجهه خود را بعنوان زن باز فلسفی تا سالهای پیری حفظ کرد .یکی از دوستان او می گوید ، راسل دنبال ترکیبی غیر ممکن از .... ... ...(( نام چند زن )) . بود

برداشت من از مطلب ص۱۴۸ اینه که راسل حتی با عروسش زن جان ، خوابیده

زندگی راسل در سال ۱۹۷۰ در ارامش به پایان رسید ولی بدبختی هایی که درست کرده بود ، ادامه داشت

این جمله راسل را چند بار بخوانید

راسل به اتو لاین گفته بود : وقتی با یک ادم معمولی حرف می زنم ، فکر می کنم دارم با زبان بچه ها حرف نی زنم . و این باعث می شود احساس تنهایی کنم.

پرستیژ خاص راسل و شاید طنز خاص او را را در این جمله ببینید

وقتی از او پرسیدن ، چرا وقتی تو را معرفی می کنن تا کمر خم می شوی ، پاسخ داد : پس تا کجا خم شوم

درد مشترک

هوا این روزها خیلی سرده

پریروز آذر و ساتگین به مشهد امدن . ولی خانه سرد بوده ، آذر زنگ زد گریه می کرد . می گفت لوله اب یخ زده ، هواساز مشکل پیدا کرده و ....

من هر چند جای خواب و استراحت گرم و نرمی برایشان روبراه کردم ولی خلاصه دیروز تصمیم گرفتم بیام مشهد تا استرس و فشار روحی و روانی انها کمتر شود .

در بین راه می خواستم در پمپ بنزبن رباط سنگ بنزین بزنم ، دختر خیلی جوانی از من خواست تا چند لحظه وقت مرا بگیرد .

فقط گفتم خواهش می کنم مزاحم نشو ، چون باید سریع بنزین می زدم و از این بیشتر در سرمای بیرون نمی ماندم .

او دوباره خواهش کرد ، این بار با دقت بیشتری نگاهش کردم ، دختر خیلی جوان و خیلی زیبایی بود بدون اغراق می گویم شبیه امی بود در فیلم مزرعه قلبها

گفت از من یک کتاب بخر ، و کتابهایش را روی صندوق ماشین گذاشت یک کتاب که اسم فاکنر رویش نوشته بود را خریدم به همون قیمت روی جلد

واقعا ان دختر هنوز هم انجاست ، ایا این موضوع کسی را ناراحت نمی کنه ، ایا ما با دور زدن میدان انقلاب به سمت میدان بدبختی حرکت کردیم

با چه منطقی می توان فلاکت را توجیه کرد ، دختر کتاب فروش وسط بیابان داخل یک پمپ بنزین .

من به مشهد امدم ، مقابله با سرمای مشهد این روزها اصلا کار اسونی نیست ، خانه های طبقه اول مثل خانه ما به هیچ وجه گرم نمی شن ، لذا ما شب را در جای دیگری خوابیدیم .

امروز صبح به بیمارستان مهر رفتم باید یک سری کارها برای مهندس سعیدی انجام می دادم ، بعد یک تاکسی گرفتم ، راننده می گفت در یک مجتمع با پانزده واحد زندگی می کند ، می گفت شش روزه اب مجتمع یخ زده و قطع شده ، مرد موقر و مودبی بود می گفت دو تا بچه داره ، او درد دل می کرد می گفت میانگین درامد روزانه اش بین چهارصد تا پانصد تومنه . نهایتا گفت خالص درامدش می شه ماهی ده میلیون تومان

من واقعا هر چی فکر کردم چطور می شه با ماهی ده میلیون زندگی کرد عقلم به جایی قد نداد ، اخه اونم با ابن همه زحمت ، پس تفربح و شادی خانواده چی می شه

لباس ، مسافرت ، مریضی ، اینترنت ، و ....

چرا باید این همه ادم بدبخت و مفلوک بی صدا باشن . چرا یک فیلم در موردشون ساخته نمی شه ، یک مقاله دربارشون نوسته نمی شه ، چرا اصلا موضوع بدبختی سوژه هیچ کس نیست .

چطور می تونیم راحت بخوابیم در حالیکه دخترهای خیلی جوان دارن تو پمپ بنزین کتاب می فروشن و رانندگان تاکسی نمی تونن برای بچه هاشون میوه بخرند

برتی کثیف

فیلسوفان بد کردار

........

راسل جایزه صلح نوبل را برده بود .

آلیس اولین همسر راسل بود ولی راسل در خود زندگی نامه اش می نویسد

بعد از ظهر رفتم دوچرخه سواری کنم و ناگهان ... متوجه شدم دیگر آلیس را دوست ندارم ص۱۲۹

این دو سه خط و اینکه آلیس تا هشتاد سالگی هنوز منتظر برگشت راسل بود . حاوی یک نوع احساساتی است که باید علوم انسانی به ان جواب بدهد

،، روز بعد آلیس برگشت یک سوال و جواب مستقیم درباره اینکه عشق مرده است و بعد در اتاق خواب صدای هق هق بلند و جگر خراش او بود و من که در اتاق دیگر پشت میزم نشسته بودم .... خیلی حیف شد ... چون به گریه اش انداختم . قلبم لحظه به لحظه سخت تر می شد ،،

راسل عاشق اتو لاین همسر یکی از دوستانش می شود و این عشق را مثل سیلی از احساسات سر او خراب می کند . تا جایی که الیوت در مورد راسل می نویسد : الهه جماع در بوته زار از دیدن زنی در حال تاب بازی دهانش باز مانده است .

راسل با هلن بود . ولی با او هم به جایی نرسید . این چند سطر را بخوانید :

یک روز در حالی که راسل و اتولاین در خانه راسل بودند . هلن در زد ‌ راسل در را باز کرد ‌و به او بک لیوان اب داد اما نگذاشت که او وارد شود . هلن در نهایت به امریکا برگشت . او در انجا سکته کرد و فلج شد و در اخر هم دیوانه شد و مرد . راسل در خود زندگی نامه اش خیلی کوتاه گفته است . من قلب او را شکستم ......

راسل معتقد بود تمدن غربی بزرگترین دستاورد انسان است

بی دلیل نیست که دوستانش به او برتی کثیف می کفتن . این چند سطر را بخوانید

... سپس راسل با ویوین که الیوت با ساده اندیشی به او سپرده بود ، خوابید

راسل دربااره کولت می نویسد :

ظرفیت کولت برای عاشق چند نفر بودن در یک زمان حیرت انگیز است،

با وجود این انها چند دهه با هم در تماس بودند و بعضی وقتا روابط خود را تازه می کردن

حالا راسل به زنی می رسد که قرار است مادر بچه هایش باشد . دورا

ادامه دارد

ساندویچ نهنگ

برتراند راسل

همین اول بگم که من این شخصیت را خیلی دوست دارم . بقول گفتنی عاشقشم . ادمهایی که شببه افکارشون هستند بهترین ها هستند .

برتی کثیف

برتراند راسل

امیدوارم زمانی برسد که یک ریاضیات رفتار انسانی به دقت ریاضیات داشته باشیم ،، راسل ،،

واقعا زمان ان رسیده که علوم انسانی را فرمولیته کنیم تا بتوانیم جلو ترس ها و خرافات را بگیریم

جنتلمن بودن قبل از هر چیزی قابل دیدن است و صفتییت که هر کسی یا چیزی را حذاب می کند . حتی انسان دشمنان جنتلمنش را دوست دارد

هنگامی که دود پیم را بیرون می داد واقعا به شغلش می امد ... واقعا جذابیت خردمندانه ای داشت ص ۱۱۷

در یک مسافرت دانشگاهی به امریکای شمالی دختر دانشجوی باهوشی از او پرسید چرا فلسفه صوری را کنار گذاشته اید . می گویند راسل جواب داد ، چون فهمیدن زمبن زدن زنها از این کار خوشتر است

راسل چهار زن و بی شمار معشوقه داشت لذا پشت سر او ردی طولانی از ویرانی های عاطفی به جا ماند ص ۱۱۹

راسل در خانه ای که بوی سکوت قبر می داد و بسیاری از موضوعات اصلا در ان مطرح نمی شد مثل پول و سکس ، بدور از بچه های هم سن و سال خودش بزرگ شد

خواندن معمای اپیمنیدیس که اهل کرت بود هم جالب بود . او که اهل کرت بود گفته بود همه کرتی ها دروغگو هستند ص ۱۲۷

ادامه دارد

مجلس ۲۲ دی

دیروز یک اتفاقی در تالار افتاد که خالی از لطف نیست انرا در اینجا ثبت کنم .

ما به تاریخ ۲۲ دی ماه ، مجلسی داشتیم به نام اقای نامور و تعداد میهمانهای این مجلس ۱۸۵۰ نفر بود

و چون شب قبل مجلس اقای فاتحی ۱۵۰۰ نفر میهمان داشت ، ما می بایست با تعداد کامل پرسنل کار می کردیم .

دیروز صبح کار نظافت تالار شروع شد و در اشپزخانه کار تهیه غذا و پخن مرغ ، هر کسی کاری می کرد و چون این روزها سردترین روزهای سالدر ده سال اخیر است یعنی منفی ۱۰ تا منفی ۱۷ و احساس تا منفی ۲۰

مجلس گرفتن در این جور هوایی سختیهای خودش را دارد . و من سعی می کنم که با ایجاد روحیه مثبت کارها را پیش ببرم

خانمم و یاتگین هم بخاطر تعطیلی مداری از مشهد به روستا امده اند ، انها کم کمک داشتند می رفتن فیض اباد خانه مادر بزرگ

صاحب مجلس میوه ها را اورد و بچه های اشپز خانه به من گفتن آب جوشه برای زدن برنج بیا اشپز خانه .

من خودم برنج را می زنم ،

در همین هنگام یکی از کارگرها گفت اقای نامور با شما کار دارند ، بسمت اقای نامور برگشتم او با تعجب به من گفت مجلس ما برای امشب نیست برای فردا شبه .

اول فکر کردم داره شوخی می کنه ، ولی او کارت دعوت را در اورد و گفت ، ببین اینم تاریخ

در اون وقت برای چند لحظه همه واژها جلو چشمم به رقص امدند ، ولی من نمی دانستم باید چی بگم .

در سکوت به دفترم برگشتم ، چند نفری پشت سرم وارد دفتر شدن ، بچه های تالار خیلی زود خبر دار شدن .

من همون جای همیشگی ام ، گوشه دفتر نشستم و پیشانیم را می مالیدم ، می دانستم که من اشتباه نکرده ام و تاریخ رزرو مجلس را درست ثبت کرده ام ، ولی صاحبان مجلس که حالا تعدادشان چند نفری شده بود ، مرتب می گفتن تو اشتباه کرده ای

دفتر قرار دادها را بدون انکه باز کنم جلو انها گذاشتم و سه نفر از انها دفتر را به همان تاربخ ۲۲ دی امضا کرده بودن .

گفتن خب غذای ما را برای فردا شب یعنی شب شنبه فریز کن

ولی ما شب بعد هم مجلس داشتیم ، مجلس اقای ابراهیم نیا

سود که نکرده بودیم ، کلی زحمت و ضرر پیش چشممون بود

من بخاطر ناهماهنگی بین اعضا یک خانواده با مشکلی مواجه شدم . که فقط به انها گفتم بیایید حالا به حل مشکل فکر کنیم ، تشخیص مقصر کمکی نمی کند

من خودم راه حل دادم که انها تالارشون را عوض کنن و این موضوع را به میهمانها ابلاغ کنند با بهانه قطعی گاز تالار

......

دیشب نتوانستم راحت بخوابم ، فکرم درگیر بود ، دمغ بودم ، ولی در هر صورت همه چیز با خنده جمع شد و ما همچنان با اقای نامور کنار هم نشستیم و چای خوردیم و من خوشحال بودم که رفاقتی را به پول عوض نکردم

سبیل های یخ زده

بهتر است برای زندگی یک آغاز و یک پایانی داشته باشیم و اینقدر خودمان را خسته زمانهایی که در انها هیچ نقشی نداریم ، نکنیم

منطقی تر و بدرد بخور تر ان است که مرگ را قبول کنیم و دست از اینهمه واژه های بلند بالا و پر طمطراق بشوییم که تلاش ابلهانه ماست برای ازلیت و ابدیت

ما یا می فهمیم که مشغول زندگی شویم یا راهی جز اینکه مشغول مردن شویم نداریم

.......... فیلسوفان برکردار

نیچه

محبوبترین کتاب او (( چنین گفت زرتشت *)

کتابی که عوام و خواص در حمام گرم زبان اوریش مست و سر خوش می سوند

این جمله او زیباست :

زندگی چشمه ای از روشناییست اما در جایی که خناثان هم اب می خورند ، همه چاهها مسموند

این جملاتش را بشنویم :

ایا انسان تنها اشتباه خداوند است ، یا خدا تنها اشتباه انسان است .

شاد بودن وقتی مشغول یک کار غیر دلخواه هستیم ، هنر بزرگی نیست

اگر در بدانیم که مردم در زمان نیچه اقسرده بودند و عده ای از این افسردگی سود می بردند ، افسردگی و سرخوردگی همگانی مردم در زمان حال را یک اتفاق نمی دانیم و باید هوشیار باشیم که این دردمندی روح جامعه ما نیز یک برنامه هدفمند برای خسته و مفلوک کردن تدربجی جامعه است . در ص ۸۳ کتب این جمله امده است :

سرخوردگی همگانی ، رنجش ، احساس ستم ، و قربانی بودن .... اینها همان چیزی بود که دیکتاتوری های قرن بیستم و شیادان زرنگ از ان بخوبی بهره برده اند

در ص ۸۴ این سطور را خواهید خواند :

همانطور که او در کوهستانهای ذهن قله به قله بالا می رود ، ما هم باید چهار دست و پا بدون نگاه کردن به پرتگاههای دلهره اور بدنبال او برویم ، هنگاهی که برای دیدن راهنمای مان سر راست کنیم سبیل های یخ زده او را خواهیم دید ....

این جمله او چه معنایی می دهد :

هنگامی که به نزد زنان می روی تازیانه ات را فراموش نکن

من منظور او را از این جمله نفهمیدم :

اگر انیان ذره ای به خرافات اعتقاد داشته باشد ، به یختی می تواند باور نداسته باشد که انسان در تسخیر است و فقط سخنگو و میانجی نیروهای فوقانی است

پدر نیچه در سی و پنج سالگی مرد و مادرش در بیست و چهار سالگی بیوه شد .

هم کلاسی های نیچه نام او را روح زجر کش گذاشتن

این تکه از حرف نیچه ، حس خاصی دارد :

روح را نباید گفت ، باید انرا اواز خواند

جمله انسان گرگ انسان است را از شوپنهاور شنیدیم ، نیچه کتابی دارد به نام :

انسان زیادی انسان است

باید هزار دفعه این جمله نیچه را زیر لب تکرار کرد :

ما باید بیاموزیم که به صورت متفاوتی فکر کنیم و به صورت متفاوتی احساس کنیم

ایا از دل نا امیدی زندگی جوانه می زند ، واقعا چه چیزی زندگی را چنین راز الود کرده است ، به این جمله در ص ۱۰۳ دقت کنید :

شعار نیچه ، قدرت با زخم زدن بدست می اید ، بود ، طولانی ترین و بزرگترین لثر او که همان اپرای منثور او چنین گفت زرتشت ، است از دل همین نا امیدی بیرون امد .

مادرم همیشه می گفت ، نون گندم را شکم فولای می خواد ، حالا به این جمله دقت کنید ص ۱۰۴ : همه لذت ها بدنبال ابدیت هستند . نان گندم ابن فلسفه را فقط شکم های اهنین هضم می کنند

این جمله نیچه را با اب طلا بنوبسید :

با زمین رو راست باشید و حرفهای کسانی که با شما از امید به جهان دیگری حرف می زنند را باور نکنید .

در جمله ای دیگر نیچه نکته ظریفی را بیان می کند :

اخلاق بغض فرو خورده کسانی ایت که کاری از انها بر نمی اید

این جمله نبچه را روی تابلو بنویسد از از زاویه های متفاوت به ان نگاه کنید :

چگونه با یک چکش فلسفه پردازی کنیم

فیلیوف احساساتی ما وقتی نی خواست اسب شلاق خورده ای را بغل کند بسختی توسط اسب به زمین کوبیده شد

این جمله جادویی نبچه را در ص۱۱۳ بخوانید :

شخصیت ، سرنوشت ماست .

نبچه وقتی به دیدن زنی می رفت با خود تازیانه می برد البته این تازیانه برای ابن نبود ان ها با هم سکس وحشی را تجربه کنن بلکه قرار بود زن نیچه را با ان تازیانه هی کند و سر کارش بگذارد

فیلسوف ما کلا ۵۶ سال عمر کرد که دوازده سال اخرش دیوانه شده بود و ثروت هم در زمان دیوانگی به او رو اورد و گر نه حال و روز خوبی نداشت .

می گویند خواهرش حتی بدای سود بیشتر مفاهیم نوشته های او را عوض می کرده و ....

انسان گرگ انسان است

فلسفه ان نیست که به دیگران بگوییم چطور زندگی کنن ، فلسفه زبان زندگیست که در ان یاد می گیریم خودمان چگونه زندگی کنیم . یادمان باشد هیچ فردی ابر انسان نیست و یا همه ابر انسان هستند ،

یادمان باشه هر یک از ما انسانهای کوچک وظایفی بزرگی داریم که باید انجام دهیم بزرگ کردن بچه ها ، کمک به پدربزرگ و مادر بزرگ ، عشق بازی با کیس جنسی مناسب ، کمک به حیوانات ، ایجاد رفاه برای دیگران ، و لذت بردن از لحظه لحظه زندگیمان

اگر حالمان خوب نیست پس باید دوباره فکر کنی .

....... فیلسوفان بد کردار .....

شوپنهاور

او اهمیت سکس در زندگی انسانی را به رسمیت شناخت .

شوپنهاور که مثل تمام مردم عادی نگرانی زمان در او جا خوش کرده بود می گوید : هیچ چیز بهتر از این نیست که به این جهان به صورت یک تبعید گاه بنگریم ....

او فردی همه دشمن پندار بود . گاهی به مستخدمه اش به وحشتناک ترین وجه فحاشی می کرد و موقع اصلاح فکر می کرد ارایشگر می خواهد گلویش را ببرد

شوپنهاور فکر می کرد

حکومت تمامبت خواه یک حکومت کامل است

شوپنهاور درباره زنان می گوید

زنان به دلیل اینکه خود کودک احنق و کوته بین هستند و در یک کلام در طول زندگیشان تنها بچه هایی بزرگ هستند فقط به این درد نی خودند که در بچکی از ما مراقبت کنند و به ما بیاموزند انها چیزی بین یک کودک و یک مرد هستند که البته مصداق مرد همان انسان است تنها نیاز هوش نردانه به سوس است که باعث می شود این جنس کوتوله با شانه های کم عرض کپل های پهن و پاهای کوتاه تبدیل به جنس لطیف شود

شوپنهاور مانند بودیسم زیر همه چیز یک شعله هیچ بودگی قرار می داد

شوپنهاور نقش شبه دبنی موسیقی را در دنیای امروز پیش بینی می کرد و انرا نه کپی افکار که کپی اراده می دانست

به این نتیجه رسیده ام نه ساخته یک موجود نیکو که محصول شیطان است که مودات را درست می کند تا از رنج دادن انها لذت ببرد ... شوپنهاور ....

او فکر می کرد انسانها ویژگی های شخصیتی را از پدر و هوش را از مادر به ارث می برند

او به این گفته اپیکوریوس معتقد بود که : هیچ نظامی در جهان وجود ندارد که ما را به سمت یک زندگی با فظیلت هدایت کند

در فضای نیهن پرستانه او به سمت وایمار رفت و گفت : من بدنیا نیامده بودم که با مشتم برای انسانها بجنگم بلکه بدنیا امده بودم که با ذهنم به مردم خدمت کنم

شوپنهاور فاقد حس پدری بود و در باره فرزند دختر نامشروعش بسیار بد رفتار کرد

گفتار او درباره سکس :

این یک امر مهم اما ناگفتنی است و یک راز عمومی است که هیج وقت و در هیچ جا نباید در مورد ان حرف زد . اما در همه ذهن ها چنان حی و حاضر است که حتی در ظریف ترین اشارات هم درک می شود .

شوپنهاور کشف فروید در حضور همه جا حاضر سکس را پیش بینی می کرد .....

او بطرز عجیبی با مادرش بد بود و در بیست سال اخر مادرش هیچ دیداری با او نداشت .

مادرش و خواهرش را به دادگاه برد

شوپنهاور در تمام عمر به صورت یک انسان محزون خود مدار و ترحم انگیز زندگی کرد

شوپنهاور در جریان انقلاب ۱۸۴۸ در فرانکفورت از نیروهای حکومت به خانه اش دعوت کرد تا از پنجره به تظاهر کنندگانی شلیک کنند که از نظر او اراذل و اوباش بودند که ممکن بود در امد های او را تهدید کنن

.........بله پشت جریانات اسمهای بزرگ همیشه انسانهای بزرگی وجود ندارد

جزیره سپید دارها

اگر حوصله کنم

در چند متن اینده کتاب

فیلسوفان بد کردار

نوشته نایجل راجرز و مل تامپسون را به اختصار و همراه با نقطه نظرات خودم می نویسم .

هدفم از نوشتن این مطالب این خواهد بود که اولا هدف از حرف نباید فقط حرف باشه . دوما بزرگ کردن دیگران و بردلشت از افکار دیگران در بسیاری از موارد یک مسئله سیاسی است که کلاشان انجام می دهند و گر نه انسانها در نهایت یک فرد معمولی هستند که نهیت در یک زمینه تجربه و علم بیشتری دارند سوم اینکه هوشیار باشیم که انسانهای خوب کسانی نیستند که خوبی و بدی و باید و شاید ها را ترسیم می کنند بلکه کسانی هستند که جدای از هر نگاه و قضاوتی باعث لبخند ، رفاه ، ارامش ، امنیت و سلامتی دیگران هستند

بهوش باشید بقول وایتهد : مفاهیم فلسفی همیشه لباس عواطف انسان را به خود می پوشند

در فلسفه حرفها مثل باد شما را از دنیای واقعی به هپروپ می برند ، مثل این جمله ی هایدگر :

کسی که بهتر از همه فکر می کند بدتر از همه هم خطا می کند

در کل این جمله سقراط را باید در راس تمام کتابهای درسی مدارس بنویسند :

زندگی ای که با عیار روشتفکری سنجیده نشود ، شایسته زیستن نیست

با این وجود باید بهوش باشیم چرا که خیلی ها با این طناب بازی کرده اندکه باید به انها بند بازان روشنفکری گفت ، ببینیم با طناب چه کسی داریم به چاه می رویم

ژان ژاک روسو

انسان ازاد افریده شد ولی امروز در همه جای دنیا در زنجیر است ..

روسو که با این حرفها قدیس انقلاب فرانسه و انقلابهای رمانتیک شده بود ، خودش پنج کودکش را به یتیم خانه سپرد و ان بچه ها در یتیم خانه مردند حتی بنا بر استاندارد های قرن هیجده این یک رفتار بی صفتانه بود

به این جمله کتاب دقت کنید

به نظر می رسید خود ازاری روسو که تا اخر عمر ادامه داشت به طور خاص در تخیلات اسمناگرابانه او مجال ظهور می یافت .

منظور همان تخیلات زنده و عشق نالان روسو است

جمله بعدی در مورد روسو هر چند ممکن است از نظر نویینده منفی باشد ولی من این حس را قبول دارم

روسو هر رابطه ای را بر اساس لذتی که به او می داد ارزیابی می کرد و هیچ ادعایی را در مورد الزامات متقابلی که ممکن بود از او انتظار برود را نمی پذیرفت

این جمله روسو قابل تامل است

مکاشفه های انسانی با دادن احساسات انسانی به خداوند به او توهین می کنند

این جمله روسو برای ما ایرانیها چقدر اشنا به نظر می رسد : روسو معتقد بود مردم انگلستان تنها در روزهای انتخابات آزاد هستند

روسو در این جمله حقیقتی بزرگ را به زبان می اورد : روسو اصلا فکر نمی کرد نیازی به رستگاری داشته باشد او ببشتر خودش را قربانی گناه می دانست تا گناهکار

روسو شصت و شش سال عمر کرد ابتدا او را در قبرستانی زیبا به نام حزیره سپیدارها به خاک سپردن ولی بعد جنازه اش را به پاریس بردن و روبروی قبر ولتر که این دو تمام عمر با هم دشمن بودند به خاک سپردن

برتراند راسل هم درباره روسو گفت : هیتلر برونداد روسو بود

.....

واقعا ببینیم برونداد اندیشه های دیگران که بر اجداد ما تحمیل شده چه کیانی بوده اند و با ما چه کرده اند

آرام بگیر و آرام بمیر

در فضای مجازی نیستم

در فضای حقیقی هم نیستم

اگر خواسته باشم درستش را بگویم

من الان درست وسط دنیای فکاهی هستم .

مردمی اینجا هستند که باید یک چیز را بدانند .

هیچ کس نباید از بدبختی ها و مشکلاتش حرف بزند چون در میان این همه فلاکت و بدبختی کسی برای شنیدن مشکلات و بدبختی دیگران وقت ندارد

عاشق زندگی فکاهی خودمان باشیم . نه اسب سواری خواهد امد نه شتر سواری . بی خودی خودمان را به اب و اتش نزنیم . اذیت کردن فایده ای ندارد قلی تو همون پاهاتو بنداز رو هم ، قمر تو همون لنگاتو بده بالا ، غلام تو همون قلیونتو بکش ، بذاریم تا قلندر ماستشو بخوره .

امکان داره اینترنت را بطور کامل قطع کنن و ما باز یک چند قرنی بیشتر می ریم تو دنیای فکاهی خودمون . انزمان که هممون یک دوست دختر الاغ داشتیم که با یک دسته علف تازه می رفتیم سراغش اونم حیوونی دمش را می داد بالا و می گفت یالله ، هنوز که صاحبم نیومده

برای رفتن به سر قبر شجریان باید هفت خان رستم را رد کنیم ، یک روز قبرستان تعطیله روز دیگه بهانهدیگری هست و قبلش هم باید بلیط تهیه کنی ، ولی وقتی می خوان یکی را بلند کنن فقط باید بیای ببینی چه بساطی راه میندازن

هنوز معلوم نشده عامل گرونی ماشین کیه ، معلوم نیست عامل اختلاس و دزدی و فساد کیه ، معلوم نیست چرا بیکاری و فقر داره بیداد می کنه ، ولی سوالای شب اول قبر خیلی وقته لو رفته ، دقیقا مشخصه اسب فلانی تو راه فلان جا داشته به چی فکر می کرده

من در دنیای مجازی نیستم

در دنیای واقعی هم نیستم

در دنیای فکاهی هستم و مرتب به خودم دو تا توصیه می کنم

آرام بگیر و آرام بمیر