مجلس ۲۲ دی
دیروز یک اتفاقی در تالار افتاد که خالی از لطف نیست انرا در اینجا ثبت کنم .
ما به تاریخ ۲۲ دی ماه ، مجلسی داشتیم به نام اقای نامور و تعداد میهمانهای این مجلس ۱۸۵۰ نفر بود
و چون شب قبل مجلس اقای فاتحی ۱۵۰۰ نفر میهمان داشت ، ما می بایست با تعداد کامل پرسنل کار می کردیم .
دیروز صبح کار نظافت تالار شروع شد و در اشپزخانه کار تهیه غذا و پخن مرغ ، هر کسی کاری می کرد و چون این روزها سردترین روزهای سالدر ده سال اخیر است یعنی منفی ۱۰ تا منفی ۱۷ و احساس تا منفی ۲۰
مجلس گرفتن در این جور هوایی سختیهای خودش را دارد . و من سعی می کنم که با ایجاد روحیه مثبت کارها را پیش ببرم
خانمم و یاتگین هم بخاطر تعطیلی مداری از مشهد به روستا امده اند ، انها کم کمک داشتند می رفتن فیض اباد خانه مادر بزرگ
صاحب مجلس میوه ها را اورد و بچه های اشپز خانه به من گفتن آب جوشه برای زدن برنج بیا اشپز خانه .
من خودم برنج را می زنم ،
در همین هنگام یکی از کارگرها گفت اقای نامور با شما کار دارند ، بسمت اقای نامور برگشتم او با تعجب به من گفت مجلس ما برای امشب نیست برای فردا شبه .
اول فکر کردم داره شوخی می کنه ، ولی او کارت دعوت را در اورد و گفت ، ببین اینم تاریخ
در اون وقت برای چند لحظه همه واژها جلو چشمم به رقص امدند ، ولی من نمی دانستم باید چی بگم .
در سکوت به دفترم برگشتم ، چند نفری پشت سرم وارد دفتر شدن ، بچه های تالار خیلی زود خبر دار شدن .
من همون جای همیشگی ام ، گوشه دفتر نشستم و پیشانیم را می مالیدم ، می دانستم که من اشتباه نکرده ام و تاریخ رزرو مجلس را درست ثبت کرده ام ، ولی صاحبان مجلس که حالا تعدادشان چند نفری شده بود ، مرتب می گفتن تو اشتباه کرده ای
دفتر قرار دادها را بدون انکه باز کنم جلو انها گذاشتم و سه نفر از انها دفتر را به همان تاربخ ۲۲ دی امضا کرده بودن .
گفتن خب غذای ما را برای فردا شب یعنی شب شنبه فریز کن
ولی ما شب بعد هم مجلس داشتیم ، مجلس اقای ابراهیم نیا
سود که نکرده بودیم ، کلی زحمت و ضرر پیش چشممون بود
من بخاطر ناهماهنگی بین اعضا یک خانواده با مشکلی مواجه شدم . که فقط به انها گفتم بیایید حالا به حل مشکل فکر کنیم ، تشخیص مقصر کمکی نمی کند
من خودم راه حل دادم که انها تالارشون را عوض کنن و این موضوع را به میهمانها ابلاغ کنند با بهانه قطعی گاز تالار
......
دیشب نتوانستم راحت بخوابم ، فکرم درگیر بود ، دمغ بودم ، ولی در هر صورت همه چیز با خنده جمع شد و ما همچنان با اقای نامور کنار هم نشستیم و چای خوردیم و من خوشحال بودم که رفاقتی را به پول عوض نکردم