این یک تجربه عجیب است که من امروز بعد از ظهر و امشب دارم .

علی که عکسش را الان می ذارم در پروفایل ، امروز ظهر در سانحه ماشین فوت کرده ،

علی پسر خواهر و دوست من است . و او الان در سرد خانه است و من دقیقا از امروز صبح میزبان دوست عزیزی هستم و دارم یک برنامه کاری را پیش می برم و حتی یک لحظه از هم دور نیستیم و من اصلا نمی توانم به این موضوع اشاره ای داشته باشم .

این حس عجیبی شده که من حتی همین الان ساعت یازده شب هنوز با دوستم هستم و داریم در مورد کار حرف می زنیم و من در این وسط گاهی یواشکی یک زنگ به خواهرم عزت می زنم و گاهی زنگی به آذر می زنم یا پیامکی می فرستم

علی جان اونی که پشت در بود مرگ بود . و ابن حسی است که نمی توانم برای تو باورش کنم

غم اومده خونه من

انگشتو بر در می زنه