رباط سفید

انقدر من از رباط سفید رد می شم که خود بچه های رباط سفید هرگز اینقدر قد و بالای ده شان را گز نکرده اند

جاده تربت به مشهد از وسط روستای رباط سفید می گذشت . این روستا که داخل یک سری رشته کوهها قرار دارد در کنار بازه حور . بسیار پر درخت و سرسبز هستند

قصابی ها ، سوپرمارکت ها ، رستوران و تعمیرگاهها ی زیادی بغل جاده بود ، همه وقتی به این روستا می رسید ن سرعت ماشینشان کم می شد و همه تشویق می شدن یک سرو صورتی به اب بزنن و نفسی تازه کنند . بچه ها پفک و بعضی ها سیگاری می کشیدن .

این توقفگاه بین جاده ای زیبا برای مردم نعمت و موهبتی بود . من همیشه از زنها و بچه هایی که زرد الو و گیلاس باغ خودشان را انجا می فروختن خرید می کردم ، گاهی به باغشان می رفتم و در ازای مقدار پولی از درخت برای خودم میوه می چیدم . همه این حرفا از رباط سفید یک نقطه با رونق اقتصادی بالا ساخته بود . مردم همونجا در خونشون به اندازه میدان باریهای تهران و مغازه های تجریش معامله می کردن و سود می بردن .

تا اینکه ....

چند سال قبل که تردد ماشین ها زیاد شده بود جاده مشهد به تربت هم داشت یک طرفه می شد و این امنیت و سرعت جاده را بالا برده بود ، ولی همیشه سمت رباط سفید ترافیک سنگین داشت چون جاده در انجا کما فی السابق دو طرفه بود . این موضوع یکی دو سالی ادامه داشت تا اینکه جاده از وسط رباط سفید خارج شد و از شرق بازه حور رباط سفید را دور زد

حالا دیگر رباط سفید رونقی نداشت ، مغازه ها یکی پس از دیگری بسته شد من حالا فقط وقتی ماشینم در این نقطه بنزین نداشت از داخل روستا رد می شدم . یک روز با یکی از اهالی روستا به حرف ایستادیم او می گفت سه تا پیر مرد که قرار بود جاده برای تعریض شدن از وسط ملک انها رد بشه موافقت نکردن ، یک سال پروژه جاده سازی متوقف شد تا اینکه تصمیم گرفتن جاده را از رباط سفید بردارند . حالا همه خاک به سر شده اند زندگیشان از رونق افتاده و ابادی و سر زندگی از ده رفته و فعلا که هیچ راهی وجود ندارد تا اوضاع بهتر بشه

بله این داستان رباط سفید چقدر آشناست

چقدر این داستان شبیه اون سرزمین زیبایی است که هر کسی در ان هر طور دوست داشت زندگی می کرد و اقتصاد ان شهر بالاتر از همه جا بود . ولی یک روز مردم ان شهر کور شدن و عقل خودشان را دادن یک پیرمرد که هرگز حتی به بانک مراجعه نکرده بود ، نان نذری خورده بود و حرف بذری زده بود ....

وای خدایا سرنوشت ها وقتی بدست پیر های خرفت سپرده می شود چقدر عبوس و وحستناک هستند

چقدر سرنوشت انسانهای روشنفکر ساکت ، مانند همه

چقدر زود دیر می شود