زندگی
گاهی چنان دلم می گیرد که بدنم کرخت می شود و توانم تحلیل می رود و از سویدای وجودم آه می کشم .
حماقت انسانها موجب ایجاد خشونت سنگینی می شود . پس باید گفت که هر فرد احمقی در اصل یک تبر بر سر انسانهای معمولیست .
بحث سر افسردگی نیست ، ولی من بارها گفته ام
چقدر سخت است زندگی در بین ادمهایی که به عمد منطق را زیر پا می گذارند و تلاش می کنن با خریدن عده ای چماق بدست به اهداف خود برسند
چرا سخت است پدرها دست مادرها را بگیرند و در خاطراتشان قدم بزنند ، جوان ها اتشی بر پا کنند برقصن و شادی کنن ، بچه ها تاب بخورند و به غذا قبل از اماده شدن ناخنک بزنن
چرا زندگی اینقدر از قلب انسانها دور شده ، من سر شب در پاساژ آرمیتاژ بودم ، پاساژ شلوغ بود ، هر لحظه چندین نفر از جلوم رد می شدن ، به انها نگاه می کردم از جیبشان خبر نداشتم ، از شغلشان ، از خانواده از مذهب از هبچی .... اینها روی چهره انها حک نشده بود
ولی یک چیز کاملا مشخص بود ، گذر زمان روی تک تک انها نقاشی شده بود ، من بوضوح می دیدم انها فقط یک چیز دارند و ان زمانیست که در اختیار دارند . بچه هایی که هنوز تمام زندگیشان جلو رویشان بود و پیرهایی که تمام زندگیشان پست سرشان بود . ابن تمام ماجراست
چرا قدر این را نمی دانیم ، چه می خواهیم ، داریم از کی انتقام می گیریم
چرا زندگی غریب ترین واژه در قاموس ماست . ایا ما بالاتر از سطح خشونت رسیده ایم و دیگر از این حالت لذت می بریم .