اندوه لبنان کشت ما را
چیزهای مسخره و موهن زیاد شنیده ام تا انجا که ذهن من قبول کرده من فردی هستم که هیچ اشکالی ندارد مورد اهانت واقع شوم . یکی از چرندیاتی که خیلی حد خر فرض کردن من را برده بالا و با لحن خاصی هم ادا می شه این ترانه است که می گه :
اندوه لبنان کشت ما را ....
مخصوصا اینکه طرف یک صدای دو رگه ای هم داره، گویا سوسک های ایران در دهان سراچ ریده اند . من این گونه خلط ها را نه می بخشم و نه فراموش می کنم .
سالها قبل ماه رمضان در فصل چیدن انار بود ، ما تعدادی کارگر لز روستای بزق داشتیم ، یکی از کارگر ها که اتفاقا جوان بسیار برومندی بود ، فکر کنم می خواست عروسی اش را بگیرد روزها انار می چید و این کار سختی است ولی با این احوال می گفت من شبها بعنوان نگهبان در باغ می خوابم ، می خواست هر طور شده پول بیشتری بگیرد . بماند که پول عملگی هیچی نیست و یک نوع بردگی و بیگاریست .
اسم ان جوان را فراموش کرده ام ، شبها که مادر غذا درست می کرد یک مقداری هم بیشتر می پخت و گاهی شبا من غذا را می بردم .
ان شب هم بعد از افطار مادر تلفن زد که بیا یه کم کوکو سبزی هست برای نگهبان ببر
باغ اناری بابا بسمت روستای احمد اباد بود ، همین وه از روستا بیرون زدم تاریکی مطلق بیابان را گرفته بود . تقریبا شش کیلومتر پایین از روستا چاه عمیق اخلاقی قرار داشت . باغ اناری شاید سیصد متر طول داشت وسط باغ انارها را جمع کرده بودیم من بداخل باغ پیچیدم و انتظار داشتم نگهبان با دیدن چراغ ماشین به داخل راه بیاید و از من غذا را بگیرد ولی کسی نبود ، کنار انارها دور زدم نور ماشین به همه جهت افتاد ولی بازم کسی نبود . پیاده شده و چند مرتبه با صدای بلند داد زدم صدایم در سکوت شب تا دور تر ها می رفت ولی بازم از نگهبان خبری نشد
.....
حسام سراچ دلت برای لبنان خیلی می سوزد برای ساحلش برای سینه های برجسته دخترانش ، برای ...
کجایش برایت اندوه ناک است .....
......
از نگهبان خبری نبود لذا تصمیم گرفتم غذا را که در سفره ای پارچه ای بود کنار انارها به درخت ببندم و برگردم ولی نگهبان انجا روی علفها مثل مرده ای افتاده بود ، خوابش هیچ فرقی با مردن نداشت خیلی بی مبالات و عمیق بود فقط یکی روی علفها افتاده بود و دکمه ی هوشیاریش را قطع کرده بود ، تکانش دادم شایدم بار دوم یا سوم بود که یک هو از خواب پرید و چه بد جوری مضطرب بود ، قابل توصیف نیست درست مثل زنده شدن مردگان غیر متعارف بود .
بسختی توانستم ارامش کنم ، منم ، برات غذا اورده ام ، هنوز که سر شبه و ....
وقتی به سمت خانه می امدم ماه در روبرویم بود ، چراغهای ابادی سو سو می زد و من به این فکر می کردم که یک جوان چگونه از بدبختی و فلاکت از روستای بزق امده ابنجا کار می کند و چه می خورد و کجا می خوابد
اندوه بزقان مرا کشت ، سرم را روی فرمان گذاستم و های های گریه کردم
سراچ اگر اندوه لبنان تو را کشته به ک یرم ،ریدم تو جنازت . من بغضی پر شده ام از اندوه بزقان