مرد تنهای روز
گاهی احساس تنهایی عجیبی دارم ، خانواده عجیب از من دورند ، با انکه بحاطر استقلال کاری و مالیم خلاصه تا حدی احترامم را دارن ولی بطور مشخص از به صحبت شدن من در جمع خانواده می ترسند ، وقتی که من حرف می زنم همه تلاش می کنند موضوع حرف را عوض کنند ، سکوت زشتی فضا را می گیرد ، و من احساس تنهایی عجیبی دارم ، به نعمت می گویم برای دو زنه ها دین چیز خوبیه چون اصلا فکر نمی کنن خیلی عوضی هستن بح حسین می گم اگر نزود که برارت شهید می شد الان باید پاتاوه در هند باز می کردی ، به رباب می گم امسال دیگه روزه نگیری که من حوصله قبرستان امدن ندارم، به زن اویس که رفتم پیشش ناهار بخورم می گم خیلی گوشت خوب و لذیذی پختی ، غذات عالیه ، پنجاه درصد زندگی سر سفره معلوم می شه پنجاه درصدش رو تخت خواب بقیه اش حرفه ، اگه تو این دو جا توافق داشتین می تونین احساس خوشبختی کنین . با تمام این حرفا دوباره دیگه منو دعوت نکنین که از همین الان گفته باشم من این جور جاها نمیام من جایی می رم که نصفشون مست باشن نصفشون برقصن و به پر و پاچه هم نگاه کنن
گاهی احساس تنهایی عجیبی دارم ، خب برام مهم نیست ، من نمی تونم مثل کس دیگه ای باشم ، نمی تونم به خاطر بزرگترها سکوت کنم و بخاطر کوچکترها ملاحظه کنم اونا هم بیان حرف بزنن ، مسئله سر ناراحتی و ترس نیست موضوع ارتباطه ، موضوع محبته ، موضوع علاقه به خانواده است من فقط می خوام بهشون بگم هر موقع تشنه شدید آب بخورید و هر کس بهتون گفت آب حرومه به حرفش گوش نکنید . من می خوام بگم هر موقع دستشویی دارید خب برید خودتونو خالی کنید .... به نظر خودم اصلا موضوع سختی نیست که حرف بزنیم
اگر حرف نزنیم دیگران ما را نمی شناسن و درست نمی دونن ما چی می خواهیم ، نمی شه مکنیات ما را بخونن و بدونن ، این وسط نمی شه بازی کرد باید تکلیفت را روشن کنی یا این ور قضیه هستی یا اون ور داستان ، یک عمر استخون لای گوشت شکستیم شدیم همچی ننه قمرهایی ، قادر به داشتن موضع مشخص نیستیم .
گاهی عجیب احساس می کنم تنهام ،گاهی عجیب خودم را غریبه در میان کسانی می بینم که میانشان بدنیا امدم و بزرگ شدم ، گاهی .....