هوای بسیار خوبیست ، هنوز که حباب تر از بین نرفته و ما میتونیم زندگی کنیم  . 

صبح رفتم سر خاک بابا و ننه را تمیز کردم ، گلها را اب دادم ، قبرستان خلوت بود  ، چند دقیقه بعد محسن سعیدی امد لباس سیاه پوشیده بود می گفت دیشب زن عمویش مرده ، مادر جواد ، چند لحظه بعد جواد امد ، بهش تسلیت گفتم ، گفتم روز خوبیست برای مردن ،  ننه و باباها یا باید اصلا نمیرن  یا اگه می خوان بمیرن باید همینطوری بمیرن ، دیدن جان کندنشون سخته ، وقتی پیر می شن میفتن تو جا و از مرگ التماس می کنند اصلا نمی دونی چقدر سخته  .

جواد سری تکون داد  ، حالش خراب بود ، بچه کاشانی داشت قبر را اماده می کرد . کس دیگری نبود قبرستان خلوت بود . منم روی قبر پدر و مادر دستمالی کشیدم ، به عکسهایشان نگاهی کردم  و نگاهم را کش دادم  نمی دانم چه چیزی در این لحظه وجود داشت ولی یک چیز بود گویا اینجا مرگ و زندگی به هم پیوند می خورد ، شهوت ، عشق ، اسپرم های سرگردان ، نگااههای عریان و رهایی بی انتها 

جواد حالا نشسته بود ، روی خاکهایی که بچه کاشانی بالا ریخته بود ،  نگاهش به داخل  قبر میخ شده بود  .  شاید داشت تمام روزها و خاطراتش را ورق می زد ، شاید با مفهوم زندگی درگیر شده بود ، شاید درد و غم و اندود برایش لحظه های نا اشنای زندگی را ترسیم می کرد 

به نظر می رسد مرده ها حرف نمی زنن ، گوش نمی کنن  ، و برنمی گردن با این وجود مردگان حاکمان بی چون و چرای  زنده ها هستند  

..... این اتفاق مال دیروز یعنی جمعه بود ولی چون من سرم شلوغ بود و مجلس داشتم متن را امروز نوشتم.....