خدای عاشقانه ها
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شبهایمان چگونه می گذرد ، وقتی روزهایمان با پیامک قبض برق و آب مجانی شروع می شود . عاشقانه هامون چقدر لاغر شده اند . گویا کسی به ریشمان خندیده است . چقدر آغوشمان فراموش کار شده با اینکه همین امروز صبح بود که آغوشیدن را تجربه کرده بود ، نه دیشب بود ، فکر کنم دیروز صبح بود ، شایدم پری شب ، نه مربوط به شب قبلش می شد ، شاید هفته قبل بود ، نمی دانم گیج می زنم یعنی یک ماه گذشته ، ولی در هر صورت هنوز نباید یک سال شده باشد، یعنی ده سال همین یک چشم به هم زدن است ، از ان روز یا ان شب ، یعنی من خیالاتی شده ام همه اش یک خواب بوده ، خوابی به وسعت تمام لحظه ها ،
آه چقدر تنهایی ام وسیع شده ، فکر می کردم بالای پنجاه فقط پروستاتم بزرگ می شود و دماغم لنگر می اندازد ، فکر این بزرگ شدن تنهایی و این طولانی شدن شب ها را نکرده بودم چه اتفاق نامیمونی را من تجربه کرده ام که هنوز از هرم سوزانش گونه هایم سرخ و لبانم تفیده است . برای لبانم خاطره لبی ندارم حتی در رویاهای ممنوعه ام هم جایی برای لمس لبانه نیست ، همه چیز بی گفتگو و ناگهانی اتفاق می افتد انقدر همه چیز تهی از صورت سوزان شهوت است که گویی محتلم شدن همان تپق زدن زبان ک...ر است .
گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
مهم نیست از دیوار بالا رفته باشی ، یا روی خاری پریده باشی ، مهم ان بود که عشق پای بالا رفتن و پای پریدنت بود .
حتما کسی با تبر به جان درخت افتاده ، حتما یکی با طبل رویاهای شیرین را از خواب پرانده ، حتما چرندی بزرگ چرت بعد از ظهرمان را گرفته ، حتما باید اتفاقی نامبمون ، عشق را ، آغوش را ، بوسه را ، خاطره را به تپق زدن ک...ر عننی تبدیل کرده باشد
مسلم ان است که انچه هست ، انچه نیست که باید باشد
فرهاد بخواب ،از خواب شیرین بیرون نیا ، زمان بیداری قلندران است ، در کوله شان تبری دارند و در کومه شان شرری ، از صندوق جادویشان افعی در می اورند و بر جنون روانشان ، پوست الاغ می کشند ، انگاه که نمی خواهند بدانند ،و انگاه که نمی خواهند بفهمند . هنوز به همان خدایی رجوع می کنند که سال سی ، نه فکر کنم چهل ، شایدم پنجاه ، نمی دانم اصلا ولش کن حالا تو ده سال بذار روش
+ نوشته شده در ۱۴۰۱/۰۴/۱۰ ساعت ۶:۴۵ ب.ظ
توسط كادر
|
kader.gorgij@yahoo.com