مادرم زن قلمبهگویی بود ، با همین فرمون بزرگ شده بود ، همینجوری زندگی کرد و همینطور مرد ، من معنای حرفهای مادرم را گاها بعد از پانزده سالمی فهمیدم ، واقعا در کلاس قلمبه گویی بالاتر از دیپلم حرف می زد  .

من پدر بزرگم را هرگز ندیده ام و مزه داشتن پدر بزرگ را هیچ وقت نچشیده ام ، می گویند پدر بزرگم هم ادمی بد اخلاق و غلمبه گو بوده است .

بدون انکه قصد دفاع از خانواده ام را داشته باشم  . مدتها فکر من درگیر این موضوع بود که چرا با وجود انکه در ته قلبش مادر یک مهربانی و شور زندگانی خاصی داشت  ،ولی در بیرون انقدر با گارد بسته حرف می زد . چرا هر ذوقی را خیلی زود خشک می کرد و احساسی را از بین می برد 

یک روز حاج عباس رضایی داشت از جوانیش تعریف می کرد او در لابلای حرفهایش کمک کرد تا من مشکلم را حل کنم . حاج عباس می گفت در زندگیش هیچ وقت نرقصیده و به این موضوع افتخار می کرد او می گفت وقتی جوان بود یک جمعی داشتن می رقصیدن و شوخی می کردن که  سال رضا (( پدر بزرگ من )) پدر بزرگ همین مهدی اقا  ، از راه رسید و شروع کرد به غلمبه گفتن  ، چه معنا دارد مرد برای مرد کونشو تاب بده ، سینه هاشو بلرزونه ، اگه می خوان بدن خب برن تو کوه گدایی(( یک منطقه نزدیک ابادی )) بذارید تو ......

من در ان وقت بود که متوجه شدم مادرم چقدر مذهبی بود ، مادرم چنان از مذهب حرف می زد که گویی داست به نماد برج آزادی نگاه می کرد و انرا وصف می کرد  . ولی انچه مادرم از مذهب می دانست ان عصاره تلخ خالصی بود که کلاشان با همون روشی که خودشان بلد هستند به خورد پدرش داده بودن . 

وقتی مادرم می گفت : خب ببند او دهن گ تو ، برو ور در گوز تا در ور تو گوزه ، نگا مهدی این حرفا ر نزن که خاک قبولت نمی نه 

ترجمه : لهجه عبدل ابادی توهین و تیزی خاصی داره مادر در اوج این لهجه به حرف ساده من که می گفتم مادر جلو دوربین یک کم برقص تا ازت یادگار خوبی داشته باشم به من گفت : اون دهنتو ببند ، دیگه این حرفو نزن ، این ادا اطوارا را برای من درنیار (( اینها همه ترجمه ور در گوز تا در ور تو گوزه ))  ، ببین مادر جان ادمی که برقصه خاک قبولش نمی کنه .

.........

حالا بعضی از حضرات فکر می کنن که در اوج قدرت هستند ولی من خوشحالم  ، منی که درد و خراش این تفکرات را از سال رضا و مادرم و پدرم  ، مانند پنجول گربه ای برتنم بیادگار دارم  می فهمم که چقدر شما تهی و بی معنا شده اید . منی که وقتی دخترم مورد سوال یکی از بچه ها و نوادگان حضرت نکیر و منکر قرار می گیرد که حجابت را رعابت کن و دخترم در جوابش می گوید تو چه موجود فاسد مغزی هستی  ، می فهمم که دیگر باد کلاهتان را برده  ،  پشمتان ربخته   موریانه دسته عصایتان را خورده ، طشتتان از بام افتاده و پوچی و بی معنایی و بلاهتتان اشکار شده