من وقتی از خودم دور می شوم راه برگشت به خودم را گم می کنم و هی باز دورتر و دور تر می شوم . من یک لانه زیبا دارم عکس ان لانه را در پروفایلم نمی توانی ببینی باید به چشمانم نگاه کنی ، من درون ان چشمها هستم لانه ای انجا دارم ساده و بی شیله پیله . من وقتی از لانه خودم بیرون می ایم دیگر بلد نیستم به لانه ام برگردم ، گاهی فقط خودم را در زلالی ابی می بینم که گم شده ام . وقتی  زلالی اب می کند باز من خودم را از یاد می برم . فراموش می کنم چه چشمهای سبز و خرمایی چه موههای بور و چه لپهای تپلی دارم فراموش می کنم چقدر ساده و معمولی هستم ، چقدر معصوم هستم . 

وقتی دلم می گیرد دوست دارم بتوانم باز به خانه برگردم همون دل صاف ، همون قلب پاک و معصوم و همون چشمای ساده که محو تماشای زندگیست  . این بیگانگی را دوست ندارم  ، این غریبه کیست که در من لانه کرده کم حوصله و غیر قابل اعتماد است ، سخت گیر و نفرت انگیز است . 

تنها راه خوشبختی ام این است یا از خودم دور نشوم یا وقتی بیرون زدم پشت سدم کیسه کاهی را سوراخ کنم تا دوباره با دنبال کردن کاهها راه لانه ام را بیاد بیاورم  . حالا می دانم هیچ مامن و پناهی جز خودم ندارم و لازم خودم را بتوانم بیاد بیاورم ، من همونی هستم که کله ام گنده بود لب پایینم کلفت بود و چشمان سبز و خرمایی ام مهربان و آرام بود ، برای خوشبختی کافیست همان که بودم باقی بمانم و مواظب باشم کاهها را باد نبرد یا خری انها را نخورد چون نه باد و نه خر هیچ کدام نمی توانند راه برگشت به خودم را نشانم دهند